اصحاب امام علی(علیه السلام)

سید اصغر ناظم زاده قمی

جلد 2 -صفحه : 343/ 141
نمايش فراداده

تقاضايى از معاويه

معاويه در يكى از روزها به عقيل گفت: اگر حاجتى دارى بگو تا برآورده كنم؟ عقيل گفت: مى خواهم كنيزى بخرم، امّا به كمتر از چهل هزار درهم نمى فروشند.

معاويه گفت: آخر تو كه نابينا شده اى، ديگر تو را چه حاجت به چنين كنيزى است؟ تو را كنيزى پنجاه درهمى كفايت مى كند.

عقيل گفت: مى خواهم كنيزم قيمتى باشد تا پسرى به دنيا آورد كه هر گاه او را خشمگين كردى، با شمشير گردنت را بزند.

معاويه پاسخ داد: دل گير مشو، خواستم با تو مزاحى بكنم؛ آن گاه دستور داد آن كنيز را برايش خريدند. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 11، ص 251. ]

مسلم بن عقيل از همين كنيز متولد شده است. وى هنگامى كه هيجده ساله شد، نزد معاويه رفت و گفت: زمينى در مدينه دارم كه قيمت آن صد هزار درهم است، مى خواهم آن را به شما بفروشم. وى سخن مسلم را پذيرفت و پول آن را پرداخت كرد و به والى مدينه نوشت كه زمين را تحويل بگيرد.

وقتى اين خبر به امام حسين عليه السلام رسيد، نامه اى براى معاويه ارسال كرد و در آن نوشت كه: 'جوانى از ما تو را فريفته و زمينى را كه ملك وى نبوده، به تو فروخته است، پس آنچه به وى داده اى، بگير و زمين را به ما برگردان' معاويه كسى را نزد مسلم فرستاد و نامه حضرت حسين عليه السلام را براى وى خواند و گفت: چيزى كه مالك نبودى فروختى بايد وجه آن را بازگردانى. مسلم در برابر درخواست معاويه گفت: به كمتر از اين تقاضا هم با شمشير سرت را مى زنم، پس امكان ندارد. معاويه وقتى پيام مسلم را شنيد، خنديد و پايش را بر زمين كوبيد و گفت: پسرم، اين همان چيزى است كه پدرت عقيل وقتى كنيزى براى او خريدم، اين مطلب را گفت. سپس نامه اى به امام حسين عليه السلام نوشت كه: ملكى كه من به شما برگرداندم و پولى كه به مسلم دادم براى خودش قرار دادم. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 11، ص 252. ]