وقتى كه سپاه امير مؤمنان عليه السلام در بصره در برابر ناكثين قرار گرفتند، امام عليه السلام به ياران خود فرمود: تا وقتى كه دشمن حمله را آغاز نكرده به سوى آنان حمله نكنيد، اما سپاه جمل به فرمان عايشه، طلحه و زبير حمله را آغاز كردند و چند تن از ياران امام عليه السلام را به شهادت رساندند. در اين زمان ياران امام خواستار حمله به دشمن شدند، اما باز هم امام عليه السلام راضى نشد و با تلاوت آيه دوم سوره بقره اميدوار بود كه جنگ به صلح تبديل شود، لذا فرمود: چه كسى است كه اين قرآن را برداشته و اين قوم "اصحاب جمل" را به آنچه در آن است فراخواند؟ و در مقابل بهشت براى او خواهد بود.
پسر جوانى به نام مسلم "مجاشعى از قبيله عبد قيس" در حالى كه جامه سفيد بر تن داشت برخاست و گفت: من حاضرم اين مأموريت را انجام دهم. حضرت به او نگريست و فرمود: 'اى جوان، اگر اين قرآن را مقابل آنها ببرى، نخست دست راستت را قطع مى كنند، بايد آن را به دست چپ بدهى و آن هم قطع مى شود، و سپس چندان شمشير بر تو مى زنند تا كشته شوى.' جوان گفت: مرا صبر بر اين كار نيست و نشست. بار ديگر امام عليه السلام ندا داد، باز همان جوان پذيرفت، على عليه السلام دوباره سخن را تكرار كرد و جوان همان جواب را داد. براى بار سوم، همان جوان "مسلم" از جا برخاست وگفت من اين قرآن را مى گيريم و آنچه شما گفتى در راه خدا اندك است، پس قرآن را گرفت و راه افتاد و همين كه ميان آنان رسيد، فرياد برآورد: 'هذا كتاب اللَّه بيننا و بينكم؛ اى مردم، اين كتاب خدا ميان ما و شما حكم و داور باشد.' مردى بر او ضربه اى زد و دست راست او قطع شد. عايشه گفت: با نيزه به او حمله كنيد، خدا رويش را سياه كند! و با نيزه به او حمله كردند. جوان فوراً قرآن را با دست چپ از روى زمين برداشت و آنان را به پيروى از آن فراخواند، ولى آنها دست چپ او را قطع كردند، مسلم مقاومت به خرج داد و با باقى مانده دست هاى قطع شده، قرآن را از روى زمين برداشت و به سينه چسباند و آنها را به اطاعت آن دعوت كرد، ولى دشمنان بدون اين كه جواب درستى به او بدهند از هر طرف بر مسلم هجوم آوردند و او را شهيد و با شمشير بدنش را قطعه قطعه كردند. بدين ترتيب مسلم مجاشعى براى دعوت آن مردم به قرآن شهيد شد و در ركاب اميرالمؤمنين عليه السلام جان باخت.
ام ذريح در اين باره شعرى سروده است. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 9، ص 111 و با تفاوت تاريخ طبرى، ج 4، ص 511؛ الجمل، ص 339؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 155؛ مناقب خوارزمى، ص 186. ]
مادر مسلم با مشاهده شهادت فرزند خود بر بالين او حاضر شد و بر دست هاى بريده و بدن پاره پاره مرثيه خواند.
امير مؤمنان با ديدن اين وضع حجت را بر قوم بى منطق تمام ديد و دستور آغاز حمله را صادر فرمود. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 9، ص 111 و با تفاوت تاريخ طبرى، ج 4، ص 511؛ الجمل، ص 339؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 155؛ مناقب خوارزمى، ص 186. ]
مسور بن مخرمه زهرى كنيه اش ابو عبدالرحمن، از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و از ياران باوفاى اميرالمؤمنين عليه السلام بوده است. [ رجال طوسى، ص 27، ش 10 و ص 58، ش 17. ]
او شخصيتى عالم و فقيهى دين دار بود. وى در شورا همواره با دايى خود 'عبدالرحمن بن عوف' بود، اما در دل از دوستان امام على عليه السلام بود و در مدينه بود تا آن كه عثمان به قتل رسيد. [ ر. ك: اسدالغابه، ج 4، ص 365؛ تهذيب التهذيب، ج 8، ص 177؛ سير اعلام النبلاء، ج 4، ص 481. ]