مشاوره در قرآن و نهج البلاغه

جعفر سبحانی

نسخه متنی
نمايش فراداده

مشاوره در قرآن و نهج البلاغه

جعفر سبحانى

مقدمه

يكى از دستاوردهاى انقلاب اسلامى ايران، بازگشت به مفاهيم اصيل اسلامى و بهره‏گيرى از فرهنگ غنى و پوياى اسلام است .

از جمله مسائلى كه در فرهنگ اسلامى به آن اهميت فراوانى داده شده و در كتاب خدا و نهج البلاغه و احاديث اسلامى، پيرامون آن بحث و گفتگو به عمل آمده، مساله « مشاوره» و «اصطكاك افكار» و «تبادل نظرها» است، كه همه افراد جامعه، از شخصيت‏هاى بزرگ و معصوم گرفته تا آخرين فرد، مامور به اجراى آن مى‏باشند. هر چند انگيزه « مشاوره» در افراد معصوم، با انگيزه آن در ديگر افراد، متفاوت است، و اين حقيقت در طى تشريح آيات و سخنان «امام على» (عليه السلام) روشن خواهد شد .

اين رساله، مشروح سخنرانى نگارنده، در «دومين كنگره جهانى نهج البلاغه» است كه در ايام ميلاد امير مؤمنان در ماه رجب به سال 1402 ه. ق برابر هفدهم ارديبهشت ماه سال 1361 ه. ش برگزار گرديد و شخصيت‏هاى بزرگ و ارزنده‏اى از كشورهاى اسلامى نيز در آن شركت داشتند، و هر كدام پيرامون موضوعى از موضوعات «نهج البلاغه» سخن گفتند. هر چند موضوع سخن اين جانب در آن كنگره «مشاوره» از ديدگاه «امام على» (عليه السلام) در «نهج البلاغه» بود، اما براى تكميل مطلب، آيات مربوطه به «مشاوره» را نيز مورد بررسى قرار داديم، تا از اين طريق بهره بيشترى به خوانندگان گرامى برسانيم ولى براى رعايت اختصار از طرح‏احاديث مربوطه به «مشاوره» خواه از «امام على» (عليه السلام) در غير نهج البلاغه، و خواهاز سائر پيشوايان معصوم براى فشرده گوئى، خوددارى نموديم .

فهرست اجمالى مطالب، به قرار زير است:

الف- «مشاوره» در «قرآن»

1- توضيح واژه‏هاى «مشاوره» و «امر»

2- نظر «شورى» براى «پيامبر اكرم» (صلى اللّه عليه و آله) الزام آور نيست .

3- مورد «مشاوره» كجاست

4- «شورى» در امور مربوط به مردم است، نه امور الهى .

ب- «مشاوره» در «نهج البلاغه»

1- ارزش «مشاوره» و نظر خواهى .

2- شرايط مستشار

3- موقعيت امام در برابر نظر خواهى .

مشاوره در قرآن

1. قرآن كريم مى‏فرمايد: فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ. در پرتو رحمت خدا، به آنان نرم خو شده‏اى هر گاه تند و سخت دل بودى، از دور تو پراكنده مى‏شدند، آنان را ببخش و براى آنان آمرزش بخواه، در كارها با آنان مشورت بنما و هر موقع تصميم گرفتى به خدا توكل كن كه خدا متوكلان را دوست دارد.» 2. و نيز مى‏فرمايد: فَما أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَمَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقى‏ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلى‏ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ. وَ الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ وَ إِذا ما غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُونَ. وَ الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَمْرُهُمْ شُورى‏ بَيْنَهُمْ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ. وَ الَّذِينَ إِذا أَصابَهُمُ الْبَغْيُ هُمْ يَنْتَصِرُونَ .

« آنچه به شما داده شده است، كالاى زندگى اين دنياست و آنچه نزد خدا است، براى كسانى كه ايمان دارند و بر خداى خود توكل مى‏كنند، بهتر و پايدارتر است .

كسانى كه از گناهان بزرگ و عمل ناپسند دورى مى‏جويند و موقع خشم مى‏بخشند . كسانى كه نداى خداى را اجابت نموده و نماز را بپا مى‏دارند و كارهاى آنان ميان خود بر اساس مشورت است و از آنچه روزيشان كرده‏ايم انفاق مى‏كنند .

كسانى كه وقتى ستم ديدند، انتقام مى‏گيرند.» 3. خداوند مى‏فرمايد: وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ لِمَنْ أَرادَ أَنْ يُتِمَّ الرَّضاعَةَ وَ عَلَى الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَ كِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ، لا تُكَلَّفُ نَفْسٌ إِلَّا وُسْعَها، لا تُضَارَّ والِدَةٌ بِوَلَدِها وَ لا مَوْلُودٌ لَهُ بِوَلَدِهِ وَ عَلَى الْوارِثِ مِثْلُ ذلِكَ، فَإِنْ أَرادا فِصالًا عَنْ تَراضٍ مِنْهُما وَ تَشاوُرٍ فَلا جُناحَ عَلَيْهِما وَ إِنْ أَرَدْتُمْ أَنْ تَسْتَرْضِعُوا أَوْلادَكُمْ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِذا سَلَّمْتُمْ ما آتَيْتُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ. «مادران، فرزندان خود را دو سال تمام شير مى‏دهند (اين) براى كسى است كه بخواهد دوران شيرخوارگى را تكميل كند، و بر آن كسى كه فرزند براى او متولد شده (پدر) لازم است خوراك و پوشاك مادر را بطور شايسته (در مدت شير دادن بپردازد حتى اگر طلاق گرفته باشد)، هيچ كس موظف به بيش از مقدار توانائى خود نيست، نه مادر (به خاطر اختلاف با پدر) حق ضرر زدن به كودك دارد و نه پدر، و بر وارث او نيز لازم است كه اين كار را انجام دهد (هزينه مادر را در دوران شيرخوارگى تأمين نمايد) و اگر آن دو با رضايت يكديگر و پس از مشورت بخواهند كودك را ( زودتر) از شير باز گيرند، گناهى بر آنها نيست و اگر خواستيد دايه‏اى بر فرزندان خود بگيريد، گناهى بر شما نيست، به شرط اين كه حق گذشته مادر را بطور شايسته بپردازيد و از خدا بپرهيزيد و بدانيد خدا به آنچه انجام مى‏دهيد، بينا است ».

الف- توضيح و بررسى واژه‏هاى «مشورت» و «امر »:

1- « مشاوره» در لغت عرب، «نظر خواهى از افراد طرف مشورت است ».

« راغب» در «مفردات» مى‏گويد: «التّشاور و المشاورة، استخراج بمراجعة البعض الى البعض.» «الفاظ سه گانه، تشاور، مشاوره و مشوره كسب نظر از طريق مراجعه برخى بر برخى ديگر است.» لفظ «شورى» كه در آيه دوم وارد شده است، اسم است به معنى «مشاوره » و احيانا به معنى «اشاره كردن» و يا موضوعى كه پيرامون آن به مشاوره مى‏نشينند، به كار مى‏رود. واژه «امر» در لغت عرب پنج ريشه دارد. و اگر به مناسبت‏هائى به يك رشته معانى ديگر منطبق گرديده همگى به خاطر يكى از اين پنج معنى است، و در حقيقت اين معانى به يكى از آنها بازگشت مى‏كند. بزرگ ريشه شناس فرهنگ عرب، «ابن فارس»، در فرهنگ خود كه براى شناختن ريشه معانى الفاظ نوشته است، چنين مى‏گويد: «امر» له اصول خمسة: الأمر من الأمور، و الأمر ضدّ النّهى و الامر النّماء و البركة، و المعلّم، و العجب.» امر پنج ريشه دارد:

1- امر چيز

2- امر مقابل نهى

3- امر رشد و بركت‏

4- امر علامت

5- امر شگفتى

اين ريشه شناس بزرگ پس از نقل اين جمله، به موارد استعمال اين لفظ پرداخته است و در باره معنى دوم مى‏گويد: «و من هذا الباب الإمرة و الإمارة، و صاحبها امير، و مومر، قال ابن الأعرابى: امّرت فلانا اى جعله اميرا.» و از اين قبيل است «امرة» و «امارة» يعنى حكومت و بدين سبب حاكم را امير مى‏گويند ابن اعرابى مى‏گويد: «امّرت فلانا» يعنى او را به اميرى برگزيدم .

بنا بر اين، معنى مستقيم «امر» حكومت نيست، و اگر هم احيانا در معانى قريب به حكومت به كار رود، به خاطر اين است كه دادن فرمان، با حكومت ملازم است، از اين جهت قاموس مى‏گويد: «امر مصدر «امر علينا» اذا ولىّ و الاسم الإمرة بالكسرة.» «امر مصدر است به معنى فرمانروائى، مى‏گويند: «امر علينا»، وقتى فرمانروا شد، «امره» (به كسره) اسم است.» مقصود از «امر» در آيه، مطلق امور فردى و كارهاى اجتماعى است. يعنى همان معنى نخستين است كه «مقابيس» آن را يادآور شده، و اگر در اولين آيه مورد بحث آن را به خاطر قراينى تنها به «امور اجتماعى» تفسير كنيم، جهت ندارد كه آيه دوم را به آن معنى اختصاص دهيم، بلكه مقصود يك معنى وسيع است كه هر دو معنى در آن داخل مى‏باشند. عجيب است آنكه مى‏گويد: آيه وَ الَّذِينَ اسْتَجابُوا ناظر به امر «حكومت و سلطنت» است. چنانكه اكثر كلمه «امر» وارده در آيات قرآن ناظر به همين معنى است مانند كلمات يا أَيُّهَا،... لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ...، قالَتْ يا أَيُّهَا، الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي أَمْرِي...، قالُوا نَحْنُ أُولُوا...، إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ... يُدَبِّرُ الْأَمْرَ...، وَ لا تُطِيعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفِينَ...، وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ،... بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و امثال آن. زيرا اگر در اين آيات بپذيريم كه «امر» ناظر به «حكومت » است، به خاطر قراينى است كه لفظ را به آن سوق مى‏دهد مانند آيه 59، سوره نساء: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ. «از خدا اطاعت كنيد، و از پيامبر و فرمانروايان (صاحبان امر و نهى) خود، پيروى كنيد.» كه تكرار لفظ «اطيعوا» دليل بر اين است كه مقصود از آن صاحبان امر و نهى است. و همچنين است آيه: وَ لا تُطِيعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفِينَ. ولى هرگز در آيات ديگر لفظ امر به معنى حكومت نيست اينك بيان برخى از اين آيات: لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‏ءٌ مقصود از «امر» يكى از چهار سرنوشتى است كه در كمين مجرمان قريش قرار داشت و در طى دو آيه بر آن اشاره شده است: 1- لِيَقْطَعَ طَرَفاً مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْ يَكْبِتَهُمْ دلهاى آنها را بسوزاند و نوميد سازد .

2- لَيْسَ لَكَ عذاب كند .

3- لَيْسَ لَكَ مِنَ ببخشد و بيامرزد

در اين زمينه مى‏فرمايد: «لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‏ءٌ»، «اختيار هيچيك از اينها در دست تو (پيامبر) نيست.» اين آيه چه ارتباطى به حكومت و سلطنت دارد اگر شخصى به كسى بگويد: «اين كار ارتباطى به تو ندارد» مى‏توان گفت: «كار»، به معنى حكومت و سلطنت است روشنتر از آن، آيه قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي أَمْرِي ما كُنْتُ. آيه مضمون گفتار ملكه سبا است. وى وقتى نامه سليمان به او رسيد، بزرگان كشور را جمع كرد و گفت: «افتونى في امرى» «مقصود از «امر»، همان حادثه و جريانى است كه براى او پيش آمده بود. و لذا در ذيل آيه مى‏گويد: قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ، «من در هيچ كارى بدون حضور و نظر شما تصميم نمى‏گيرم.» آرى « مشورت كننده» در اين مورد «حاكم» است، ولى اين دليل نمى‏شود كه امر به معنى « حكومت» است، زيرا اگر همين «ملكه سبا» در ازدواج خود، با اشراف كشور مشورت كرده بود، باز همان جمله را مى‏گفت .

روشن‏تر از همه آيه يُدَبِّرُ الْأَمْرَ است كه مقصود، «تدبير امور آفرينش است.» به گواه اين كه ما قبل آيه در باره خلقت زمين و آسمان بحث نموده است و اين جمله در سوره‏هاى متعددى وارد شده است. از اين بيان مفاد آيه‏هاى ديگر نيز روشن مى‏شود- و از مراجعه به آيات قرآن كه همين لفظ در آنها وارد شده است- استفاده مى‏شود كه لفظ «امر» غالبا در همان معنى حادثه و جريان، به كار مى‏رود و اگر در مواردى از آن فرمان و دستور فهميده مى‏شود به خاطر قرينه‏اى است مانند: «اطيعوا» و غيره .

ب- نظر شورى براى پيامبر الزام آور نيست

تا اين جا، با مفردات آيه آشنا شديم، اكنون وقت آن رسيده است كه در مفاد آيه وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ دقت كنيم. در اين آيه بايد به نكات زير توجه نمود:

1 - آيه خطاب به پيامبر است به گواهى الفاظ: «اعف»، «استغفر»، «شاور»، «عزمت » ، « فتوكّل ».

2- هرگز پيامبر ملزم نيست از نظر شورى پيروى كند، بلكه پس از استماع سخنان آنان آنچه را مفيد و سودمند تشخيص داد، به آن عمل خواهد كرد. شورى فقط مى‏تواند نظر دهد، ولى «تصميم» و قاطعيت» و «انتخاب نظر» مربوط به خود پيامبر است. ممكن است پيامبر نظر يكى از دو جناح اقليت و اكثريت، و ياراى ثالثى را انتخاب كند كه با راى هيچ كدام تطبيق نمى‏كند، به گواه اين كه پس از جمله: «و شاورهم في الأمر » مى‏فرمايد: «فإذا عزمت فتوكّل على اللّه»، يعنى «هر موقع تصميم گرفتى بر خدا تكيه كن». اين جمله مى‏رساند كه تصميم نهايى و قاطع با خود پيامبر است .

در «تفسير جلالين» مى‏نويسد: «جمله- فتوكّل على اللّه- مى‏رساند كه پيامبر بايد بر خدا تكيه كنند نه بر شورى.» حالا اين سخن «جلالين» صحيح باشد يا نه، سرانجام تصميم نهائى با پيامبر است نه با نظر دهندگان .

در اين جا، اين سؤال پيش مى‏آيد: «اگر نظر شورى اعتبار قطعى ندارد، پس هدف از تشكيل آن چيست» پاسخ اين سؤال از مراجعه به متن آيه روشن مى‏گردد زيرا لفظ : فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ حاكى است كه گروهى از «صحابه»، خاطر پيامبر را آزرده ساخته، و مايه ناراحتى او را فراهم آورده بودند. از اين جهت خداوند به پيامبر دستور مى‏دهد كه از آنان درگذرد، نه تنها درگذرد، بلكه در باره آنان طلب آمرزش كند. پس به پيامبر دستور مى‏دهد كه در باره امور با آنان به مشاوره‏بنشيند، با در نظر گرفتن آزار و ايجاد ناراحتى آنان، جهتى جز «احياء شخصيت» آنها ندارد، تا از طريق مداخله دادن ايشان در امور از «ايذاء» آنان بكاهد، زيرا وقتى در جريان اوضاع قرار گرفتند و در پاره‏اى از موارد «روى تشخيص پيامبر»، نظرات آنان محترم شمرده شده، طبعا مايه سكوت و آرامش خاطر آنان فراهم مى‏گردد .

علاوه بر اين، مشاوره پيامبر يك نوع درس و سرمشق عملى است كه زمامداران و افراد واقع بين در تصميم‏ها و قراردادها و ديگر امور فردى و اجتماعى از مشاوره غفلت نكنند، زيرا بايد بدانند كه اصطكاك دو فكر، بسان اصطكاك دو سيم مثبت و منفى برق است، كه از آن نور و روشنى مى‏جهد، همچنان كه از پيوند و تلاقى افكار، افق كار، نورانى و روشن مى‏گردد .

سخنانى از بزرگان تفسير و سيره: نويسندگان اسلامى در تفسير اين آيه سخنانى دارند كه يادآور مى‏شويم: 1- «ابن هشام» در «سيره» خود مى‏گويد: «مشاوره به خاطر ايجاد الفت ميان پيامبر و ياران او بود.» 2- «طبرى» در «تفسير» خود مى‏گويد : « مشاوره پيامبر يك درس عملى بود، تا ديگران نيز از او پيروى كنند.» 3- «شيخ مفيد » در بحث گسترده‏اى كه پيرامون «مشاوره پيامبر» انجام داده است، چنين مى‏گويد: «هدف از مشاوره تاليف قلوب آنان است، گذشته از اين، مى‏خواهد به آنان برساند كه در زندگى، پيش از تصميم بايد مشورت كرد ».

ديگر اين كه در موقع مشاوره، دوست و دشمن، مستشار ناصح از مغرض، از هم شناخته مى‏شوند و پيامبر در موقع مشاوره مى‏تواند منافقان و مغرضان وبدخواهان خود را به خوبى بشناسد، چنانكه قرآن مجيد مى‏فرمايد: وَ لَوْ نَشاءُ لَأَرَيْناكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِيماهُمْ وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ. اگر مى‏خواستيم چهره‏هاى آنان را به تو نشان مى‏داديم و در شيوه سخن، آنان را خواهيد شناخت.» و لذا وقتى پيامبر پس از جنگ بدر پيرامون اسيران قريش با آنان سخن گفت، آنان نظريه مغرضانه‏اى مطرح كردند و قرآن به عنوان انتقاد از نظر آنان چنين مى‏فرمايد: ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى‏ حَتَّى يُثْخِنَ فِي الْأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ. «هرگز شايسته نيست كه پيامبر اسير بگيرد، مادامى كه قدرتمند نشده است، شما خواهان كالاى دنيا هستيد، خداوند خواهان آخرت مى‏باشد و خداوند قدرتمند و داناست.». 4- «زمخشرى» مى‏گويد: اگر كسى كارى بدون مشورت سران عرب انجام مى‏داد، اين كار بر آنان سنگين و دشوار بود، از اين جهت پيامبر خدا مأمور به مشاوره با آنان گرديد.» 5- «طبرسى» در «مجمع البيان» مجموع اين وجوه را به اضافه اين كه: «پيامبر مأمور بود كه در مورد جنگ با دشمن و آشنائى با فنون رزمى، مشورت كند.» از مجموع سخنان بزرگان، كه پيرامون آيه بحث كرده‏اند، روشن مى‏گردد كه الزام پيامبر به مشاوره به جهت ياد شده در زير بوده است:

1. احياء شخصيت صحابه و جلب محبت و تاليف قلوب آنان .

2. ترسيم خط زندگى و اين كه امت در اين مورد از وى پيروى كنند .

3. شناخت منافقان و مغرضان .

4. انجام كار مهمى بدون مشورت با سران عرب مايه ناراحتى آنان بود و پيامبر را به استبداد متهم مى‏كردند .

5. مورد مشاوره مسائل مربوط به فنون رزمى است .

ج- مورد مشورت كجا است

طبيعت مشورت ايجاب مى‏كند كه هاله‏اى از ابهام دور موضوع را گرفته باشد، و فرد «مشورت گر» مى‏خواهد كه در پرتو اصطكاك افكار، حجاب جهل را پاره كند تا سيماى حقيقت را مشاهده نمايد .

حالا اگر در باره موضوعى از نظر عقل و يا شرع كوچكترين ابهامى وجود نداشته باشد، و فرد به صورت قاطع نظر خود را بيان كند، و يا حكم موضوع مشورت از نظر «كتاب » و «سنت» روشن باشد، ديگر براى مراجعه به شورى و افكار عمومى، موضوعى باقى نمى‏ماند .

به عبارت ديگر: «مراجعه به شورى در جائى است كه در آن مورد، حكم روشنى از نص قرآنى و يا تنصيص نبوى نباشد ولى با وجود چنين نص، ديگر نوبت به شور نمى‏رسد.» قرآن مجيد، حدود مشورت را به روشن‏ترين وجه بيان مى‏كند و مى‏فرمايد: وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ... مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا مُبِيناً. «هرگز براى مرد و زن با ايمان، چنين اختيارى نيست كه در موردى كه خداوند و يا پيامبر نظر داده‏اند مخالفت كنند، هر كس با خدا و پيامبر او مخالفت كند، آشكارا گمراه شده است ».

پيامبر اسلام، براى كوبيدن سنتهاى غلط از جانب خدا مأمور شد كه دختر عمه خود، «زينب بنت جحش» را به عقد غلام و پسر خوانده خود در آورده، هنگامى كه پسر خوانده وى همسر خويش را طلاق داد، باز پيامبر مأمور شد كه او را بگيرد، تا يكى ديگر از سنتهاى دوران جاهليت را بكوبد .

در چنين مساله‏اى كه خدا و پيامبر نظر قاطع دادند، جاى مشورت و شورائى نيست و هرگز بر پيامبر و يا بر افراد امت صحيح نيست كه تنصيص الهى را كنار بگذارند، و دانش و بينش خود را روى هم بريزند و براى موضوع چاره جوئى كنند، زيرا پيش از آنان، خداوند آگاه و پيامبر واجب الاطاعه وى، در اين باره نظر داده‏اند وظيفه مسلمانان اين است كه اختلافات خود را به حضور پيامبر آورده و از او نظر خواهى كنند و نظر او را قاطع و نافذ تلقى كنند، زيرا به حكم آيه: وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى‏ داورى او، خطا ناپذير است. قرآن در آيه زير به چنين وظيفه‏اى تصريح مى‏كند: فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً . « نه به خدا سوگند، به حقيقت مؤمن نخواهند بود، مگر اين كه تو را در اختلافات خود براى داورى برگزينند و از آنچه تو حكم مى‏كنى دلتنگ نشوند و در برابر داورى تو تسليم شوند.» پيامبرى كه نسبت به مؤمنان از خود آنها سزاوارتر است، چنانكه مى‏فرمايد .

« النَّبىُّ اوْلى‏ بِالْمُؤمِنينَ مِنْ انْفُسِهِمْ.» قطعا نظر وى بر نظر آنان مقدم خواهد بود .

در يكى از نبردها، فرماندهان سپاه، نقطه‏اى را براى ستاد فرماندهى انتخاب نمودند. در اين موقع يكى از ياران پيامبر بنام «حباب» به رسول خدا گفت: «يا رسول اللّه ارأيت هذا المنزل، امنزلا انزلكه اللّه ليس لنا ان نتقدّمه و لا نتأخّر عنه، ام هو الحرب و الرّاى و المكيدة قال: بل هو الرّأى و الحرب و الرّاى و المكيدة .

فقال: يا رسول اللّه فإنّ هذا ليس بمنزل فانهض بالنّاس حتّى نأتي ادنى ماء من القوم.» «اى پيامبر خدا آيا به فرمان خدا در اين نقطه فرود آمديد كه ديگر براى ما حق اظهار نظر نباشد، يا اين كه اين نقطه را براى نبرد با دشمنان صلاح ديديد پيامبر فرمود: موضوع قابل راى و اظهار نظر است. وى گفت: به نظر من بهتر است كه سپاه را حركت دهيد كه در كنار آب فرود آييم.» از اين بيان به خوبى استفاده مى‏شود كه مسلمانان دستورات پيامبر را بر دو نوع تلقى مى‏كردند:

1. دستورى كه نمى‏توان آن را تغيير داد، در اينجا بايد تسليم شوند .

2. دستورى كه مى‏توان آنرا در شورى قرار داد .

« واقدى» در «مغازى» خود چنين مى‏نويسد: «حبّاب بن منذر»، به «پيامبر اكرم »- صلى اللّه عليه و آله- چنين گفت: «فإن كان عن امر، سلّمنا و ان كان عن الرّأي فالتّأخير عن حصنهم.» «هر گاه در اين مورد امر الهى و دستورى خاص است، ما سخنى نداريم و اگر از موارد اظهار نظر است كه مى‏توان آنجا نظر داد، بنظر ما صلاح اين است كه ستاد را از حدود قلعه دشمن عقب ببريم .»

د- شورى در امور مردمى است، نه الهى

قرآن مجيد به روشنى مى‏فرمايد: وَ الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ . « امور مربوط به آنان بر اساس شورى است.» براى آگاهى از مفاد آيه دوم از بحث، نكته‏اى را يادآور مى‏شويم: دقت در عبارت وَ الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ كه لفظ «امر» در آن به سوى «ضمير متصل» كه به مؤمنان بر مى‏گردد، اضافه شده است. و معناى آن چنين است كه در امور مربوط به خودشان مشورت مى‏كنند. ما را به مطالبى كه محققان علم كلام، در بحثهاى خود يادآور شده‏اند، متذكر مى‏سازد. آنان مى‏گويند در جامعه مسلمانان، امورى است «توقيفى» كه مربوط به خدا است، و غير او حتى «رسول» او نيز در باره آن حق اظهار نظر ندارد، و به اصطلاح خود رسول گرامى، «امر الهى» است، و تكليف آن را بايد خود خدا تعيين نمايد .

براى نمونه، دو مورد را يادآور مى‏شويم:

1- «مسأله رسالت» و اين كه چه كسى بايد عهده‏دار اين مقام شامخ باشد، تعيين متصدى اين مقام مربوط به خداست، و جز خدا هيچ كس نمى‏تواند «نبى و پيامبر» او را تعيين نمايد. قرآن مجيد مى‏فرمايد: وَ إِذا جاءَتْهُمْ آيَةٌ قالُوا. «خدا مى‏داند رسالت از جانب خويش را بر عهده چه كسى بگذارد ».

يعنى به هيچ وجه نمى‏توان، خواه از طريق شورى، و خواه از راه ديگر، «رسول خدا» را معين نمود .

2- « تشريع احكام» و «تحليل حلال» و «تحريم حرام»، همگى مربوط به خداست، و پيامبران گرامى، گيرندگانى هستند كه احكام الهى را از منبع وحى اخذ نموده و در اختيار مردم مى‏گذارند و هيچ گاه حق ندارند حكمى را تشريع كنند و يا تكليفى را دگرگون سازند .

قرآن در اين زمينه مى‏فرمايد: وَ إِذا تُتْلى‏ عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنَا، ائْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هذا أَوْ بَدِّلْهُ قُلْ ما يَكُونُ. گروهى كه به روز رستاخيز ايمان ندارند، مى‏گويند قرآنى غير اين بياور (يا احكام) آن را دگرگون ساز، بگو براى من چنين حقى نيست كه آن را از جانب خود دگرگون سازم ».

از اين جهت، «شارع واقعى» نزد مسلمانان همان خدا است و پيامبران و امامان، بيانگران احكامى هستند كه از جانب خدا به آنان رسيده است. و اگر در برخى از اخبار وارد شده كه در نمازهاى چهارگانه، دو ركعت نخست «فرض اللّه» و دو ركعت اخير «فرض النّبيّ» است، معنى آن اين نيست كه او از پيش خود چنين كارى را انجام داده است بلكه مقصود اينست كه او درخواست دو ركعت نموده و خداوند با درخواست او موافقت فرموده است همچنين در چند مورد ديگر نيز در احاديث وارد شده است. در برابر اين قسم از امور، موضوعاتى داريم كه مربوط به جامعه اسلامى است و گره آن بايد به دست خود افراد مسلمان گشوده شود، خواه از امور فردى باشد مانند: انتخاب همسر و يا شوهر. خواه از امور اجتماعى باشد، مانند جنگ و صلح با دشمن، تعيين شيوه جنگ، قطع روابط ديپلماسى با كشورهاى متخاصم يا تحديد آن و... مانند آنها كه همگى نياز به شورهاى سياسى نظامى دارد و هر اقدام عجولانه و بدون تبادل نظر سودمند نخواهد بود .

اين رشته از امور و مانند آنها دربست در اختيار جامعه با ايمان است، كه بايد با تشكيل شوراهاى نظامى و سياسى گره كار را بگشايند، خود پيامبر گرامى در دوران زمامدارى خود در چنين مواردى شوراهائى تشكيل داده و عملا مسلمانان را به اصل شورى و حدود آن آشنا ساخته است .

حالا اگر بدانيم كه موردى مربوط به خدا است و با اصطلاح، «امر الهى» است، نمى‏توانيم به اصل وَ الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ تمسك نموده و در آن مورد اظهار نظر كنيم، زيرا فرض اين است كه مورد مشورت در جمله «و امرهم» داخل نيست، بلكه از موارد «امر الهى» است و اگر به طور يقين بدانيم مورد از مصاديق امرهم يعنى مربوط به خود مسلمانان است، مانند برقرارى روابط ديپلماسى با كشورهائى كه در گذشته با مسلمانان در حال تخاصم بودند، و با تزويج همسرى براى فرزند خويش، در اين صورت بدون شك با تشكيل شوراهاى خانوادگى و سياسى بايد مطالب را يكسره كرد .

و اگر در مواردى كه ندانيم كه آيا اين مورد مربوط به خدا است، و يا مربوط به مسلمانان است، و جدا مردد باشيم كه آيا بايد منتظر دستور الهى باشيم، يا اين كه خدا تصميم در اين مورد را به خود مسلمانان سپرده است، باز در اين حالت نمى‏توانيم به اصل ياد شده تمسك كنيم و نتيجه گيرى نمائيم، زيرا تمسك به اصل، فرع احراز موضوع آن است، و تا موضوع قاعده‏اى احراز نگردد، و تا قطعى نشود كه مورد بحث از مصاديق « امرهم» هست يا نيست، تمسك به قانون شورى بى معنى خواهد بود. براى روشن شدن مطلب به مثال زير توجه فرمائيد: «در آئين مقدس اسلام، «سركه» حلال و «شراب» حرام است، اگر روشن شود كه «مايعى سركه» است و يا «شراب» حكم آن مورد را به خاطر احراز موضوع، مى‏توانيم از قانون زير استنباط كنيم: «الخلّ حلال، و الخمر حرام.» «سركه حلال و شراب حرام است.» حالا اگر مايعى ميان اين دو مورد مردد شد، در چنين موقعيتى نمى‏توان به يكى‏از دو اصل استدلال نمود و حكم آنرا روشن ساخت، بلكه بايد در چنين مواردى سراغ دليل ديگرى برويم كه پيرامون شك در موضوع مورد نظر وارد شده است .

اين بحث اجمالى پيرامون «مشورت» در قرآن است اكنون به دومين بخش توجه فرمائيد :

بخش دوّم

نهج البلاغه و مساله شورى

« امير مؤمنان»- عليه السّلام- در نهج البلاغه، پيرامون شورا و مشورت سخن گفته و مجموع سخنان او را مى‏توان در چند بخش خلاصه نمود:

1. ارزش مشورت و نظر خواهى

2. با چه كسى به مشورت بپردازيم و شرايط مستشار

3. موقعيت امام در برابر نظر خواهى

4. استدلال بر خلافت از طريق شورا

5. نظر امام در باره شورائى كه خليفه اول برگزيد

6. نظر امام در باره شوراى شش نفرى خليفه دوم

اينك ما به گونه‏اى فشرده پيرامون هر شش موضع سخن مى‏گوئيم :

1- ارزش مشورت

« امير مؤمنان على»- عليه السّلام- در سرزمين «صفين» خطابه تكان دهنده‏اى خواند. در نيمه سخن امام، مردى برخاست و در عين ابراز فرمانبردارى و اطاعت آن حضرت را به گرامى ستود .

در اين موقع امام به سخن خود ادامه داد و در ضمن بيانات خود فرمود: «فلا تكلّمونى بما تكلّم به الجبابرة، و لا تتحفّظوا منّى بما يتحفّظ به عند اهل‏البادرة، و لا تخالطونى بالمصانعة، و لا تظنّو ا بى استثقالا في حقّ قيل لى، و لا التماس اعظام لنفسى... فلا تكفّوا عن مقالة بحقّ، او مشورة بعدل، فإنّى لست في نفسى بفوق ان اخطى‏ء، و لا آمن ذلك من فعلى، الّا ان يكفى اللّه من نفسى ما هو املك به منّى، فإنّما انا و أنتم عبيد مملوكون لربّ لا ربّ غيره.» «با من همان طور كه با گردنكشان سخن مى‏گويند سخن نگوئيد، و از هر نوع سكوت و موافقت كه با گروه خشمگين انجام مى‏گيرد، خوددارى كنيد، و در زندگى با من از هر نوع چاپلوسى دور باشيد. تصور نكنيد كه اگر حقى گفته شود براى من سنگين مى‏آيد، و يا من خواهان بزرگداشت خود هستم... پس، از حق گويى و مشورت واقع بينانه، خوددارى نكنيد زيرا من بالاتر از آن نيستم كه خطا نكنم و از خطا در كار خويش مطمئن و ايمن باشم، مگر از آنچه كه او بر آن از من مسلطتر است، باز دارد. من و شما بندگان و مملوك خدايى هستيم كه مالك و صاحب ماست و جز او صاحبى نيست.» در اين بخش از سخن «امام على»- عليه السلام - نكاتى است كه دو نكته را يادآور مى‏شويم: 1- «امام»، ياران خود را چنان شجاع و دلير پرورش مى‏دهد كه آنان بتوانند هر چه را حق و حقيقت تشخيص دادند، بگويند، و به آنان اجازه مى‏دهد كه حقيقت را تك تك به امام برسانند .

همچنان كه جمله: «فلا تكفّوا عن مقالة بحقّ» اشاره به همين است و به آنان رخصت مى‏دهد كه در حوزه «مشورت» و «مشاوره» امام وارد شوند و به عدل سخن بگويند، چنانكه مى‏فرمايد: «او مشورة بعدل ».

2- نكته ديگر اين كه امام در اين سخن، خود را بالاتر از اين نمى‏داند كه خطا نكند و از اشتباه در كار خود ايمن و مطمئن باشد. اين سخن حق و راست مى‏باشد، اما از آن نظر كه او «انسان» و «بشر» است و طبيعت بشرى، با خطا و اشتباه همراه است و تا «عصمت الهى» نباشد، هر انسانى در معرض اشتباه و مسير لغزش‏ها قرار مى‏گيرد . اين نه تنها امام است كه به چنين حكمى محكوم‏است، بلكه تمام افراد معصوم و همه افراد بيمه از گناه و اشتباه، از آن نظر كه بشرند، در معرض چنين خطاها و اشتباهها قرار مى‏گيرند و سخن امام نيز روى اين اساس است. ولى با در نظر گرفتن «عصمت و مصونيت الهى»، چنين احتمالى در حق امام و ديگر معصومان منتفى خواهد بود. امام نيز به همين جهت بلا فاصله فرمود: «الّا ان يكفى اللّه من نفسى، ما هو املك به منّى .» امام در سخن خود از قرآن پيروى كرده است و قرآن در باره «پيامبر اكرم»- صلّى اللّه عليه و آله- و «حضرت يوسف» عليه السلام- در يك آيه به دو شيوه سخن گفته و هر يك از شيوه‏ها ناظر به مقامى از مقامات آنان است. اينك به برخى از آيات اشاره مى‏شود : وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ، لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ وَ ما يُضِلُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْ‏ءٍ وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ، وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً. «اگر كرامت و رحمت خدا بر تو نبود، گروهى از آنان مى‏كوشيدند تا ترا گمراه سازند و آنان جز خود، كسى را گمراه نمى‏كنند، و بر تو هيچ زيانى وارد نمى‏سازند و خدا قرآن و حكمت را به تو نازل كرده و آنچه كه نمى‏دانستى به تو آموخته است، و لطف و كرامت خدا براى تو بزرگ است .

» اين آيه گواه بر «عصمت پيامبر» است. جمله «لهمّت طائفة» يعنى گواه بر وجود زمينه لغزش در پيامبر است، ولى جمله «لو لا فضل اللّه عليك» گواه بر «عصمت الهى » است. و ذيل آيه نيز گواهى مى‏دهد كه «عصمت» از شاخه و نتايج درخشان علم او به عواقب گناه است .

وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّي. «هرگز نفس خويش را از تمايل به گناه پيراسته نمى‏سازم، همانا نفس كشاننده انسان به بديها و زشتيها است، مگر اين كه مورد رحمت حق قرار گيرد.» يوسف از آن نظر كه يك بشر خاكى است و با قواى نفسانى و تمايلات انسانى آفريده شده است، مشمول جمله: وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي يعنى «نفس خود را پيراسته نمى‏سازم»، مى‏باشد . ولى از آن نظر كه مورد رحمت حق قرار گرفته و صيانت الهى دارد مشمول جمله وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي است جمله «استثناء» حاكى است كه هر كسى مورد رحمت حق قرار گيرد، او از فرمان بد نفس در امان و شخص مصون از شر نفس، معصوم و بى‏گناه است. مفاد اين آيه را گر چه گروهى به «زليخا» نسبت مى‏دهند، ولى استاد بزرگوار «علامه فقيد طباطبائى»- رحمة اللّه عليه- با قراينى، احتمال داده‏اند كه مضمون آن مربوط به « حضرت يوسف»- عليه السلام- باشد. در «قرآن مجيد» از اين نوع تعبيرها كه ناظر به جنبه‏هاى بشرى يك انسان است، هر چند ممكن است از ديده ديگر، معصوم و مصون از گناه و اشتباه باشد، فراوان است، از باب نمونه آياتى را يادآور مى‏شويم: قُلْ لا أَمْلِكُ لِنَفْسِي نَفْعاً وَ لا ضَرًّا إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ. بگو من براى خود سود و زيانى را مالك نمى‏شوم، مگر آنچه را كه خدا بخواهد.» جمله: لا املك لنفسى» ناظر به « مقام امكانى» پيامبر است كه مالك نبودن بر نفع و ضرر را بر او جايز مى‏شمرد ولى جمله: «الّا ما شاء اللّه»، ناظر به «صيانتى» است كه از جانب خدا در باره او انجام مى‏گيرد .

وَ ما كُنْتَ تَرْجُوا أَنْ يُلْقى‏ إِلَيْكَ الْكِتابُ، إِلَّا رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ. «هرگز اميدوار نبودى براى تو كتابى نازل گردد مگر بطور رحمت از پروردگار تو .»

وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا، ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً، نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا. «اين گونه كتابى را به تو وحى

كرديم يا روحى به سوى تو فرستاديم، تو چنين نبودى كه بدانى كتاب و ايمان چيست ولى ما آن را نورى قرار داديم كه هر كس از بندگان خود را بخواهيم، هدايت مى‏كنيم.» جمله: «ما كنت...» در اين دو آيه به معنى اين است كه از آن نظر كه تو بشرى، قدرت آن را نداشتى كه از «كتاب» و «ايمان» آگاهى پيدا كنى .

با مراجعه به آيات قرآن و موارد استعمال جمله‏هاى «ما كنت» و «ما كان» روشن مى‏گردد مفاد اصلى آنها همان نفى شأن است مثلا «ما كنت» شأن تو نبود «ما كان» شأن او نبود 1- وَ ما كانَ هذَا الْقُرْآنُ أَنْ يُفْتَرى‏ مِنْ دُونِ. «شان قرآن نيست كه به غير خدا به كسى منتسب باشد .

2- ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ. «شان خدا نيست كه براى آنان عذاب فرستد در حالى كه در طلب آمرزشند.» 3- ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ، ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِباداً لِي مِنْ دُونِ اللَّهِ. «هيچ بشرى حق ندارد كه از جانب خدا به او كتاب و فرمانروائى و نبوت داده شود، پس بگويد كه به جاى خدا مرا بپرستيد.» آگاهى از معارف «كتاب» و «سنت» و «نهج البلاغه» به ممارست و آشنائى به زبان اين منابع الهى نياز دارد اين نه تنها قرآن و نهج البلاغه است كه براى خود لسان و زبانى دارند، اصولا آشنائى به مفاهيم يك مكتب الهى و ياانسانى بدون ممارست و پشتكار، بدون آگاهى از روش ظريف و عالى آن، از طريق سخن گفتن و شيوه استدلال آن امكان پذير نيست .

افراد بدون اطلاع، از «خاورشناسان» و مقلدان و سرسپردگان آنان، اين نوع آيات و احاديث را، گواه بر عدم عصمت و عدم ايمان پيامبر پيش از بعثت، و يا عدم آگاهى (در دوران جوانى)، قبل از نزول كتاب و افاضه نبوت مى‏دانند. آنان كه نو پردازانى هستند كه بدون آگاهى از الفباى قرآن و معارف اهل بيت، مى‏خواهند از معارف اين كتاب عظيم الهى آگاه شوند، و چنين مى‏انديشند كه در پرتو آشنائى با مفردات و گرامر زبان عربى مى‏توان در اقيانوس «علوم قرآن» و درياى «معارف نهج البلاغه» فرو رفت، ولى غافل از آنكه شناگرانى ناشى و غواصانى بى‏تجربه‏اند كه سرانجام در امواج سهمگين خطا فرو خواهند رفت و طوفان، لاشه بدن بى روح آنان را به كرانه‏اى خواهد افكند. با ديگر سخنان امام پيرامون مشورت آشنا شويم:

1- «من استقبل وجوه الاراء عرف مواقع الخطاء». «هر كس به آراء گوناگون روى آورد، جاهاى خطا و اشتباه را در كار خود مى‏شناسد.»

2-«الاستشارة عين الهداية و قد خاطر من استغنى برأيه.» «مشورت عين راه‏يابى است، آن كس كه به فكر خود متكى گردد، خود را به مخاطره انداخته است.»

3 - « من استبدّ برأيه هلك و من شاور الرّجال شاركها في عقولها.» «هر كس به راى خود استبداد ورزد، نابود مى‏شود و هر كس با مردان به مشورت بپردازد، از خرد آنان بهره مى‏گيرد .»

4- « لا ظهير كالمشاورة.» «كمك كارى مانند مشاوره نيست.»

5- «لا مظاهرة اوثق من المشاورة.» «معين و كمكى، استوارتر از مشورت نيست.» كلمات و سخنان امام پيرامون اهميت مشاوره، منحصر به آنچه كه در «نهج البلاغه» آمده است، نيست، بلكه مولف «غرر الحكم و درر الكلم»، دهها سخن ارزنده از امام پيرامون مشاوره نقل كرده است، ما در اين مقاله فقط به آنچه كه در نهج البلاغه آمده است اكتفا كرديم .

2- با چه كسى به مشورت بپردازيم

شكى نيست كه «مشورت»، «اصطكاك دو فكر» است كه از «التفاء» آن دو، فكر « مشورت‏گر» نيرو مى‏گيرد، و قدرت درخشندگى خاصى پيدا مى‏كند .

از اين نظر انسان نبايد با هر فردى به مشورت بپردازد، چه از مستشارى كه از « عقل» و «خرد»، در «واقع بينى» و «حقيقت گرائى» و از ديگر فضائل انسانى دور و عارى باشد، نه تنها فكر آدمى، بارور نمى‏گردد، بلكه بى بهره و احيانا گمراه مى‏شود، از اين جهت امام، در فرمان تاريخى خود به «مالك اشتر» مى‏نويسند: «و لا تدخلنّ في مشورتك بخيلا يعدل بك عن الفضل و يعدك الفقر ، و لا جبانا يضعفك عن الامور، و لا حريصا يزيّن لك الشّرة بالجور، فإنّ البخل و الجبن و الحرص، غرائز شتّى، يجمعها سوء و الظّنّ باللّه .»

« هرگز به حوزه مشورت خود، بخيلى كه ترا از نيكى و بخشش باز مى‏دارد و به فقر و بى چيزى تهديدت مى‏كند، راه مده. هرگز با افراد جبان و ترسو، مشورت منما كه اراده تو را سست كرده و تو را از قيام به امور نيك باز مى‏دارند. هرگز انسان حريص و آزمند را در جلسه مشورت وارد مكن زيرا (بر اثر داشتن طمع فراوان و انديشه سيم و زراندوزى) ستمگرى بر مردم را در نظر تو خوب جلوه مى‏دهد. بخل و ترس و آز و طبايع گوناگون انسانى هستند كه ريشه همه آنها بدگمانى به خدا است ».

امام در اين فراز از نامه، استاندار خود را از مشاوره با سه گروه باز مى‏دارد و آنان عبارتند از :

1. بخيل .

2. ترسو .

3. آزمند .

سپس ضرر مشورت با اين سه گروه را بيان مى‏كنند و اين كه: مشورت با فرد « بخيل»، انسان را از «بخشش» و «بزرگوارى»، و مشاوره با فرد «ترسو» آدمى را از « اقدام عاقلانه» به كارهاى نيك باز مى‏دارد. همچنان كه مشورت با «طمّاع» و «آزمند » هوس گردآورى سيم و زر را در انسان زنده مى‏كند و سرانجام «ستمگرى» را در نظر او خوب جلوه مى‏دهد .

جالب‏تر از همه اين كه از نظر روانى، براى هر سه غريزه، جهت جامع و وجه مشتركى را بيان مى‏كند و آن اين كه: «اگر فردى بخيل است به خاطر «بدگمانى» است كه به «خدا» دارد زيرا اگر بخيل از «انفاق مناسب» خوددارى مى‏كند، براى اين است كه تصور مى‏كند در اثر انفاق، ممكن است فقر بر او مستولى گردد و سرانجام در سختى و فشار قرار گيرد. اين فرد نمى‏داند كه خداوند رزاق است و روزى تمام انسانها بلكه تمام جانداران روى زمين بر عهده اوست آنجا كه مى‏فرمايد: وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُها .

« هيچ جاندارى در روى زمين نيست مگر اين كه روزى او بر عهده خداست.» «اگر فرد ترسو، خود و ديگران را از اقدام به كارهاى عاقلانه باز مى‏دارد، از اين نظر است كه مى‏ترسد در اين راه آسيبى به او برسد، ولى اگر خدا را خوب مى‏شناخت و مى‏دانست كه او حافظ و نگهبان انسانها است، و نگهبانانى براى صيانت انسانها مامور نموده است، چنين انديشه‏اى را به خود راه نمى‏داد آنجا كه مى‏فرمايد: قالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلَّا كَما أَمِنْتُكُمْ. «خدا بهترين نگهبان و او بخشنده‏ترين بخشندگان است.» إِنْ كُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَيْها حافِظٌ. «براى هر انسانى نگهبان مخصوصى است.» وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً. «و مقتدر و بالادست بندگان است و براى شما نگهبانانى اعزام مى‏كند.» اگر فرد حريص و آزمند مشاوران خود را به گردآورى سيم و زر، تشويق مى‏كند و احيانا به خاطر حرص بيشتر، ستمگرى را در نظر آنان نيك جلوه‏گر مى‏سازد، بخاطر همان انديشه باطلى است كه بخيل دارد و چنين تصور مى‏كند كه اگر دست به گردآورى ثروت نزند، ممكن است روزى فقير و بيچاره گردد .

3- امام و مشاوران

امام با صراحت هر چه تمام‏تر، نظر مستشاران را آن گاه كه حق را بر خلاف گفته آنان تشخيص دهد، براى خود الزام آور نمى‏داند، و مى‏فرمايد: شما بايد نظردهيد و من در باره نظر شما بينديشم و آنچه را مصلحت ديدم، عمل كنم، آنجا كه به «ابن عباس» چنين مى‏گويد: «لك ان تشير علىّ و ارى، فإن عصيتك فاطعنى.» «بر تو است كه نظر بدهى و من در باره آن بينديشم، هر گاه با تو مخالفت كردم، از من پيروى كن .

امام اين سخن را موقعى گفته‏اند كه «ابن عباس» نظر مى‏داد كه امام در آغاز كار، مخالفان خود را راضى سازد و «طلحه» و «زبير» را براى استاندارى «بصره» و « كوفه» نامزد كند و «معاويه» را در مقام و موقعيت خود تثبيت نماند، تا قلوب مردم آرام گيرد و موضوع بيعت به پايان برسد، در اين موقع، امام با افزودن جمله: «لا أفسد دينى بدنيا غيرى.» «دين خود را با دنياى ديگرى تباه نمى‏سازم.» جمله پيشين را بيان فرمودند .

اگر نظر افراد مورد مشاوره براى امام الزام آور نيست، براى اين است كه او بايد از حق پيروى كند، نه از افكار عمومى، نه از نظر مستشاران، و اگر مستشاران او مطالبى را در اختيار او گذارند او بايد آنچه را حق مى‏داند مورد عمل قرار دهد، نه آنچه را آنان گفته‏اند .

« شارح حديدى» مى‏كوشد، علت لزوم پيروى از نظر امام را، برترى نظر امام و پختگى فكر و انديشه او تشريح كند. ولى مطلب از نظر مكتب بالاتر از اين است. بلكه متبوع بودن نظر امام به خاطر اين است كه، «امامت» و «پيشوائى» وى از جانب «خداوند » است، و چنين فردى علاوه بر كمالات شخصى و مزاياى‏روحى و عقلى، داراى «عصمت الهى » است. چنين صيانتى، او را از لغزش و خطا باز مى‏دارد، از اين جهت است كه مى‏فرمايد : « لك ان تشير علىّ و ارى فإن عصيتك فاطعنى.» «بر توست كه نظر بدهى و من در باره آن بينديشم، هر گاه با تو مخالفت كردم، از من پيروى نما.» و اگر هم مشورت مى‏كند به خاطر همان مصالحى است كه «پيامبر گرامى»- صلوات الله عليه و آله- مشورت مى‏نمايد .

از اين بيان حدود مشورت به روشنى آشكار مى‏گردد كه پيشواى اسلام اعم از « پيامبر» و «امام» و يا ديگر افراد، در صورتى مى‏توانند به تشكيل «شورى» دست زنند و موضوعى در اختيار شورى بگذارند كه در آنجا نظر قاطعى از جانب خداوند بيان نشده باشد و به اصطلاح موضوع يك «موضوع فرعى» باشد كه اهل شورى صلاحيت اظهار نظر داشته باشند . ولى در امورى كه از جانب خداوند، حكم قاطعى برسد، و يا خود پيامبر و امام نظرى را قاطعانه صادر كنند، چنين موضوعى از قلمرو مشورت بيرون بوده و هر نوع اظهار نظر، غلط و بى پايه خواهد بود .

« امام امير مؤمنان»- صلوات اللّه عليه- طى سخنان خود با «طلحه» و «زبير » كه انتظار داشتند، امام در تمام امور با آنان مشورت كند، چنين مى‏فرمايد: «فلمّا افضت إلىّ، نظرت إلى كتاب اللّه و ما وضع لنا و امرنا بالحكم به فاتّبعته، و ما استنّ النّبيّ- صلّى اللّه عليه و آله- فاقتديته، فلم احتج في ذلك إلى رأيكما، و لا راي غيركما و لا وقع حكم جهلته فاستشير كما و اخوانى المسلمين و لو كان ذلك لم ارغب عنكما و لا عن

غيركما.» «هنگامى كه زمام را به دست گرفتم، به كتاب الهى نگريستم و از خطوط و احكام آن پيروى نمودم و سنتهاى پيامبر را ناديده نگرفته، من به راى شما و غير شما نيازمند نشدم، موضوعى پيش نيامد كه حكم آنرا ندانم تا با شما و ديگر برادران مسلمان‏مشورت نمايم و اگر چنين موضوعى پيش مى‏آمد، از مشورت شما و غير شما روى بر نمى‏گرداندم ».

جمله «و لا وقع حكم» يعنى «حكمى و موضوعى واقع نشده»، به صراحت ما را به حدود مشورت، و موارد آن راهنمائى مى‏كند .

4- استدلال امام بر خلافت خود از طريق شورى

يگانه خليفه‏اى كه در اسلام، با اكثريت قريب به اتفاق «مهاجر» و «انصار » انتخاب گرديد، «امام امير مؤمنان على»- عليه السلام- بود. در تاريخ خلافت اسلامى اين موضوع كاملا بى سابقه است، و هم چنين ديگر براى آن نظيرى نيامد. در اين ميان « معاويه» (كه از مدتها قبل اساس حكومت و امپراطورى خود را در «شام» پى‏ريزى كرده بود و عداوت ريشه‏دار و ديرينه‏اى با خاندان پيامبر داشت) از انتخاب «حضرت على »- عليه السلام- براى خلافت به وسيله مهاجر و انصار آگاه گرديده، سخت ناراحت شد و حاضر به بيعت با امام نگشت. نه تنها با امام بيعت ننمود، بلكه او را به قتل و كشتن « عثمان» و حمايت از قاتلان او، متهم كرد .

« امام على»- عليه السلام- براى اسكات معاويه، و براى اين كه همه نوع درهاى عذر را به روى او ببندد، در يكى از نامه‏هاى خود، يادآور مى‏شود كه همان افرادى كه با «ابو بكر» و «عمر» و «عثمان» بيعت كردند، با من نيز بيعت كرده‏اند. هر گاه خلافت آنان را از اين نظر محترم مى‏شمارى كه مهاجر و انصار با او بيعت كرده‏اند، اين شرط در خلافت من نيز موجود است. اينك متن نامه امام: «انّه بايعنى القوم الدّين بايعوا ابا بكر و عمر و عثمان على ما بايعوهم عليه، فلم يكن للشّاهد ان يختار، و لا للّغائب ان يردّ. و انّما الشّورى للمهاجرين و الانصار فإن اجتمعوا على رجل و سمّوه اماما كان ذلك (للّه) رضى، فإن خرج عن امرهم خارج، بطعن او بدعة، ردّوه الى ما خرج منه، فإن ابى قاتلوه على اتّباعه غيرسبيل لمؤمنين.» «همان افرادى كه با ابو بكر و عمر و عثمان بيعت كرده بودند، با من نيز بيعت كردند، در اين صورت براى حاضر در مدينه حق انتخاب امام ديگر، و براى غائب از مركز شورى، حق رد نظريه آنان نيست . عضويت در شورا از آن مهاجر و انصار است، هر گاه آنان بر امامت و پيشوائى فردى، اتفاق نظر پيدا كردند و او را امام ناميدند، اين كار مورد رضايت (خدا) خواهد بود، اگر فردى از مردان آنان از طريق ايراد و سرپيچى خارج شود، او را به آنچه از آن خارج شده است، باز مى‏گردانند و اگر امتناع ورزيد، با او نبرد مى‏كنند، زيرا او از غير راه مؤمنين پيروى كرده است .

» هدف امام از اين نامه، جز اسكات و بستن راه هر نوع بهانه جوئى و غرض ورزى و به اصطلاح «مجادله بوجه احسن» چيز ديگرى نيست، زيرا «معاويه» مدتها استاندار « عمر» و پس از وى استاندار عثمان در سرزمين شام بود، و آنها را خليفه رسول خدا و خود را نماينده خلفاء مى‏دانستند. امام يادآور مى‏شود كه هر گاه احترام به خلافت آنان به خاطر اين بود كه آنان از طرف مهاجر و انصار، انتخاب شده بودند، عين همين انتخاب در باره امام به طور واضح و كامل انجام گرفته است، ديگر دليلى ندارد يكى را محترم شمرده، ديگرى را رد كند .

« امام على»- عليه السلام- از طريق مجادله كه در قرآن مجيد به آن امر شده است، افكار و مخالفت «معاويه» را با خلافت خويش، محكوم كرده و سخن خود را بر اساس احتجاج با اصل مسلم در نزد طرف استوار ساخته و مى‏گويد: «كسانى كه با ابى بكر و عمر و عثمان بيعت كردند، با من نيز بيعت نمودند، در اين صورت چرا خلافت مرا به رسميت نمى‏شناسى» حقيقت مجادله جز اين نيست كه آنچه طرف مخالف، محترم مى‏شمارد، پايه استدلال قرار داده شود، تا وى روى مبناى اعتقاد محكوم گردد .

بنا بر اين، اين نامه هرگز گواه بر آن نيست كه امام روش حكومت اسلامى را پس از درگذشت «رسول خدا»- صلّى اللّه عليه و آله- روش شورائى مى‏داند، و انتخاب خليفه را از طريق شوراى «مهاجر» و «انصار» يك امر صد در صد صحيح مى‏شناسد، و عقيده درونى امام نيز همين است، كه بايد خليفه بطور مطلق از طريق شوراى «مهاجر» و «انصار » برگزيده شود، و هرگز مسأله امامت يك مساله انتصابى نيست، بلكه يك مساله انتخابى است .

هر گاه هدف امام اين بود، نبايد نامه خود را با گفتگو از بيعت خلفاى سه گانه آغاز كند، بلكه بايد بدون گفتگو از خلافت آن سه نفر، سخن خود را چنين آغاز مى‏نمود : « مهاجر و انصار با من بيعت كردند و هر فردى كه آنان با او بيعت كردند پيشواى مسلمانان خواهد بود». امام در جمله‏هاى بعد فرمود: «فإن اجتمعوا على رجل، و سمّوه اماما كان ذلك (للّه) رضى.» «اگر بر مردى اجتماع و اتفاق نظر پيدا نمودند، و او را راهبر خواندند، آن امام مورد رضايت الهى است.» آن نيز احتجاج روى عقيده طرف مخالف است و لفظ «للّه» در چاپهاى «عبده» بين پرانتز قرار دارد. يعنى اشاره به اين كه وجود اين لفظ در نامه، مورد شك و ترديد است. در حقيقت امام مى‏فرمايد: «هر گاه مسلمانان براى پيشوايى فردى اتفاق نظر پيدا كردند، يك چنين كار مورد رضاست، يعنى مورد رضايت «امت كنونى» است و همين كار در باره من نيز انجام گرفته است، ديگر چرا در بيعت با من مخالفت مى‏ورزى» نخستين كسى كه با اين نامه براى اثبات نظريه «اهل تسنن» استدلال كرده است، «شارح حديدى» يعنى ابن ابى الحديد است. وى روى غفلت از قراينى كه در خود نامه و ديگر خطبه‏هاى نهج البلاغه وجود دارد، با اين خطبه به استوارى‏نظريه اهل تسنن استدلال نموده و گفتار امام را به صورت امرى جدى كه نشان دهنده عقيده امام است، تلقى نموده است. دانشمندان شيعه هر موقع به شرح اين نامه رسيده‏اند، مطلبى را كه ما يادآورى كرده‏ايم، بازگو نموده‏اند .

« احمد كسروى نيز در بخشى از نوشته‏هاى خود به اين نامه چسبيده و آنرا گواه بر بى پايگى عقيده شيعه گرفته است. «كسروى» كه در اواخر عمر بازيچه اجانب شده و دعوى رهبرى داشت و اصول و فروع اسلام را پايان يافته مى‏دانست، چرا در اين مساله اظهار نظر مى‏كند آيا جز اين كه مى‏خواهد بر هر دو طرف ضربه بزند تعجب بيشتر از كسانى است كه پس از اين دو نفر گفتار آنان را تكرار نموده و آن را به صورت يك كالاى تازه، به بازار فريب خوردگان عرضه مى‏دارند. ديگر نمى‏دانند كه در هر عصر و زمانى « آئين تشيع» مراقبانى دارد كه مشت مغرضان را باز كرده و راز آنان را فاش مى‏سازند .

نقل متن نامه از كتاب «وقعه صفين ».

گواه ديگر بر اين كه نامه به عنوان احتجاج بر اساس مسلمات طرف، تنظيم گرديده است، جمله‏هائى است كه مرحوم «سيد رضى»- جامع نهج البلاغه- حذف نموده ولى در كتابى كه او اين نامه را از آن نقل كرده است، موجود است .

و شيوه رضى در گردآورى خطبه‏ها و نامه‏ها و سخن‏هاى امام اين است كه قسمت‏هاى حساس نامه را نقل كرده، و قسمت‏هاى ديگر كه به نظر او حساس نيست، حذف مى‏نمايد. وى بيشتر روى زيبائى جمله توجه دارد، و به اصطلاح آنچه از نظر فصاحت و بلاغت ممتاز مى‏باشد، در مد نظر مى‏آورد .

نامه مورد بحث را «نصر بن مزاحم منقرى» متوفاى سال 312، كه 147 سال،قبل از تولد «سيد رضى» در گذشته است، در كتاب معروف خود «وقعه صفين»، در صفحه 29 (طبع مصر) آورده است. كه ما به برخى از اين قسمت‏هاى حذف شده اشاره مى‏كنيم: 1- امام نامه خود را چنين آغاز مى‏كند: «امّا بعد: فإنّى بيعتى بالمدينة لزمتك و انت بالشّام، لإنّه بايعنى الدّين...» «بيعت (مهاجر و انصار) از من در مدينه در حالى كه تو در شام بودى بر تو حجت را تمام كرده و الزام آور است (و فرد غائب حق اعتراض بر تصميم حاضران ندارد)...» 2- در ذيل نامه دارد: «و انّ طلحة و الزّبير بايعانى ثمّ نقضا بيعتى و كان نقضهما كردّ هما فجاهدتهما على ذلك حتّى جاء الحقّ و ظهر امر اللّه و هم كارهون فادخل فيما دخل فيه المسلمون .

« طلحه و زبير با من بيعت نمودند، سپس بيعت خود را شكستند. و شكستن بيعت آنان بسان رد ابتدائى آنهاست (و هرگز نمى‏تواند به موضوع خلافت من خدشه‏اى برساند) و من با هر دو نبرد كردم تا حق فرا رسيد. (و در جاى خود قرار گرفت) و امر الهى پيروز گرديد، در حالى كه آنان ناراضى بودند، پس در آنچه كه مسلمين به آن داخل شده‏اند، داخل شو.» 3- به اين جمله نيز توجه نمائيد «و قد اكثرت في قتلة عثمان فادخل فيما دخل فيه المسلمون ثمّ حاكم القوم الىّ احملك و ايّاهم على كتاب اللّه فامّا تلك الّتى تريدها فخدعة الصّبىّ عن اللّبن.» «در باره قاتلان عثمان زياد سخن گفتى، پس در آنچه مسلمانان وارد شده‏اند، وارد شو، پس موضوع قتل عثمان را مطرح ساز من تو و آنان را به سوى كتاب آسمانى رهبرى مى‏كنم و مطابق قرآن داورى مى‏نمايم. آنچه تو مى‏خواهى مانند خدعه‏اى است كه كودك شيرخواره را با آن فريب مى‏دهند ».

« معاويه» از «امام» چه مى‏خواست معاويه از امام به گواهى نامه‏هائى كه «سليم بن قيس» در «اصل» نقل كرده است، مى‏خواست كه امام قبلا قاتلان عثمان را به ايشان تحويل دهد و او انتقام خون عثمان را از آنها بگيرد، سپس خود با پيروان شامى خويش با وى بيعت كنند. امام يك چنين درخواستى را كه به منظور متوقف ساختن على- عليه السلام- از هر نوع تصميم در باره شاميان پيشنهاد مى‏شد، جز خدعه و حيله چيز ديگرى نمى‏داند .

آغاز و انجام نامه به روشنى، گواهى مى‏دهد كه اين نامه يك نامه «احتجاجى» در برابر طرف «معاند» است، نه فرد حق بين و هرگز در چنين موقعى لازم نيست كه امام بر اساس معتقدات خود سخن بگويد، بلكه لازم است كه روى معتقدات و مسلمات طرف مقابل، احتجاج و استدلال نمايد، با توجه به اين نكته نمى‏توان گفت كه اين نامه بيانگر عقيده واقعى امام مى‏باشد. بحث مفصّل ديگرى در باره در شوراى سقيفه است كه در خور موقعيت و فرصت ديگرى است .

و السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته .