حضرت آية اللّه مولوى قندهارى كه يكى از علماى برجسته مشهد هستند نقل فرمود:
بنده ساكن مشهد مقدّس بودم و از فيوضات آقا حضرت امام رضا عليه السلام در جوانى مرهون احسان امام رئوف و از قابليت خود زيادتر، منبرم جذّاب بود، ملازم مرحوم شيخ على اكبر نهاوندى و سيد رضا قوچانى و شيخ رمضانعلى قوچانى و شيخ مرتضى بجنوردى و شيخ مرتضى آشتيانى كه همگى از علماى عظام و برجسته مشهد بودند، بودم ايشان مرا به اطراف ايران مثل پاكستان و قندهار و غيره مىفرستادند.
يكشب كه وارد مشهد شدم آمدم مسجد گوهرشاد تازه اذان مغرب مىگفتند مرحوم آية اللّه آشيخ على اكبر نهاوندى مشغول نماز گرديد و پس از اتمام نماز خدمتش رسيدم. با حضرتش معانقه نمودم و خدمتش نشستم در اين وقت مرحوم حاج قوام لارى ايستاد و بناى مقدمه روضه را نمود و ابتدايش اين دو شعر را خواند كه من قبل از آن اين اشعار را نشنيده بودم.
حالم منقلب شد. آقاى شيخ على اكبر نهاوندى داشت با من صحبت مىكرد كه يك گوشم به ايشان و گوش ديگرم به حاج قوام بود.
با حال منقلب بخانه آمدم تنها بودم در خودم طبع رسائى يافتم مداد را برداشتم آن اشعار را شير و شكرى تضمين كردم.
چهار سال گذشت نمى دانستم اين مدح قبول شده يا نه
روزى بعد از ناهار خوابيده بودم در عالم واقعه ديدم مشرف شدم كربلاى مُعلّى وارد رواق مبارك شدم ديدم درهاى حرم بسته و زوار بين رواق مشغول خواندن زيارت وارث هستند.
حالم دگرگون شد كه چرا درها بسته است من حالا تازه رسيده ام. پرسيدم آيا درها باز مىشود؟ گفتند؛ بلى يكساعت ديگر باز مىشود و حالا مجتهدين و علماى اولين و آخرين در حرم حضرت سيد الشهداء عليه السلام هستند و مشغول مدح و تعزيه اند.
من در همان عالم خواب بسمت قتلگاه آمدم دلم آرام نمى گرفت. نزد آن شباكى (پنجره) كه بالاى سر مبارك قرار گرفته است نظر كردم از ميان شباك علماء را ديدم عده اى را شناختم، علامه مجلسى، ملامحسن فيض كاشانى، سيد اسماعيل صدر، ميرزا حسن شيرازى، شيخ جعفر شوشترى حضور داشتند حرم مملو از جمعيت بود همه بضريح و پشت بشباك بودند و سركرده همه، مرحوم حاج آقا حسين قمى بود. ايشان دستور مىداد فلان آقا برود بخواند. پس از خواندن ديگران احسنت احسنت مىگفتند و گريه مىكردند.
چند نفرى را ديدم بالا رفتند و خواندند و پائين آمدند. در همان عالم رؤيا مانند بچه ها از گوشه شباك بخودم فشار آوردم و اينطرف و آنطرف كرده ناگهان خود را داخل حرم مطهر ديدم ولى هيچ جا نبود مگر پهلوى خود آقاى قمى ناچار همانجا نشستم.
(بنده وقتى كه آقاى قمى در مشهد مقدّس بود بايشان ارادت داشتم و در آخر كار نيز وكيلشان بودم.) همينكه مرا ديد فرمود مولوى حسن. عرضكردم بله قربان. فرمود برخيز و بخوان. من ميان دو راهى واقع شدم امر آقا را چه كنم و با حضور اين اعلام كدام آيه را عنوان كنم كدام حديث را تطبيق كنم چگونه گريز روضه بزنم مثل اينكه ناگهان بدلم الهام غيبى شد خواندم، اشعارها على بشر كيف بشر تا آخر قصيده اى كه گذشت. وقتى كه از خواب بيدار شدم دلم مىطپيد عرق زيادى كرده بودم مثل اينكه مرده بودم شكر خداى را بجا آوردم كه بحمداللّه مديحه ام مورد عنايت واقع شده است.