مطالعه مشکلات اجتماعی و سیاسی دوره خلافت علی(ع)

حبیب زاهدی

نسخه متنی
نمايش فراداده

مطالعه مشكلات اجتماعي و سياسي دوره خلافت علي(ع)

حبيب زاهدي

اوضاع اجتماعي و محيطي كه علي(ع) از حكومت سيزده ساله عثمان به ميراث برد، با محيط خلافت شيخين فرق داشت. اگر ابوبكر و عمر در بهترين ايام حكومت اسلامي به خلافت رسيدند، انتخاب علي(ع) مصادف با روزهايي بود كه تقريباً غالب نمايندگان بلاد اسلامي تصادفاً براي دادخواهي و شكايت از عمّال ظالم بني‏اميه، كه نزديك به مقام خلافت بودند، به دربار خليفه وقت در مدينه آمده بودند.

مردم ابتدا ناخشنودي خود را از آنچه در عثمان ناپسند مي‏داشتند، به علي(ع) اظهار كردند و از وي خواستند تا از سوي آنان با وي گفت‏وگو كند. امام نزد عثمان رفت و گفت:

مردم پشت سر من‏اند و مرا ميان تو و خودشان ميانجي كرده‏اند... تو مي‏داني آنچه ما مي‏دانيم... خدا را! خدا را! خويشتن را بپاي، به خدا تو كور نيستي تا بينايت كنند، نادان نيستي تا تو را تعليم دهند... براي مروان همچون چاروايي به عاريت گرفته مباش كه تو را به هرجا خواست براند، آن‏هم پس از سالياني كه بر تو رفته و عمري كه از تو گذشته.

عثمان گفت: «با مردم سخن گوي كه مرا مهلت دهند تا از عهده ستمي كه بر آنان رفته برآيم.»

امام فرمود:

آنچه در مدينه است مهلت نخواهد و مهلت بيرونِ مدينه چندان‏كه فرمان تو بدان‏جا رسد. (نهج‏البلاغه 1376: خطبه 164، ص‏ص 167ـ168).

سران قبايل و اقوام بلاد اسلامي مصمم بودند كه قبل از انتخاب امام جديد و بيعت با او به مراكز خود بازنگردند و دنبال كسي بودند كه همواره به تعليمات عاليه قرآن و سنت‏هاي محبوب پيغمبر(ص) وفادار مانده است. لذا روز 25 ماه ذيحجه، دسته‏جمعي رو به خانه علي(ع) آوردند. ابن ابي‏الحديد مي‏گويد:«در آن روز، مردم مثل خيل شتر تشنه كه به آبشخور هجوم كنند، به خانه مولا روي كردند.» (صدر 1338: ص 80).

مردم با الحاح و اصرار فراوان از او خواستند، دستش را براي بيعت دراز كند. امام مي‏فرمايد:

دستم را گشوديد، بازش داشتم، و آن را كشيديد، نگاهش داشتم، سپس بر من هجوم آورديد همچون شتران تشنه كه روز آب خوردن به آبگيرهاي خود درآيند، چندان‏كه بند پاي‏افزار بريد و ردا افتاد و ناتوان و پامال گرديد. و خشنودي مردم در بيعت من بدان‏جا رسيد كه خردسال شادمان شد و سالخورده لرزان لرزان بدان‏جا روان، و بيمار خود را برپا مي‏داشت و دختران جوان سربرهنه دوان (صدر 1338: ص 80).

هجوم مردم به حدّي بود كه حضرت علي(ع) در خطبه شقشقيه به‏آن اشاره كرده و ياد مي‏كند:

ناگهان ديدم مردم از هر سوي روي به من نهادند و چون يال كفتار پس و پشت هم ايستادند، چندان‏كه حسنان فشرده گشت و دو پهلويم آزرده به گرد من فراهم و چون گله گوسفند سر نهاده به هم... اگر اين بيعت‏كنندگان نبودند، و ياران، حجت بر من تمام نمي‏نمودند، و خدا علما را نفرموده بود تا ستمكار شكمباره را برنتابند و به ياري گرسنگان ستمديده بشتابند، رشته اين كار را از دست مي‏گذاشتم و پايانش را چون آغازش مي‏انگاشتم و چون گذشته، خود را به كناري مي‏داشتم، و مي‏ديديد كه دنياي شما را به چيزي نمي‏شمارم و حكومت را پشيزي ارزش نمي‏گذارم. (نهج‏البلاغه 1376: خطبه 3، ص 11).

علي(ع) فرمود:

مسئله خلافت را ساده نپنداريد. اين مسئوليت بسيار سنگين است و مخوف. حوادثي پيش خواهد آمد كه قلب‏ها را بلرزاند. من آن‏كس نيستم كه حق را در راه شخصيت‏ها و مقام‏ها پايمال سازم قلب‏ها بدانيد كه من بر شما سخت خواهم گرفت و اجازه نخواهم داد كسي منحرف شود. (صدر 1338: ص 81).

خلافت علي(ع) تنها به اجماع امت مربوط نبود، (صدر 1338: ص 81) بلكه از جانب خداوند و پيغمبر(ص) منصوص بود (قرآن مجيد: مائده/71). اگر آن حضرت خلافت را پذيرفت نه از جهت اجماع و اجتماع مردم بود، بلكه تا حدودي نيز در جهت استرداد حق بود. امام در خطبه شقشقيه مي‏فرمايد:

هان به خدا سوگند، فلان جامه خلافت را پوشيد و مي‏دانست خلافت جز مرا نشايد، كه آسياسنگ تنها گِردِ استوانه به گردش درآيد. كوه بلند را مانم كه سيلاب از ستيغ من ريزان است، و مرغ از پريدن به قله‏ام گريزان، دامن از خلافت درچيدم، و پهلو از آن پيچيدم، و ژرف بينديشيدم كه چه بايد، و از اين دو كدام شايد؟ با دست تنها بستيزم يا صبر پيش‏گيرم و از ستيز بپرهيزم؟ كه جهاني تيره است... چون نيك سنجيدم، شكيبايي را خردمندانه‏تر ديدم، و به صبر گراييدم، حالي كه ديده از خار غم خسته بود و آوا در گلو شكسته و ميراثم ربوده اين و آن و من بدان نگران. تا آنكه نخستين راهي را كه بايد پيش گرفت و ديگري را جانشين خويش گرفت... شگفتا! كسي كه در زندگي مي‏خواست خلافت را واگذارد، چون اجلش رسيد كوشيد تا آن را به عقد ديگري درآرد. خلافت را چون شتري ماده ديدند و هريك به پستاني از او چسبيدند و سخت دوشيدند. سپس آن را به راهي درآوردند ناهموار، پرآسيب و جان‏آزار، كه رونده در آن هر دم به سر درآيد... من آن مدت دراز را با شكيبايي به سر بردم، رنج ديدم و خون دل خوردم. چون زندگاني او به سر آمد، گروهي را نامزد كرد، و مرا در جمله آنان درآورد. خدا را چه شورايي! من از نخستين چه كم داشتم، كه مرا در پايه او نپنداشتند؛ و در صف اينان داشتند؛ ناچار با آنان انباز، و با گفتگوشان دمساز گشتم، اما يكي از كينه راهي گزيد و ديگري داماد خود را بهتر ديد، و اين دوخت و آن بريد، تا سومين به مقصود رسيد... خويشاوندانش با او ايستادند و بيت‏المال را خوردند و بر باد دادند... پرخوري به خواري، و خواري به نگونساري كشيد؛ و ناگهان ديدم مردم از هر سو روي به من نهادند (نهج‏البلاغه 1376: خطبه 3، ص‏ص 9-11).

محيطي كه اميرالمؤمنين از حكومت سيزده ساله عثمان به ميراث برد با محيط خلافت دو زمامدار پس از پيغمبر(ص) تفاوت داشت. مطالعه در تاريخ اسلام نشان مي‏دهد كه پس از رحلت رسول اكرم، عصر فتوحات آغاز گرديد. بزرگان عرب با منصب فرماندهي، روانه ميدان‏هاي جنگ شدند يا در شهرهاي به‏تصرّف درآمده عنوان والي يافتند. به‏طور كلي، «سرگرمي سران مهاجر و انصار در جنگ‏هاي برون‏مرزي از يك‏سو، و سادگي وضع عموم مسلمان‏ها» و نيز سختگيري نسبي ابوبكر و عمر به آنان فرصت نمي‏داد كه هرچه مي‏خواهند بكنند. دو خليفه اول از نظر زمان، در بهترين ايام حكومت اسلامي به خلافت رسيدند، و علي(ع) در بدترين روزها خليفه شد. خلافت او مصادف با زماني بود كه دنيا بر دين مردم غلبه كرده بود. آن رادع و حاكم ديني كه در زمان حضرت رسول اكرم(ص) و دو خليفه اول وجود داشت ديگر بر اثر وفور ثروت و نعمت و غنيمتي كه از پيشرفت و تسلط اعراب بر كشورهاي مغلوب به‏دست آمده بود، مردم را دنياپرست كرده بود. ابن خلدون مي‏نويسد:

مردي از علي پرسيد، چرا مسلمانان درباره خلافت تو اختلاف كردند، ولي نسبت به ابوبكر و عمر خلافي روي نداد؟

فرمود: «زيرا ابوبكر و عمر بر كساني چون من حكومت مي‏كردند و من امروز بر امثال تو، حاكميت دارم.» (ابن خلدون 1336: ج 1، ص 417).

اين گفتار امام اشاره به حاكم و رادع وجداني و ديني است.

مطالعه در تاريخ اجتماعي نشان مي‏دهد كه تقريباً از سال 25 هجرت به بعد، مقدمات جدايي مسلمانان از عصر نبوت آغاز مي‏شود. مخصوصاً در دوره خلافت عثمان، عده‏يي مال و مكنت فراوان جمع كرده و در پي جاه و مقام افتاده بودند و زمينه براي تاخت و تاز قريش و خاندان اموي فراهم شده بود. علي(ع) مي‏فرمايد:

اي مردم به زودي بر شما روزگاري خواهد آمد كه اسلام را از حقيقت آن بپردازند. همچون ظرفي كه واژگونش كنند و آن را از آنچه درون دارد تهي سازند (نهج‏البلاغه 1376: خطبه 103، ص 95).

علي(ع) مي‏دانست كه پس از رسيدن به خلافت، با عزل حكام عثمان، دشمناني برايش پيدا مي‏شود، و آنان كه مقام و منصب را از دست مي‏دهند آرام نمي‏نشينند و فتنه آغاز مي‏كنند. قبل از او، با از ميان رفتن مساوات اسلامي، صحابه پيغمبر كه خود را حافظ سنت او مي‏ديدند، داشتن زندگي بي‏دردسري را ترجيح مي‏دادند. برخي نيز چون طلحه و زبير كه جامعه اسلامي به آنان اعتنايي داشت، نه‏تنها از مخالفت و قيام خود سودي نبردند بلكه فتنه‏يي برپا كردند كه خودشان نيز در آتش آن فتنه سوختند. طلحه و زبير با هم و بعد با مروان‏بن حكم و وليدبن عقبه و چند نفر از بني‏اميّه كه بر فقدان عثمان داغدار بودند، محرمانه انجمني تشكيل دادند تا بنيان حكومت علي(ع) را واژگون سازند. در اين جريان، نامه‏يي تحريك‏آميز از معاويه دريافت كردند كه به زبير نوشته بود:

من مردم شامات را در پاي شما به زانو درآورده‏ام و اميدوارم كه خودتان بتوانيد از ملت عراق به امامت خويش بيعت گيريد. تنها علي‏بن ابي‏طالب كه هنوز بر كار خود سوار نشده، در اين ميان مزاحم است. اطمينان دارم كه شما اين مزاحم را از ميدان به‏در خواهيد كرد (فاضل 1336: ج 2، ص 29) والسلام (معصوم دوم: ج 2، ص 29).

طلحه و زبير مدينه را به عزم مكّه ترك گفتند تا علي(ع) را از منبر خلافت به‏در آورند و با عايشه و مروان‏بن‏حكم، پسرعموي عثمان، و عبدالله‏بن عامر، والي بصره، و گروهي ديگر گرد آمدند. مروان كه طرفدار روش خليفه سابق بود، براي تحريك طلحه و زبير گفته بود، «من حاضرم با خود شما به خلافت بيعت كنم». البته قصد او اين نبود كه واقعاً آنها را خليفه كند، بلكه مي‏خواست اين دو مادّه مستعد را در برابر علي(ع) خوب تحريك كند.

طلحه و زبير پس از چندي با توقع امارت و ولايت بصره و كوفه (عراقين)، با امام وارد مذاكره شدند؛ ولي حضرت در پاسخ آنها فرمود، «من هنوز درباره حكام ولايات تصميمي نگرفته‏ام» و همين پاسخ، آن دو را به نقض بيعت و مخالفت با امام وادار ساخت.

براي مردم درك اين مطلب مشكل بود كه مردان پايتخت اسلامي، يعني مدينه، بر سر رياست با هم بجنگند و دين را وسيله اغراض سياسي و مقاصد شخصي سازند و بعضي‏ها بيعت خود را بشكنند و حتي حرم پيغمبر (ص)، احترام پيغمبر را حفظ نكند و به مبارزه و دسته‏بندي و لشكركشي در برابر خليفه و امام وقت برخيزند. طلحه و زبير آن شخصيت را نداشتند كه مردم بصره را بر عليه امام تجهيز كنند؛ به همين جهت، دست به دامن عايشه زدند.

تكيه‏گاه علي(ع) طبقات محروم و زحمتكش و ناراضي بودند كه از جور عمّال عثمان به جان آمده و دست بيعت به كمال مطلوب و مقصود خود دراز كرده بودند. علي(ع) خطاب به اين مردم مي‏فرمايد:

بيعت شما با من بي‏انديشه و تدبير نبود، و كار من و شما يكسان نيست. من شما را براي خدا مي‏خواهم و شما مرا براي خودتان مي‏خواهيد. اي مردم مرا بر كار خود يار باشيد، به خدا سوگند، كه دادِ ستمديده را از آن كه بر او ستم كرده بستانم. (نهج‏البلاغه 1376: خطبه 136، ص 134)

قدرت طغيان و نيروي عصيان مردم بود كه مرداني چون طلحه و زبير را به سكوت و سپس به بيعت با علي(ع) وادار كرد. طلحه و زبير چنين فكر كرده بودند كه منبر خلافت، ايده‏آل علي(ع) است و او چون به آرزويش رسد، همه را به آرزويشان مي‏رساند. امام مي‏فرمايد:

به خدا سوگند، شما و جز شما را بر من حقي نيست تا خشنودي‏تان را جويم. (خطبه 205، ص 339).

طلحه و زبير با هم و بعد با مروان آن قدرت را نداشتند كه بيعت خود را آشكارا بشكنند و ناخشنودي‏شان را به زبان و كردار به علي(ع) نشان دهند. امام به اين اتفاق رأي آنها واقف بوده است و مي‏فرمايد:

همانا اينان فراهم‏اند و از من و حكومت من ناخرسندند... اگر آنان اين رأي سست را پيش برند رشته مسلمانان ازهم بگسلد. آنان اين دنيا را طلبيدند. چون بر آن كس كه خدا آن را بدو ارزاني داشته حسد ورزيدند (خطبه 169، ص 176).

علي(ع) وقتي در جنگ جمل با طلحه روبه‏رو شد گفت:

اي طلحه، خون عثمان‏طلبي، خدا بر كشندگان عثمان لعنت كناد. حرم پيغمبر را آوردي تا به‏واسطه او جنگ كني و زن خود را در خانه گذاشتي. آيا تو با من بيعت نكردي؟».

طلحه گفت بيعت كردم در حالي كه شمشير بالاي سر من بود. گويند زبير هم براي توجيه پيمان‏شكني خود گفته است: «من به دستم با علي (ع) بيعت كردم، نه به دل (مجبور بودم) (نهج‏البلاغه 1376: ص 452). امام با اشاره به اين سخنان فرموده است:

پندارد با دستش بيعت كرده است، نه با دلش. پس بدان‏چه به دستش كرده اعتراف مي‏كند و به آنچه به دلش بوده ادعا. پس بر آنچه ادعا كند، دليلي روشن بايد (نهج‏البلاغه 1376: خطبه 8، ص 14).

امام قبل از عزيمت به بصره به مردم فهمانيد كه طلحه و زبير بيعت مرا شكستند و در شهر بصره فتنه برانگيخته شد. آنها اگر چشم به خلافت دوخته‏اند، شايسته اين مقام نمي‏باشند. آن‏گاه فرمود:

خدايا آن دو پيوند مرا گسستند، بر من ستم كردند، بيعتم را شكستند و مردم را به جنگ من فراهم آوردند. پس آنچه را بستند، بگشا! و آنچه را محكم كرده‏اند پايدار مفرما! و نافرجامي آنچه را آرزو كردند؛ و آنچه انجام دادند به آنان بنما (خطبه 137، ص 135).

آنان به خونخواهي عثمان برخاستند و عايشه را فريب دادند و با گروهي به سوي بصره بسيج كردند. عايشه فرماندهي اين نهضت فتنه‏جو را پذيرفت و با هزار مرد مسلح از مكه به سوي بصره عزيمت كرد. در اين هنگام، والي بصره از طرف علي(ع) عثمان‏بن حنيف بود. عايشه والي را به‏عنوان صلح فريب داد و بصره را به تصرف درآورد و سپس والي را با تحقير و توهين از شهر بيرون كرد (فاضل 1326: ج 2، ص‏ص 52 و 57).

جنگ جمل، سه روز طول كشيد و در روز جمعه بيستم جمادي‏الاولي سال 36 پايان يافت. در اين جنگ فرماندهي كل قواي بصره را عايشه شخصاً به‏عهده گرفته بود. و چون زن بود، زبير را به جاي خود فرماندهي سپاه داد و خود در هودجي بر پشت شتري قوي‏هيكل قرار گرفت. اميرالمؤمنين احساس كرد كه تا شتر عايشه سرپا ايستاده است جنگ به پايان نخواهد رسيد. لذا دستور داد، دست و پاي شتر را قطع كنند. بدين ترتيب، شتر فرو غلطيد و مردمي كه گرد آن شتر بودند گريختند. امام در ذم اهل بصره مي‏فرمايد: «سپاه زن بوديد، و از چهارپا پيروي نموديد! بانگ كرد و پاسخ گفتيد، پي شد و گريختيد» (خطبه 13، ص 15).

جنگ جمل با نبرد بصره كه «نخستين درگيري حوزه مسلماني است، علاوه بر پيروزي حضرت علي(ع) بر دشمنان و مخالفان خود در عراق، و تقويت كرسي خلافت، در ذهن گروهي كه ايماني قوي و درست نداشتند، اثري نامطلوبگذاشت. در ذهن مردمي كه تا آن موقع جان خود را روي بيعتي كه كرده بودند مي‏گذاشتند، چنين داخل كردند كه هرچه هست منفعت شخصي است و بيعت را مي‏توان چون ريسمان تابيده‏يي باز كرد. امام در پاسخ به چنين انديشه‏هائي مي‏فرمايد:

مردم مرا بر شما حقي است... اما حق من بر شما اين است كه به بيعت وفا كنيد و در نهان و آشكارا حق خيرخواهي ادا كنيد. چون شما را بخواهم بياييد، و چون فرمان دهم بپذيريد و از عهده برآييد (خطبه 34، ص 36).

مهم‏ترين اقدامي كه علي(ع) در بدو زمامداري در پيش داشت، مسئله امارت معاوية‏بن ابي‏سفيان در شام بود؛ اهميت اين امر از ساير مسائل سياسي خلافت بيش‏تر بود. در روزهاي اول خلافت، مغيرة‏بن شعبه، داهي نامي عرب، به خدمت امام رفت و پرسيد با معاويه چه خواهي كرد؟ فرمود: «او را منفصل مي‏كنم، زيرا شايسته حكومت بر مسلمان‏ها نمي‏دانم».

مغيره به امام توصيه كرد كه چنين نكند زيرا معاويه در برابر او و فرمان عزلش ايستادگي خواهد كرد. امام با او مدارا كند تا پس از استقرار فرمانروايي امام بر تمام قلمرو وسيع امپراتوري اسلام، با فراغ دل و اطمينان خاطر، در برابر معاويه دست به‏كار شود. امام فرمود: «من در دينم مداهنه نمي‏كنم و حتي دو روز هم معاويه را اجازه نمي‏دهم بر جان و مال و عرض مسلمان‏ها، مسلط بماند» (صدر 1338: ص 146).

فرداي آن روز، مغيره نزد امام آمد و گفت، ديروز مطلبي را به عنوان مشورت و خيرخواهي با تو در ميان نهادم، ولي سپس درباره آن تجديدنظر كردم و دريافتم كه نظر من مبتني بر خيرخواهي نبوده و حق همان است كه تو انديشيده‏اي، بايد فوراً معاويه را معزول كني. علي(ع) فرمود:

نه به خدا، بلكه مي‏دانم تو ديروز مرا پند خيرخواهانه دادي و امروز مرا برخلاف آنچه در دل داري پند مي‏دهي، ولي دفاع و حمايت از حق مرا از مشورت و خيرخواهي تو باز داشت (ابن خلدون 1336: ج 1، ص 410؛ جرجي زيدان 1336: ج 4، ص 63).

حضرت علي(ع) پس از واقعه جمل دنبال نامه‏هايي كه از مدينه به معاويه نوشته بود، نوشت:

مردمي كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند، هم بدان‏سان بيعت مرا پذيرفتند. پس كسي كه حاضر است نتواند ديگري را خليفه گيرد، و آن كه غايب است نتواند كرده حاضران را نپذيرد. شورا از آن مهاجران است و انصار؛ پس اگر گِرد مردي فراهم گرديدند و او را امام خود ناميدند، خشنودي خدا را خريدند. اگر كسي كار آنان را عيب گذارد يا بدعتي پديد آورد، او را به جمعي كه از آن برون شده بازگردانند، و اگر سرباز زد، با وي پيكار رانند كه راهي ديگر را پذيرفته و جز به راه مسلمانان رفته، و خدا در گردن او درآرد آن را كه بر خود لازم دارد (نهج‏البلاغه 1376: نامه 6، ص 274).

مهم‏ترين اعتراضي كه علي(ع) بارها بر عثمان و روش حكومت او داشت، ابقاي معاويه در حكومت شام بود. اين انتقاد شديد را كراراً مردم از زبان امام شنيده بودند. عذر عثمان هم اين بود كه چون معاويه از طرف عمر منصوب شده است، نمي‏توان در صلاحيت او ترديد كرد. امام مي‏فرمود كه در ايام عمر، معاويه بيش از يرفاء، كه غلام سياه عمر بود، از عمر مي‏ترسيد. اكنون در نتيجه‏ي لينت عريكه و طبع عثمان، بر گردن او سوار و بر جان و مال و عرض مردم مسلط است.

معاويه در خلافت عثمان براي كشور شام سپاه منظمي به‏وجود آورده بود تا روز مبادا بتواند از خود دفاع كند. او پس از قتل عثمان، مرزهاي شام را نيز مسلح ساخته بود و بر يمن و عراق دست‏اندازي مي‏كرد. امام به مردم كوفه مي‏فرمايد:

شنيده‏ام بُسر به يمن درآمده است... آنان بر باطل خود فراهم‏اند و شما در حق خود پراكنده و پريش. شما امام خود را در حق نافرماني مي‏كنيد و آنان در باطل پيرو امام خويش (خطبه 25، ص 25).

معاويه، سفيان‏بن عوف از بني غامد را مأمور غارت بردن به مرزهاي عراق كرد (در شهر انبار واقع در شرق فرات) و بدو گفت: اين غارت‏ها چشم عراقيان طرفدار علي را مي‏ترساند و دوستان ما را شاد مي‏دارد. امام مي‏فرمايد:

اكنون سربازان اين مرد غامدي به انبار درآمده... مهاجم به خانه‏هاي مسلمانان و كساني كه در پناه اسلام‏اند درآمده، گردنبند، دستبند و گوشواره و خلخال از گردن و دست و پاي زنان به‏در مي‏كرده است؛ حالي كه آن ستمديدگان برابر آن متجاوزان جز زاري و رحمت خواستن، سلاحي نداشته‏اند. سپس غارتگران پشتواره‏ها از مال مسلمانان بسته، نه كشته‏يي بر جاي نهاده و نه خسته، به شهر خود بازگشته‏اند... شگفتا، به خدا كه هماهنگي اين مردم در باطل خويش و پراكندگي شما در حق خود، دل را مي‏ميراند... بر شما غارت مي‏برند و ننگي نداريد. با شما پيكار مي‏كنند و به جنگي دست نمي‏گشاييد (نهج‏البلاغه 1376: خطبه 27، ص‏ص 27 و 28).

معاويه با جلب عنايت خاص عثمان، مقدمات سلطنت موروثي را تهيه كرده بود، پس به هيچ وجه نمي‏توانست فرمان عزل خود را از علي(ع) قبول كند؛ زيرا اگر امروز علي(ع) را به خلافت مي‏شناخت، ديگر فردا نمي‏توانست بر او خرده بگيرد. مرگ عثمان را انتظار مي‏بُرد تا با وسايلي كه در شام آماده كرده بود، مسند خلافت و تخت سلطنت امپراتوري اسلام را در اختيار بگيرد.

بهانه معاويه در عدم اطاعت از علي(ع) مجازات قاتلان عثمان بود. او مي‏دانست كه اين كار امكان‏پذير نيست؛ زيرا جماعت كثيري از اهل مدينه و تعداد كثيري از اهالي مصر و شهرهاي ديگر به مدينه هجوم برده و خانه او را در حصار گرفته و او را كشته بودند. علي(ع) در نامه‏يي به معاويه نوشت:

و اما چنان‏كه يادآور شدي ما و شما دوست بوديم و هم پيوند... و يادآور شدي كه من طلحه و زبير را به قتل رساندم و عايشه را راندم و ميان كوفه و بصره ماندم. اين كاري است كه تو در آن نبودي، پس زياني بر تو نيايد و عذري از تو خواستن نبايد... خدا مرا برانگيخته است تا از تو انتقام... شمشيري كه بر جد و دايي و برادرت در يك رزمگاه زدم، نزد من است. به خدا سوگند، چنان‏كه دانستم دلي ناآگاه داري و خردي تباه... منصبي را مي‏خواهي كه نه در خور آني... و فراوان درباره كشندگان عثمان سخن راندي، پس آنچه مردم پذيرفته‏اند، قبول دار، سپس داوري آنان را به من واگذار، تا تو و آنان را به كتاب خداي تعالي ملزم گردانم، و اما اينكه مي‏خواهي چنان است كه كودكي را بفريبند آن‏گاه كه خواهند او را از شير بازگيرند و سلام به آنان كه در خور سلام‏اند (نامه ص‏ص 349، 350).

امام به بيعت مردم در مدينه اشاره كرده و در مورد قتل عثمان مي‏فرمايد:

معاويه، به جانم سوگند، اگر به ديده خرد بنگري و هوا را از سر به در بري، مي‏بيني كه من از ديگر مردمان از خون عثمان بيزارتر بودم، و مي‏داني كه از آن گوشه‏گيري نمودم، جز آنكه مرا متهم گرداني و چيزي را كه برايت آشكار است بپوشاني. خلافت، يك بار بيعت كردن است و دوباره در آن نتوان نگريست، و براي كس اختيار از سر گرفتن آن نيست. آن كه از تبعيت جمع مسلمانان بيرون رود عيبجويي است و آن كه در آن دودل باشد دورويي (نامه 6، ص‏ص 274 و 275).

معاويه در نامه‏يي به امام مي‏نويسد:

اگر كساني كه ذكر كرده‏اي با تو بيعت كرده باشند و تو از خون عثمان بري باشي، موقع تو نظير موقع ابوبكر، عمر و عثمان است ولي اطمينان دارم كه تو در ريختن خون عثمان شريك و با روشي كه پيش گرفتي انصار را پست كردي تابعين تو عامه نادان‏اند. ضعفاي قوم را تقويت كرده‏اي تا بتواني به حكومت برسي. اهل شام جز جنگ با تو را طالب نيستند، تا روزي كه قتله عثمان را تسليم كني. اگر كردي آن‏گاه مسئله خلافت بايد در شوراي مسلمان‏ها طرح شود. در گذشته حق حكومت با حجازي‏ها بود ولي چون اين حق از ميان آنها رفته، اكنون تصميم با مردم شام است و به‏جان خودم، حجتي كه بر طلحه و زبير داشتي بر مردم شام نداري، زيرا اگر آنها با تو بيعت كردند من هرگز بيعت نكرده‏ام (صدر 1338: ص 157).

از اين نامه چنين مستفاد مي‏شود كه او تسليم قتله عثمان را كافي ندانسته است و مي‏گويد علي(ع) در اين كار دست داشته است. حتي برائت از اين اتهام كافي نيست زيرا بعد از برائت مي‏گويد مسئله خلافت بايد در شورا طرح شود. به‏علاوه تصميم مردم شام را بر همه، حجت مي‏داند و نتيجه اين تصميم نيز معلوم و روشن است كه به نفع خود معاويه است.

امام در نامه‏يي مي‏نويسد:

پنداشتي كه من بَدِ همه خليفه‏ها را خواستم و به كين آنان برخاستم. اگر چنين است تو را چه جاي بازخواست است... كار مرا با عثمان ياد آوردي، تو راست كه پاسخت دهند، چه با او خويشاوندي، اما كدام يك از ما دشمني‏اش با عثمان بيش‏تر بود؟ و در جنگ با وي راهبرتر؟ آن كه ياري خود را از وي دريغ نداشت و او را به نشستن واداشت؟ يا آن كه چون وي از او ياري طلبيد، سستي ورزيد تا سپاه مرگ را بر سر او كشيد... و گفتي كه من و يارانم را پاسخي جز شمشير نيست. راستي كه خنداندي از پس آن كه اشك ريزاندي. كي پسران عبدالمطلب را ديدي كه از پيش دشمنان پس روند و از شمشيري ترسانده شوند! زودا كسي را كه مي‏جويي تو را جويد، و آن را كه دور مي‏پنداري به نزد تو راه پويد. من با لشكري از مهاجران و انصار و تابعين آنان كه راهشان را به نيكويي پيمودند، به سوي تو مي‏آيم، لشكري بسيار و گرد آن به آسمان برخاسته. همراهشان فرزندان «بدريان»اند و شمشيرهاي «هاشميان» كه مي‏داني در آن نبرد تيغ آن با برادر، دايي و جدّ و خاندان تو چه كرد و از ستمكاران دور نيست (نهج‏البلاغه 1376: نامه 28، ص‏ص 293 و 294).

امام مي‏نويسد:

چه خواهي كرد اگر جامه‏هاي رنگين كه پوشيده‏اي به كنار شود... همانا تو نازپرورده‏يي هستي كه شيطانت در بند خود كشيده و به آرزوي خويش رسيده و چون جان و خون در تو دميده. معاويه از كي شما زمامداران رعيت و فرماندهان امت بوده‏ايد... خواهان جنگي؟ پس مردم را به يك‏سو بگذار و خود رو به من آر! و دو سپاه را از كشتار بزرگ معاف دار!... من ابوالحسن‏ام! كشنده جد و دايي و برادر تو كه در روز بدر بر آنان دست يافتم و سر آنان را شكافتم. آن شمشير را همراه دارم و با همان دل، از دشمنم دمار برآرم (نهج‏البلاغه 1376: نامه 10، ص‏ص 277).

امام در نامه‏اي به معاويه مي‏نويسد:

و اما خواستن تو شام را از من، من امروز چيزي را به تو نمي‏بخشم كه ديروز از تو بازداشتم... دلبستگي شاميان بدين جهان نه بيش از مردم عراق است بدان جهان... پس، نه براي شيطان از خود بهره‏اي بگذار و نه او را بر نفس خويش مستولي دار (نامه 17، ص‏ص 281 و 282).

معاويه به شاميان گفته بود، علي، قاتل عثمان، آهنگ كشور شما و آب و خاك و ناموس و عصمت شما را دارد. او مي‏خواهد كشور شام را از دست شما بگيرد و به عراقي‏ها تسليم كند. اگر مي‏خواهيد خون خليفه شما بازخواسته شود و ناموس و شرافت و املاك شما در امان بماند، بايد به‏من كمك كنيد و آن قدر مال و سپاه در اختيار من بگذاريد كه با مردي همچون علي بجنگم. اگر غيرت داريد، عربيت داريد، به دنبال من برخيزيد و كار علي و لشكر علي را بسازيد.

معاويه پيش از بسيج قشون، عمربن عاص را كه در زمان عثمان از حكومت مصر عزل شده بود به شام دعوت كرد و به او وعده داد كه تا زنده است كشور مصر همچون ملك خريداري شده او باشد. پس از تجديد و تحكيم اين معاهده دست به‏دست هم داده و بر ضد علي(ع) به كوشش پرداختند. وقايع جنگ صفين نشان داد كه اگر معاويه از هوش و زيركي اين مرد استفاده نمي‏كرد، شايد تاريخ صورت ديگري به خود مي‏گرفت.

دو سپاه در ماه صفر سال 37 هجري آماده كارزار شدند. علي(ع) در يكي از روزهاي صفين به ياران خود گفت:

بدانيد كه ديده لطف خدا شما را پناه است و پسرعموي رسول وي با شما همراه. پس پياپي بستيزيد و شرم كنيد از آنكه بگريزيد كه گريز براي بازماندگان مايه ننگ است و ملامت و آتشي است براي روز قيامت... اين لشكر انبوه فراهم، و اين خيمه‏هاي طناب افكنده در هم را هدف حمله خود سازيد. به قلب آن حمله بريد و از كارش بيندازيد (نهج‏البلاغه 1376: خطبه 66، ص 51).

در اين جنگ، پيشرفت علي(ع) حتمي بود و در ليله هرير، سپاه عراق در راه دين و عقيده خود پيش مي‏رفتند و تصميم داشتند به هر قيمت شده، كار جنگ را يكسره كنند.

وقتي آثار شكست در سپاه معاويه پيدا شد، شاميان با تدبير عمروبن عاص و با تكيه به توطئه‏يي كه قبلاً با بعضي از سران لشكر عراق كرده بودند، پانصد سوار غيرمسلح شام پانصد جلد كلام‏الله كريم را بر سر نيزه زده و در پيشاپيش نيروي خود نگاه داشته بودند.

لشكر علي(ع) چون مصحف‏ها بديدند دست از جنگ كشيدند. اميرالمؤمنين گفت: «اي قوم، اين مصحف‏ها بر سر نيزه‏ها كردن فريب و مكر است، بازگرديد و با دشمن خود مقابله كنيد». ولي بسياري از آنان كه به تعاليم اسلام آشنايي نداشتند، شمشيرها را غلاف كردند و فرمان او را نپذيرفتند و فريب معاويه را خوردند. امام فرمود:

من ديروز فرمان مي‏دادم، و امروز فرمانم مي‏دهند. ديروز باز مي‏داشتم، و امروز بازم مي‏دارند. شما زنده ماندن را دوست داريد، و مرا نرسد به چيزي وادارمتان كه ناخوش مي‏انگاريد (خطبه 208، ص 241).

امام كس به معاويه فرستاد كه مراد تو از مصحف بر سر نيزده زدن چيست؟ گفت مراد آن است كه ما مردي را حكم سازيم، شما نيز ديگري را حكم سازيد و هر دو را سوگند دهيم كه قرآن را مقتدا سازند و آنچه حكم آن را در قرآن نيابند بر طريق سنت عمل و هرچه اين دو كس حكم كنند ما قبول كنيم و از آن عدول ننمائيم (هندو شاه‏بن سنجر 1313: ص 47).

آتش جنگ خاموش شد و پس از چند ماه هر دو حكم در ميعادگاه دومة‏الجندل حاضر شدند. جمعي از صحابه بيامدند تا آن حال را مشاهده كنند. امام نيز ابن عباس و ياران خويش را فرستاد و حكميت در حضور جمعي كه بالغ بر هشتصد نفر بودند، با خدعه و مكر عمروبن عاص پايان يافت.

چون خبر حكميت به علي(ع) رسيد، امام اعتراض نمود و فرمود: «قرار بود به حكم قرآن عمل بكنند و حال آنكه اين تصميم با قرآن چه رابطه‏اي دارد؟».

و نيز فرمود:

رأي سران شما يكي شد كه دو مرد را به داوري پذيرند و از آن دو پيمان گرفتيم كه قرآن را لازم گيرند، و فراتر از حكم آن نگزينند. زبان ايشان با قرآن باشد، و ايشان پيرو حكم آن. اما آن دو از حكم قرآن سرپيچيدند، و حق را واگذاردند، حالي كه آن را مي‏ديدند. هواي آنان بيرون شدن از راه راست بود و خوي ايشان كجروي. شرط ما با آنان اين بود كه حكم‏شان به عدالت باشد و كارشان به حقيقت و اين پيش از آن بود كه آن دو تن رأيي چنان نادرست زنند و حكمي چنان ستمكارانه كنند (نهج‏البلاغه 1376: خطبه 177، ص‏ص 185 و 186).

از نتايج مهم جنگ صفين، خروج عده‏يي به نام «خوارج» بود. در حالي كه جنگ با مصحف را جايز نمي‏شمردند به علي(ع) نيز خرده گرفتند. آنها به خدمت امام آمدند و گفتند «ما نخست به تحكيم راضي بوديم، اما پشيمان شديم و دانستيم در خطا بوديم. اكنون توبه كرديم، اگر تو به خطا معترف شوي و توبه كني، با تو به قتال دشمن مي‏آييم.(هندوشاه بن سنجر 1313: ص 50). اين بهانه‏جويان از حقيقت دين آن‏قدر دور شده بودند كه علي(ع) را خطاكار مي‏دانستند و مي‏گفتند، بايد توبه كني.

امام تصميم داشت بار ديگر به جنگ معاويه برود، ولي دانست كه پس از عزيمت او به شام، خوارج بيكار نمي‏نشينند و در غياب او در عراق فتنه برمي‏انگيزند. از اين رو، مصلحت آن ديد كه پيش از عزيمت به شام، كار خوارج را يكسره نمايد. چون آماده جنگ خوارج شد، بدو گفتند كه آنان از پل نهروان (شهركي در ميان بغداد و واسط، بر ساحل شرقي دجله) گذشتند. امام فرمود: «كشتنگاه آنان اين سوي نطفه (آب نهر) است. به خدا كه ده كس از آنان نرهد و از شما ده تن كشته نشود» (نهج‏البلاغه 1376: خطبه 59، ص 48).

چون مواعظ امام در خوارج اثر نكرد و با خشم فراوان به سپاه امام حمله بردند، امام به يارانش امر كرد، دست به شمشير يازند و خونشان را بريزند. از خوارج نه تن جان به در بردند و از سپاه امام نه تن شهيد شدند.

علي(ع) خوارج نهروان را از ميان برداشت تا به مردم بياموزد كه براي رسيدن به گوهر دين، هر مانعي كه در پيش راه پيدا شد، بايد نابود شود و كساني كه در پناه تظاهر به دين به دنبال هوس مي‏روند، بايد از بين بروند، اگرچه چهار هزار نفر باشند.

از نتايج واقعه نهروان اين است كه بر دشمنان امام افزوده شد و موجب قوت معاويه گرديد. مبلّغان معاويه در ميان مردم عامي به تبليغات سابقشان كه قتل عثمان بود، واقعه نهروان را افزودند. بدين معني كه علي جماعتي شب‏زنده‏دار را در يك روز به هلاكت انداخت و علاوه بر تبليغات معاويه، اقوام و خويشان كشتگان نهروان، دسته‏يي از بدخواهان امام را تشكيل دادند، به‏طوري كه بعد از دو سال، حضرت علي(ع) به فتنه آنها جام شهادت نوشيد و به‏قولي، «علي‏بن ابيطالب به عدالت خود كشته شد» (سلطان الواعظين 1336: ص 944).

نتيجه: از بحثي كه درباره مسائل سياسي عصر خلافت علي(ع) به‏عمل آمد، به اين نتيجه مي‏رسيم كه در روزگار خلافت امام، دو اسلام وجود داشت: يكي، اسلام واقعي كه علي(ع) و ياران مؤمنش به آن معتقد بودند و ديگر، اسلامي كه آيين و كيش معاويه و اتباع او و ديگر فريب‏خوردگان بود كه به مذاق مردم آن زمان جور درآمده و با تمنيات و هوس‏هاي آنان سازگار بود و حتي خواهان بسيار داشت.

در اسلام معاويه، قسمتي از عبادت ظاهري بود و چپاول به مال مردم و تعدي و تجاوز به زنان و دختران مردم برتري و امتياز نژادي برخلاف نص صريح قرآن پيشه آنها بود. چپاول و غارت و مزيت عرب بر غير عرب و بي‏عفتي و انعام و مقام و منصب، شعارشان بود. در حالي كه علي(ع) و همراهانش هيچ‏گاه از راه راست و دفاع از حق و شرافت تجاوز ننمودند و مؤمنان را در برابر اسلام، برابر و برادر مي‏ديدند.

امام، در مقام سياست، براي پيشرفت كارش حاضر نبود به هرگونه وسيله‏يي متشبث شود، بلكه مي‏خواست در آن كار نيز، رعايت تقوي و امانت را كرده باشد. مي‏فرمايد:

به خدا سوگند معاويه زيرك‏تر از من نيست، ليكن شيوه او پيمان‏شكني و گنهكاري است. اگر پيمان‏شكني ناخوشايند نبود، زيرك‏تر از من كس نبود (نهج‏البلاغه 1376: خطبه 200، ص 236).

1. قرآن مجيد، سوره مائده، آيه 71 و خطبه حضرت رسول در مراجعت از مكه معظمه، روز 18 ذيحجة‏الحرام در سال دهم هجرت در بيابان غديرخم.

صدر، حسن. 1338. مرد نامتناهي، علي‏بن‏ابي‏طالب (ع). تهران.

زاهدي، حبيب. 1342. خلافت حضرت علي‏بن‏ابي‏طالب (ع). تبريز.

سلطان الواعظين شيرازي، محمد. 1336. شب‏هاي پيشاور، در دفاع از حريم تشيع. تهران.

قرآن مجيد. 1337. تهران: كتاب تهران و كتاب تهراني و كتاب آذربايجان.

نهج البلاغه 1376. ترجمه سيد جعفر شهيدي. تهران.

هندوشاه بن سنجر. 1313. تجارب السلف. تهران.

ابن الطقطقي. ــ تاريخ الفخري. مصر.

ابن خلدون. 1336. مقدمه ابن خلدون. ترجمه محمد پروين گنابادي. تهران.

جرجي زيدان. 1336. تاريخ تمدن اسلام. ترجمه علي جواهر كلام. ج 4، تهران.

راشد، حسين علي. 1340. اسلام و قرآن، سخنان راشد. تهران.

فاضل، جواد. 1336. معصوم دوم، علي‏بن‏ابي‏طالب (ع). 2 ج. تهران.