هزار و یک داستان از زندگانی امام علی (ع)

محمدرضا رمزی اوحدی

نسخه متنی -صفحه : 356/ 276
نمايش فراداده

بر منبر سلونى

اصبغ بن نباته مى گويد: وقتى على "عليه السلام" به خلافت رسيد و مردم با او بيعت كردند، حضرت به مسجد آمد، در حالى كه عمامه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بر سر داشت و برد او را در تن كرد و نعلين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در پا و شمشير او را بر كمر بست و بر بالاى منبر رفت و با تحت الحنك بر آن نشست و انگشتان خود را درهم نمود و زير شكم نهاد سپس فرمود: اى گروه مردم! از من بپرسيد پيش از آنكه مرا نيابيد... از من بپرسيد كه علم اولين و آخرين نزد من است، اگر بنشينم با اهل تورات از كتابشان فتوى دهم، تا جايى كه تورات به سخن آيد و گويد "درست گفت على و او دروغ نگفت براستى كه على شما را به همان خبر داد كه در من نازل شده" و با اهل انجيل خودشان فتوا دهم تا جايى كه انجيل نيز به سخن آيد و گويد: "على درست گفت و دروغ نگفت، براستى على شما ره به همان فتوا داد كه در من نازل شده" و اهل قرآن را با قرآن فتوى دهم تا قرآن به سخن آيد و گويد: "على راست گفت: و دروغ نگفته هر آينه على شما را فتوايى داد. كه در من نازل شده است" اى مردم! شما كه شب و روز قرآن مى خوانيد در ميان شما كسى است كه بداند چه در آن نازل شده؟ اگر اين آيه در قرآن نبود "رعد - 39" شما را خبر مى دادم به آنچه در گذشته بوده و هست و خواهد بود تا روز قيامت.

آنگاه امام مجدد فرمود: از من بپرسيد پيش از آنكه مرا نيابيد... ابتدا مردى بنام ذعلب كه مردى تيز زبان و سخنور و پر دل بود بلند شد و گفت: پسر ابوطالب به جاى بسيار بلندى قدم نهادى من امروز او را بواسطه سوالم شرمسار مى كنم آنگاه گفت: يا على! آيا پروردگار خود را ديده اى؟ "جواب اين سؤ ال قبلا طى داستانى نقل شده است" على "عليه السلام" جواب او را كامل و جامع داد، سپس مجدد حضرت فرمود: بپرسيد از من قبل از آنكه مرا نيابيد.

بعد از او اشعث بن قيس كندى سوالى نمود كه حضرت جواب او را نيز داد باز حضرت فرمود: از من بپرسيد پيش از آنكه مرا از دست بدهيد، آن گاه مردى از دورترين نقطه مسجد كه بر عصاى خود تكيه كرده بود و گام بر مى داشت، تا اينكه نزديك آن حضرت رسيد، آنگاه عرض كرد: يا اميرالمؤ منين! مرا به كارى رهنمايى كن تا با انجام آن از دوزخ رهايى يابم حضرت جواب او را مفصلا دادند سپس آن مرد از نظرها غائب شد و ما او را نديديم مردم به دنبالش گرديدند اما او را نيافتند على "عليه السلام" از بالاى منبر لبخندى زد و فرمود: چه مى خواهيد او برادرم خضر بود، سپس فرمود: بپرسيد قبل از آنكه مرا نيابيد، آنگاه برخاست و خدا را حمد كرد و صلوات بر پيغمبر فرستاد و فرمود: اى حسن!! بر منبر آى و سخنى بگو، مبادا قريش پس از من ترا نشناسند و گويند حسن خطبه نمى تواند بخواند، امام حسن "عليه السلام" عرض كرد: پدرم چگونه با حضور شما بالاى منبر رفته و سخن بگويم و تو در ميان مردم مرا ببينى و سخنم را بشنوى.

امام على "عليه السلام" فرمود: پدر و مادرم به قربانت من خود را از تو پنهان مى كنم و سخن تو را مى شنوم و تو را مى بينم ولى تو مرا نمى بينى، امام حسن "عليه السلام" بر منبر رفت و خدا را ستايش كرد و صلوات بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرستاد سپس فرمود: اى مردم! من از جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: من شهر علمم و على در آن است آيا مى توان وارد شهر شد جز از در آن؟ سپس از منبر پايين آمد آنگاه امام على "عليه السلام" او را به سينه خود چسبانيد، سپس امام به حسين "عليه السلام" فرمود: پسر جانم! برخيز و به منبر برو تا قريش به حال تو نادان نماند تو دنبال سخن برادرت حسن را بگو، امام حسين "عليه السلام" به منبر رفت و حمد خدا كرد و ستايش الهى را نمود و صلوات مختصرى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرستاد سپس فرمود: اى مردم! از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: على پس از من شهر علم است و هر كه در آن در آيد نجات يابد و هر كه از او تخلف كند هلاك شود، آنگاه از منبر پايين آمد و امام على "عليه السلام" او را نيز در آغوش كشيد و بوسيد و فرمود: اى گروه مردم! گواه باشيد كه اين دو، فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستند و دو امانتى كه به من سپرده شده و من آنها را به شما مى سپارم و رسول خدا از شما و رفتار شما نسبت به آنها بازپرسى و سؤ ال خواهد كرد. [ امالى شيخ صدوق، صد 344]