به تفكر پرداخت زيرا خطير بودن وضع و دوران امر ميان فاجعه يا خوارى و ذلت يا مرگى بى شباهت به مرگ بزرگان، بر او پوشيده نبود.
حيرت و ترديدى كه موجب سرگردانى و بلاتكليفى شود نداشت ولى احساس او از واقعيت، بسى تلخ و گدازنده بود و همچون تيغه ى خار مشتعل، مى خراشيد و مى سوزانيدو مصرانه، او را بر يافتن راه حلى بر مى انگيخت كه نه مايه ى خوارى و ذلت باشد، نه مستلزم تسليم در برابر فاجعه و نه موجب مرگى تحميلى و بى تناسب با خاطرات عزيز و شكوهمند.
اوضاع و احوالى كه محيط او را تشكيل مى داد، لجاجت خسته كننده بود از سوئى و شايعات دروغ از سوئى و كشانيده شدن در جريان هرج و مرجى مخوف از سوى ديگر.
حسن در ميانه ى اين حوادث خطير، كوهى بود كه هيچ زمين لرزه ئى آن را تكان نميداد و پيشواى نيكوكار و پر گذشتى كه نادانى نادانان او را خشمگين نمى ساخت و نارضائى عيبجويان او را بغضب نمىآورد، بى اعتنا به آنچه در پيرامونش مى گذرد، ايستاد تا نقشه ها را بسنجد و سپس نقشه ى خود را طرح كند و نظريات را ارزيابى نمايد و آنگاه تصميم قاطع خود را بگيرد.
امروز براى ما ميسر نيست كه آنچه را او بدان مى انديشيده بتفصيل بخوانيم ولى بطور حتم ميدانيم كه فكر او در اطراف اين موضوع دور مى زده كه آنچه خدا از او مى خواهد و پيغمبر بدان دستور داده چيست؟ و آنچه ضامن حفظ عقيده و فكر او تواند بود، كدامست؟.
و اما آنچه مردم ميگويند، براى او چندان مهم نبود.
فراموش نكنيم كه او پيشواى روحانى ئى بود كه زنده ماندن و زيستن در اين جهان را فقط تا آنجا مى خواست كه بتواند آن را پيشكش راه خدا و مايه ى استفاده ى خلق خدا و سرمشق اصلاح و احسان قرار دهد در اينصورت، گفته ها و حرفهاى مردم را در جنب اين معنوياتى كه در راه خدا و براى خداست، چه وزن و مقدارى خواهد بود پيشوا و امامى كه بايد با نيروى روحى خود، ديگران را به خير رهنمون شود هرگز به فكرى جز اين نميگرايد و فكر و ذكر و عاطفه اش جز بر محور اراده ى خدا و سيره ى پيامبر و عقيده و فكر صحيح دور نمى زند.
بدينجهت - همچنانكه گفتيم - حيرتى كه موجب سرگردانى و بلاتكليفى شود نداشت، چون راه خدا نمايان و سيره ى رسول گرامى، واضح است ولى احساسى كه از واقعيت داشت، تلخ و گدازنده بود.
و چه دشوار است كه شرائط و اوضاع، كسى را بى اختيار و دست بسته به حالتى كه خلاف ميل اوست، سوق دهد بحرانهاى پى در پى بدو رو كند و گرهها و عقده هاى بهم پيوسته او را احاطه نمايد اين همان وضع (استثنائى) يى است كه هرگز بدون سرگشتگى و اضطراب صورت نمى يابد و آدمى را در ميانه ى فعل و ترك و خوف و رجا نگاه ميدارد در چنين حالت و وضعيتى بيش از همه چيز، به تأمل و تفكر و متانت و پايدارى احتياج هست و در چنين بحرانى است كه جوهر افراد و قدرت ذاتى آنان، داراى نقشى دقيق و حساس است.
وه كه اين چه نفس با عظمتى و چه روح آسمانى و بزرگى بود؟!.
اين همان نفس مطمئنه ئى بود كه در هنگامه ى هجوم بليات، خشنود و سرشار از رضايت، به خدا باز ميگردد، به غير او تكيه و اعتماد نمى كند و از غير او رشد و هدايت نمى خواهد و اين همان روح پاك و پيراسته ئى بود كه بر اثر سنگينى بار وظيفه، سستى و فتور نمى گرفت و در هر حال، از حادثه ئى كه بدو روى آورده، سر سخت تر و محكم تر ميبود.
نشنيده ايم كه در هنگامه ى هجوم آن بلاهاى سخت، يكى از يارانش احساس كرده باشد كه او اينكه در پنجه ى بلا و مصيبت گرفتار است تمام آنچه از او بظهور مى رسيد ثبات و تصميم و استقرار بود حتى مناجات او با خدا نيز خود آيتى از پايدارى و پيوند با خدا و تكيه و اعتماد به او بود در يكى از دعاهاى خود مى گفت:
(بار خدايا! اى صاحب نيرو و اقتدار! اى بلند جايگاه! چگونه از كسى بترسيم؟ كه توئى اميد من و چگونه از چيزى بينديشيم؟ كه بر تو است تكيه و اعتماد من از بردباريت بر من فرو ريزد و بفرمان خود، مرا بر دشمنانم پيروز كن و بياريت مؤيد گردان پناه من بسوى تو و پناهگاه من از لطف توست پس در كار من فتوح و گشايشى پيش آور، اى آنكه اهل حرم را از آسيب اصحاب فيل مصون داشتى و بر آنان پرندگانى گروه گروه فرستادى كه آنان را هدف سنگريزه هائى از گل خشك سازند دشمنان مرا هدف عقوبتى عبرت افزا قرار ده).
در لابلاى افكار ياس آور و انديشه هاى بيفر جام، ناگهان پرتوى از اميد - كه گوئى پاسخى به نيايش اوست - درخشيد و عطر دلپذيرى كه گفتى رايت سرور و بشارت است، در فضاى روحش پراكنده گشت.
اتفاق غريبى بود ناگهان راه تمامى غم و اندوهها بروى او بسته شد و در ميانه ى طوفانى از خاطرات گذشته، خاطراتى كه اكنون از آنها اثرى نبود، ولى ياد آورى آنها لذتى عميق در روح بجا مى گذاشت، قرار گرفت.
روح آدمى گاه در آن لحظه كه دستخوش درد و رنج و گرفتار تركتازى انديشه هاى تلخ است ناگهان طراوتى فيض بخش و مبارك مى يابد، از تنگنا به گشايش و از نوميدى به اميد و از حيرت و ترديد به ثبات و استقرارى اميد افزا، راه مى يابد.
او در حالت كنونيش، از ناملائماتى كه احاطه اش كرده بود، و بر آينده اش از اين دشمن بيباك و بى اعتنا به مقدسات، بيمناك بود و مى انديشيد كه:(اگر دست در دست او گذارده و با او صلح كند، او چنان بخود وا نخواهدش گذارد كه بر آئين جدش رسول خدا (صلّى الله عليه وآله) رفتار كند) (1).
ولى اين اتفاق جديد، او را يك ثلث قرن، عقب برد و او ناگهان خود را در ميانه ى سرزمين نبوت و جايگاه وحى و در احاطه ى جمع مهاجر و انصار، مشاهده كرد رؤياى لذتبخشى كه سراپاى او را فرا گرفته و آلام را از ياد او برد.
اينك اين جد بزرگوار اوست و اين حكومت نبوى است در خاندان او و اين ستارگان آيات كريم قرآن است كه لحظه بلحظه از آسمان علم خدا فرو مى ريزد گوئى قاصد آسمان است بسوى زمين و جز در خانه ى آنان هم فرود نمىآيد.
و اين پدر اوست وزير پيامبر و مجاهد بزرگى كه مهتران عرب را در مقابل كلمات خدا خاضع ساخت گوئى هم اكنون از گشودن قلعه ى خيبر باز ميگردد.
و اين مادر اوست طاهره ى بتول، كه رسول خدا او را به مباهله برد و او بحق، سرور زنان جهان است.
اگر اين رؤياهاى شيرين هيچيك اكنون داراى عينيت خارجى نيست ولى مگر نه بحقيقت همه ى آنها داراى واقعيت هاى نفسانى است كه بيننده را در آنچنان جريان روحى ئى قرار ميدهد كه روح او را به روح اين جد و اين پدر و مادر متصل مى سازد همچنانكه جسم او به جسم آنان مرتبط و متصل است و خدا در روزى كه هيئت مباهله با نصاراى نجران را - كه مركب بود از حسن و جد و پدر و مادر و برادرش - تشكيل ميداد، اين اتصال جسمى را تأييد كرد و پيغمبر نيز در روزى كه برگزيدگان خاندان خود - يعنى خودش و آن چهار تن - را در كساء پيچيد و هم در روزى كه آيه ى تطهير نازل شد و آنحضرت آن را با همين برگزيدگان تطبيق كرد، از اين اتصال و ارتباط جسمى، تعبيرى بدينصورت آورد.
وه، چه نشانه هاى عظمتى كه در اسلام هيچكس با آنان در آن شركت نداشته است!.
از وراى افق حزن آور پيرامونش، مناظر لذتبخشى از دوران كودكى و دوران صباوت، در برابر چشمانش ظاهر گشت از اين ديدگاه دور، روزهاى روشن و منورى را بخاطر آورد كه در مدينه با موقعيت ممتاز و مقام مشخص خود در ميان اقران و همسالان خود، مدارج كمال را مى پيمود، آنروزهائى كه در ميان اقران و همسالان خود، مدارج كمال را مى پيمود، آنروزهائى كه در ميان بازوان نيرومند پدر يا بر سينه و پشت پيغمبر و يا بر روى چوبهاى منبر جدش ببازى مشغول مى شد، آنروزهائى كه وحى را در اولين لحظات نزول، دريافت مى كرد و كلمات خدا را از زبان پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم مىآموخت و دانش خود را از مصدر دانش و منبع علم استخراج مى كرد و خود را براى پيشوائى و امامتى كه براى او مقرر شده بود آماده مى ساخت و بسخن جد خود - كه هرگاه از حسن ياد مى شد با بيانى مباهات آميز شايستگى او را براى پيشوائى امت بيان مى كرد - گوش فرا ميداد و اين سخنى بود كه بارها بر زبان رسول خدا ميگذشت.
اينها دورانهائى بود آميخته به روح عظمت و همراه با عظمت روح، گذشته هائى شايسته ى آنكه بر حسن بانگ زند و پاكيزه ترين و مسرت آميزترين و مكرمت بازترين خاطرات او را بيادش آورد.
اين خاطرات آنچنان گيرا و جذاب بود كه بر سراسر وجود او مستولى شد و اثر آن بصورت لبخندى حاكى از مسرت - در وضعى كه گمان لبخند در آن نمى رفت - بر لبهاى وى ظاهر گشت.
جدش پيغمبر را ديد كه گوئى هم اكنون او را از روى دوش مادر بر ميدارد و بدست مى گيرد و بر سر دو پا مى ايستاند و بصدائى نرم و ملايم اين سرود مقدس را زمزمه مى كند: حزقه! حزقه! ترق عين بقه! (2).
و او با قدمهاى كوچك خود آهسته آهسته بالا مى رود تا پاى خود را بر سينه ى جد بزرگوارش مى نهد و بدستور او دهان خود را باز مى كند و او دهان فرزندش را مى بوسد و آنگاه مى گويد: (بار خدايا! اين را دوست ميدارم، تو نيز دوستش بدار و دوستدار او را نيز دوست بدار) (3).
اين خاطره، كليد خاطراتى بود كه حقا مى بايست او را به خود مشغول دارد و ناملائمات اين لحظات آخرين را از ياد او ببرد روشن ترين دورانها در زندگى هر انسانى همان دوران كودكى و پاكى و سادگى اوست كه پيوندهاى مقدسى - ميان او و آغوشهائى كه بدان پناه مى برده و هم ميان او و اجتماعى كه در آن زيست مى كرده - آنرا آرايش مى بخشد خاطرات اين دوران از زندگى هر كسى تا ابد در مغز و دل و روح او پاينده است و فراموشى را در آن راه نيست.
مثلا ناگهان جدش رسول خدا (صلّى الله عليه وآله) را بياد آورد كه او را بر دوش راست و برادرش حسين را بر دوش چپ نشانيده است ابوبكر بانان برخورد مى كند و به ايندو مى گويد: (چه خوب مركبى داريد، بچه ها)! و رسول خدا مى گويد: ((و چه خوب سوارانند ايندو اين بچه ها مايه ى دلخوشى منند از دنيا) (4).
و باز آنروزى را بياد آورد كه جدش بروى زانوش خم شد و او را بر پشت خود نشانيد، برادرش حسين را هم با او نشانيد و آنگاه به آندو گفت: (چه خوب شترى است شتر شما و چه خوب جفتى هستيد شما) (5).
و باز روزى را بياد آورد كه جدش در حال سجده بود و او آمد تا بروى گردن آنحضرت - كه نماز مى گذارد - نشست (6) و روزى را كه جدش در حال ركوع بود و او از ميان دو پاى او عبور كرد (7) و روز ديگرى را كه به جدش گفتند: (اى رسول خدا! تو با اين پسر - يعنى حسن - رفتارى مى كنى كه با هيچكس ديگر نمى كنى،) وجدش فرمود: (اين مايه ى دلخوشى من است و اين پسرك من، سيدى است كه خدا بدست او ميان دو گروه مسلمانان صلح خواهد داد) (8).
بياد آورد كه روزى بر گردن جدش رسول خدا - صلى الله عليه وآله - كه در مسجد خطبه مى خواند بالا رفت تا حدى كه برق خلخالهايش تا آخر مسجد ديده شد و آندو پاى بر نجن بر سينه ى جدش درخشيد و به همين صورت بود تا نبى اكرم صلّى الله عليه وآله وسلّم از خطبهفراغت يافت (9).
و باز بياد آورد كه چگونه روزى جدش رسول خدا صلّى الله عليه وآله با شتاب از منبر فرود آمد و او را كه بر در مسجد به زمين خورده بود، برداشت و با خود بروى منبر برد، سپس گفت: هان اين مردم! فرزند، محنت و آزمايش است (10).
و باز بياد آورد كه جدش بارها بدو مى گفت: (تو شبيه خوى و خلقت منى) (11).
و باز بياد آورد روزى را كه از خواب برخاست و ديد كه جدش و مادرش سخن مى گويند روى به جدش كرد و گفت: (پدر بزرگ! بمن آب ده) و جدش او را برداشت و از ناقه ى پر شيرى بدست خود شير براى او دوشيد و ظرفى از پوست يا چوب آورد و شير را كه كف كرده بود در آن ريخت و آورد كه به او بدهد، ناگهان حسين بيدار شد و گفت: (پدر جان! آبم بده) پيغمبر باو گفت: پسرم! برادرت از تو بزرگتر است و پيش از تو آب از من خواسته است (12).
و باز بياد آورد روزى از دوران طفلى اش را كه پيش روى مادرش فاطمه - عليها السلام - نشسته بود، پدرش رسول خدا (صلّى الله عليه وآله) وارد شد و او را كه ديد كه به بازى مشغول است به فاطمه گفت: خداى تعالى در آينده بدست اين پسر تو، ميان دو گروه بزرگ از مسلمانان اصلاح خواهد كرد (13).
از نشانه هاى عظمت روحى خود در دوران صباوت، آن روزى را بياد آورد كه نزد ابوبكر رفته و به او - كه بر منبر رسول خدا قرار داشت - گفته بود: از جايگاه پدرم فرود آى! (14).
و هم آن روزى را كه رسول اكرم او را با خود بر فراز منبر برده بود، گاه روى به مردم مى كرد و گاه به او و ميگفت: اين پسر من سيد است و اميد مى رود كه خدا بدست او ميان دو گروه مسلمان، صلح بر قرار كند.
اين مناظر، در احساس او اثر مى گذاشت و خاطرات تاريخى لذتبخشى را كه ميتوانست جايگزين وحشت آن لحظه شده و از عظمت آن بليه بكاهد در مغز او بيدار مى كرد هر خاطره ئى خاطره ى ديگرى را بياد او مىآورد و هر منظره ئى كه از برابر چشمش عبور مى نمود، مناظر ديگرى را بدنبال خود مى كشيد او به گفته ى جدش آنچنان اطمينان دارد كه به آيات قرآن و اينك جد بزرگوار اوست كه با او سخن مى گويد، گوئى اين صداى گيرا و محبوب اوست كه هم اكنون در گوش حسن منعكس مى شود و دارد به مادر او - طاهره ى بتول - يا بر فراز منبر و يا در جمع اصحاب، بار ديگر اين گفته را تكرار مى كند: (اين پسر من سيد است و خدا ميان دو گروه از مسلمانان بدست او صلح خواهد افكند).
حسن به خود باز ميگردد و با خود چنين مى گويد:
راستى آيا منظور رسول خدا اين بود كه امروز با اهل شام صلح كنم؟ آيا مردم سركش و طغيانگر شام، گروهى مسلمانند كه ممكن است منظور از اين حديث باشند؟.
آيا آن فتنه ئى كه رسول خدا خواسته كه من آن را اصلاح كنم، همين فتنه ى در گرفته ى امروز است؟ مگر ما فاقد نيروى لازم براى قلع و قمع اين فتنه ايم؟.
اين افكار در مغز حسن بن على وارد مى شد و در روح او آشوب و غوغائى كه ميتوانست مبدأ تحول و نقطه ى عطف تاريخ باشد، بپا مى كرد اينها سئوالاتى بود كه پاسخ با آنها، سرنوشت نهائى را تعيين مى كرد.
اين خاطرات كه متضمن راهنمائى هاى جدش بود و حسن عليه السلام از آنها چنين نتيجه مى گرفت كه جدش در بحرانى ترين لحظات، حمايت خود را از او دريغ نداشته است - او را بدين فكر انداخت كه اگر بتواند پاسخى مناسب حال بدين سئوالات بدهد، موقعيت حاضر را از اين بحران نجات خواهد داد.
بله! بدون ترديد، رسول خدا اين سخن را گفته است.
و آن فتنه ئى كه در اين گفته، بدان اشاره شده جز همين فتنه ى كنونى نيست و چه فتنه ئى بالاتر از پديد آمدن اينچنين شكاف و فاصله ئى ميان مسلمانان كه آنانرا از نقشه ها و كوششهاى دشمن در كمين نشسته شان غافل ساخته (16) و از وظائفى همچون آبادانى و عمران و تنظيمات ادارى و جهاد با دشمن خارجى، بازشان داشته است.
و اما اينكه آن سركشان طغيانگر مسلمانند، مطلبى است كه از رفتار اميرالمؤمنين با آنان بدست مىآيد چه، آنحضرت لشگر خود را از اسير كردن زنان و كودكان همين مردم، منع كرده و سيره ى اميرالمؤمنين عليه السلام بهترين سرمشق و شايسته ترين رهنمون است.
و اما اين پرسش كه مگر نيروى لازم براى فرو خواباندن اين فتنه، وجود ندارد؟ (يعنى سئوال از تحقق اين رؤياى لذتبخش كه شيعيان پرشور كوفه در آغاز جنبش جهاد، بدان شعار مى دادند) آنوقت قابل جواب است كه موقعيت امام حسن هم از لحاظ عدد سپاهيان و هم از لحاظ روحيه و نيروى معنوى اين سپاه، بررسى شود و اين در صورتى ممكن خواهد بود كه امكانات موجود بر طبق واقعيت، مورد سنجش قرار گيرد.
روحيه و نيروى معنوى در افراد سپاهى، رمز اصلى قدرتى است كه براى برد حوادث، مورد نياز است و خيلى بيش از تصاعد كميتى و عددى بكار مىآيد.
امام حسن در مسكن، بازمانده ئى از سپاه اصلى خود داشت كه پس از خيانت فرمانده و فرار هشت هزار نفر از سربازان، فقط يك معجزه مى توانست در آنها روحيه و نيروى معنوى بدمد.
در مدائن هم مجموعه ئى از اشباح مى زيستند كه اغتشاشات عدوات آميز و پياپى آنان از مقاصد پليدشان خبر ميداد بدست آنان نه اميد خوابانيدن فتنه مى رفت و نه گمان اقدام به كارهاى بزرگ يا اداره ى ميدان جنگ.
اين، درباره ى جنبه ى معنوى و روحيه ى سپاه.
و اما نسبت عددى بزرگترين رقمى كه ميتوان ادعا كرد لشكر امام حسن در اين واقعه بدان بالغ شده، بيست هزار يا كمى بيشتر است در حاليكه عدد لشكر معاويه كه در مرزهاى عراق مستقر شده بودند به شصت هزار مى رسيد! بنابراين، حسن در آغاز كار، يك سوم سربازان معاويه را داشت.
جريان فرارى كه در اردوگاه مسكن اتفاق افتاد و آن عمو زاده ى بيگانه صفت، با هشت هزار سرباز بسوى معاويه گريخت، نسبت عددى ميان دو لشكر را بالا برد.
يعنى براى امام حسن مجموعا در هر دو اردوگاه، يك پنجم لشكر معاويه باقى ماند!.
و اگر اين فرمول جديد نظامى را - كه براى نيروى معنوى، ارزشى بميزان سه برابر تعداد سرباز قائل است - قبول كنيم، به نتيجه ئى فوق العاده اسفبار مى رسيم و آن اينكه نسبت لشكر امام حسن با معاويه، نسبت 15 / 1 بوده است.
و اگر با توجه به اين محاسبه، باقيمانده ى لشكر مسكن را بتنهائى در نظر بگيريم، خواهيم ديد كه اين عده، ميخواسته اند با لشكرى بجنگند كه بنابر مقياس مذكور، 45 برابر آنان بوده است.
در اينصورت كو نيروى لازم براى قلع و قمع فتنه ى شام؟.
هيچيك از نظامات جنگى معمول تاريخ، جنگيدن يكتن را با 45 نفر و يا با 15 نفر، جايز نمى داند، چنين وضعى اگر هم اتفاقا پيش آيد، جنگ نظامى ئى كه نتيجه ى نيك در انتظار آن باشد نيست بلكه صرفا حمله ئى جانبازانه و بيشتر در حكم انتحار و خودكشى خواهد بود.
در اينصورت بگذار حسن، پسر رسول خدا، همان مخلوقى باشد كه خدا او را براى صلح ذخيره كرده نه براى جنگ، و براى مسالمت آفريده نه براى مخاصمت، بگذار اين همان نهالى باشد كه خدا او را براى مسلمانان در زمين نشانده نه براى خود او، و براى دين تربيت كرده نه براى سلطنت، بگذار سهم او از اين ماجرا، باقى و ابدى باشد نه زود گذر و آنى، و در آن نشأه ى دائمى باشد نه لذت اين جهان فانى، و از لطف و رحمت خدا باشد نه از دست مردم.
بدين ترتيب بود كه رسالت حسن به صلح تبديل يافت، بى آنكه دو گروه به كوچكترين زد و خوردى دست زنند و اين از نظر تاريخ، موضوعى ثابت و مسلم است اگر چه برخى از مورخان در صدد بر آمده اند اثبات كنند كه ميان لشكر قيس بن سعد (لشكر مقدمه) و سپاهيان شام در (مسكن) جنگى در گرفته و (سيد عليخان) دركتاب (الدرجات الرفيعة) در كيفيت اين واقعه ى پندارى چيزها نوشته است.
ما براى اين خبر، مدرك قابل اعتنائى كه زمانا جلوتر از اين سيد عاليمقام (سيد عليخان متوفى در 1120) باشد، سراغ نداريم و با تحقيق و بررسى وضع آنروز مسكن، چيزى هم كه مؤيد اين نظر باشد نمى يابيم.
و با توجه به روش حفظ خون كه نشانه ى بارز سياست امام حسن عليه السلام بود، در ساير مراحل اين سياست نيز پديده ئى كه به قبول اين خبر كمك كند، بياد نداريم.
و از آن حديث رسول خدا صلّى الله عليه وآله كه: (خدا بدست حسن ميان دو گروه بزرگ مسلمان را اصلاح خواهد داد) نيز جز اين نمى فهميم كه حسن عليه السلام پيامبر صلح در اسلام است.
در اينصورت چه دليل دارد كه لشكر او به جنگ و حمله دست زند؟.
از وصيت امام حسن در لحظه ى مرگ هم اين را دانسته ايم كه او راضى نبوده در مورد او و براى او قطره ى خونى ريخته شود پس در اين مورد نيز بر وفق رسالتى كه خود انتخاب كرده بود - يا براى او انتخاب كرده بودند - مشى كرده است.
از اين گذشته، گواهان زياد واقعه، تأكيد مى كنند كه: (خلافت را بدست گرفت و قطره خونى در دوران خلافتش ريخته نشد) و بعضى از راويان اين نص، سخن خود را همراه با دو سوگند بيان مينمايند (17).
(1). از سخنان آنحضرت بنا به روايت بحار الانوار: (10 / 107). (2). اين كوچولوى كوچك پا! بالا برو! اى ريز چشم!. (3). زمخشرى، ابن البيع، طبرانى، (ينابيع الموده)، (الاصابه) (2 / 12) و جز اينها. (4). كتاب سليم بن قيس و هم (المحاسن و المساوى) بيهقى (ص 49) و اين دومى، گفته ى حميرى را هم كه حديث مزبور را به نظم در آورده، نقل كرده است: پيغمبر نزد حسن و حسين آمد - كه روزى ببازى در آمده بودند آندو را در آغوش گرفت و گفت: جانم بقربانتان - و آندو نزد وى چنين مكانتى داشتند آندو گذشتند در آنحال كه دوش او زير پايشان بود - وه، چه خوب مركبى، و چه خوب سوارانى. (5). (الابانه) تأليف: ابن بطه. (6). (حليه الاولياء) تأليف: ابونعيم. (7). (الاصابه) - ج 2 ص 11. (8). (حلية الاولياء). (9). بحار (ج 6 - ص 58). (10). مناقب، كتاب ترمذى، انساب سمعانى و فضائل احمد. (11). غزالى در (احياء العلوم) و مكى در (قوت القلوب). (12). كتاب سليم بن قيس (ص 98). (13). (عقد الفريد) (1 / 194) و بيهقى (1 / 40) و بخارى و خطيب و سمعانى و حركوشى و جنابذى و ابونعيم در (حلية الاولياء) و (ينابيع الموده) و (مروج الذهب) و جز اينها. (14). (الصواعق المحرقه) (ص 105) و هم دار قطنى. (15). بخارى و مسلم و (الاصابة) (ج 2 ص 12). (16). اشاره به عمليات امپراطورى بيزانس در مرزهاى شام در سال 40. (17). رجوع شود به: (الاصابة) (2 / 12) و (تاريخ ابن كثير) (8 / 8 / 14) و جز ايندو.