برداشت و تفسيرى است از مناقب منسوب به محيى الدين ابن عربى.
عقل كل اول ظهور بارى استعقل رزق روح و جان اولياستچونكه ظرف جان زهرا كامل استحضرتش مشكات نور عقل شدحضرتش مشكات نور عقل شد
وان ظهور اندر موالى جارى استقاسم الارزاق شخص مرتضى استعقل كل را در پذيرش شامل استتا كه نور از او به عالم نقل شدتا كه نور از او به عالم نقل شد
او جواد العالم العقليه بودآرى آرى او بود شمس الشموسسالك راه على او شد نخستبا على هم راى و هم اوصاف بوددر لباس زن هويدا شد، ولىشمس مطلق خود ولى الله بودچارده نور از يكى مبدا بتافتروشنى از شمس مطلق مى گرفتبر وراثت نيست اين قانون حقبر وراثت نيست اين قانون حق
جود حق را مظهر او شد در نمودمنبسط زو گشت عقل اندر نفوسزين سبب او جز رضاى حق نجستنقد جانش را خدا صراف بوديازده انوار زو شد منجلىآسمان عشق را او ماه بودهر يكى از ديگرى اين نور يافتگر به خوانندش ولى نبود شگفتهر يكى زيشان ولى اند از سبقهر يكى زيشان ولى اند از سبق
قالب تنشان بود از هم جداقالب تنشان بود از هم جدا
جمله يك روحند و مبداشان خداجمله يك روحند و مبداشان خدا
و على الجوهره القدسيه
برداشت و تفسيرى است از مناقب منسوب به محيى الدين ابن عربى.
جوهر قدسيه بود آن پاك جانذات زهرا منشا تاثير شدگر نبود او، در خفا مى ماند عشققابل جمع فيوضات حق اوستچون ولى الله اعظم فاعل استچون ولى الله اعظم فاعل است
پاك از آلايش خيل زنانكيمياى عشق را اكسير شدبا خود اندر پرده حق مى راند عشقاز جهاتى از آب خود اسبق اوستپر فيوضات ولى او قابل استپر فيوضات ولى او قابل است
در مثل حواى روحانى است اوخاتمت را حق نمود آباد از اوعشق را يك سوى بايد قابلىپس همه تاثير از حق است حقپرده دارى كن كه ستارى تر است ما گروه بى دلان جمله تنيم ما گروه بى دلان جمله تنيم
منشا و مبداء انسانى است اوچون همه خيل امامان زاد از اوجز خدا نبود مر او را فاعلىشد معانى حائل اى رب الفلقراز دل گر بشنود تن بر هبا استكى توان بر اصل اين معنا، تنيمكى توان بر اصل اين معنا، تنيم
تنيم: مراد عدم توانائى است.
.
چون معانى فوق استعداد ماستقدر آن انسيه شد مجهول از آنقدر آن انسيه شد مجهول از آن
حضرتش از ديد جانها در خفاستكه ندارد هيچ كس از او نشانكه ندارد هيچ كس از او نشان
در تعين گرچه او انيسه استدر تعين گرچه او انيسه است
ذات پاكش جوهر قدسيه استذات پاكش جوهر قدسيه است
صورة النفس الكليه
برداشت و تفسيرى است از مناقب منسوب به محيى الدين ابن عربى.
وجه زهرا نفس كل شد در مثالبد ولى الله اعظم عقل كلمنشا انوار بود آن نور پاكحضرت انسيه ظرف نور بودحق به ذاته در ولى شد منجلىحق به ذاته در ولى شد منجلى
معنى ذاتش نگنجد در خيالهم بد او هادى عشق اندر سبلذات او بيرون بد از اين آب و خاكدر قبول فيض حق مجبور بوداو قبول فيض كرد است از ولىاو قبول فيض كرد است از ولى
تا از او انوار بر عالم رسدچون همه اشياء عالم زوج شداين ولى گرديد اناث و آن ذكورحضرتش ام الامامين است فرديازده آئينه از او نقش گيرتا ابد اين نور ساطع باقى استفيض حق را نيست وقفه در ظهورفيض مطلق را چو مى يابد سببفيض مطلق را چو مى يابد سبب
نورى از او بر دل آدم رسديك به پائين وان دگر بر اوج شدشد به عالم پخش، از اين زوج نورزين سبب در جمله كونين است فردهر يكى زيشان جهانى را اميرچون كه نور حق همه اشراقى استمنشا نور است تا دهر الدهورگشت زهرا معطىگشت زهرا معطى
معطى: عطا كننده و بخشنده.
اين نور رب
بضعه الحقيقه النبويه
برداشت و تفسيرى از مناقب منسوب به محيى الدين ابن عربى.
بس خبر از خلق عالم در خفا استاصل معناى نبى آگاهى استچون خبردار است كل از اصل كلكل عالم درج در فرقان اوستخاتميت را شجر دان و آن شجربود زهرا جزئى از كل رسولبود زهرا جزئى از كل رسول
كه عيان در پيش چشم مصطفى استهركه جزئى نيست زان كل واهى استمى تواند گشت خاتم بر رسلوان زكيه پاره اى از جان اوستگشت از اولاد زهرا بارورنيست آن شمس حقيقت را افولنيست آن شمس حقيقت را افول
نور اين شمس و لا اشراقى استخود عيان نور حقيقت بود اوجزو و كل اينجا ز معنى دور بودجان زهرا ظرف اين انوار گشتنقش بگرفت از ولى الله اوعشق خود تنها نماى حق بودگرچه او جزئى است از جسم رسولچون ولايت از نبوت اسبق استچون ولايت از نبوت اسبق است
تا ابد آثار زهرا باقى استچونكه بر نورانيت افزود اوچارده آئينه و يك نور بودعشق را او منشا آثار گشتكز رموز عشق بود آگاه اوعصمت الله خود از او مشتق بودام اب شد جان زهراى بتولام اب خوانند اگر او را حق استام اب خوانند اگر او را حق است
مطلع الانوار العلويه
برداشتى و تفسيرى از مناقب منسوب به محيى الدين ابن عربى.
مطلع نور على زهراستىآن همه انوارنورى واحدندمبتدا و منتهى بر هر اساسحق مبرا ز اول و آخر بودمطلع الانوار يعنى آن ظهورمظهر نور خدا ذات ولى استمظهر نور خدا ذات ولى است
گرچه از اين وصف خود والاستىچارده آئينه و يك شاهدندلازم است اما مكن بر حق قياسچونكه خود بر خود به كل ظاهر بودكو پديدار است از الله نورهم در احمد هم على آن منجلى استهم در احمد هم على آن منجلى است
جسم پاك شخص زهراى بتولليك نورش مطلع نور على استقابل است او تا از او زايد امامجزء جزء نور كل متقينپس بود اصل هدايت از خدازاده گانند اين امامان اى همامنور بعد از او به عالم پخش شداى خوش آنكو نور از اين معصومه يافتاى خوش آنكو نور از اين معصومه يافت
گرچه خود جزئى است از كل رسولچونكه زهرا در مقام قابلى استنكته اينجا ختم گردد والسلاماز امامانست از مجراى دينمجرى لب هدايت مرتضىزان زكيه كو بود ام الامامهر كسى را قسمى از او بخش شدچون بسان ماه بر عالم بتافتچون بسان ماه بر عالم بتافت
عين عيون الاسرار الفاطميه
برداشتى و تفسيرى از مناقب منسوب به محيى الدين ابن عربى.
جز خدا از سر سر آگاه نيستحق بود مستجمع جمع صفاتسر سر مرتضى زهراستىدر قبول او منشا اسرار شدمجتبى خود سرى از اسرار بودپور ثانى حيدر آن حسينپور ثانى حيدر آن حسين
جز ولى كس مظهر الله نيستجز ولى نگرفته از حق اين براتدر تجلى از همه اجلاستىچونكه از او پخش اين انوار شداو نخستين نور از اين انوار بودپخش كرد آن نور را در عالمينپخش كرد آن نور را در عالمين
حضرت سجاد شد نور العبادجعفر بن صادق آن ماه تمامموسى كاظم كه زيبش عشق بودهشتمين نور از نخستين نور عشقبعد از آن تابيد تا نور تقى وان دهم نور هدى باب الحسن وان دهم نور هدى باب الحسن
باقر العلم آن ولى، نور رشادكرد اندر علم و حكمت اهتماممستقيم از حق نصيبش عشق بودبود روشن تر ز نور طور عشقگشت نور ديده ى هر متقىگشت نور عشق حق را ممتحنگشت نور عشق حق را ممتحن
ممتحن: امتحان شده، آزموده شده.
.
عسكرى مجموعه ى آيات شدچونكه بايد از وى آيد در ظهورچونكه بايد از وى آيد در ظهور
عشق را هم منشا و مرآت شدمهدى قائم الى دهر الدهورمهدى قائم الى دهر الدهور
الناجيه المنجيه لمحبيها
برداشتى و تفسيرى از مناقب منسوب به محيى الدين ابن عربى.
اى مسبب خود گواه خود شوىجلوه گه بر گل كنى تا بلبلانگه كنى شب را فروزان همچو روزمصطفى را شمع هر محفل كنىهم تو خود سازى على را لب لباز طريق حب زهراى بتولاز طريق حب زهراى بتول
هسته را خود كارى و خود بدورىگرد او آيند روزان و شباناز جمال اخترى گيتى فروزتا از آن مجرا نظر بر دل كنىتا بسازى مردمى اخلص ز حبميكنى عذر گنه كاران قبولميكنى عذر گنه كاران قبول