امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، جلوه جمال الهی

سید محمد حسینی شیرازی؛ ترجمه: محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 72/ 41
نمايش فراداده

ماجراى ديدار پسر مَهْزِيار با حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف

علاّمه مجلسي, در كتاب حق اليقين از شيخ صدوق و شيخ طوسى و شيخ طبرسى و به سند صحيح از محمد بن ابراهيم بن مهزيار, يا على بن ابراهيم مهزيار اهوازي, (1) روايت كرده‏اند كه گفت: بيست حج انجام دادم, و در همه آنها قصد كردم كه به محضر امام زمان حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف برسم, ولى به اين توفيق و سعادت دست نيافتم, تا اين كه يك شب در بسترم خوابيده بودم گوينده‏اى را ديدم به من گفت: «اى على بن ابراهيم, به تو اجازه داده شد كه امسال به حج بيايي.» (2)

ازخواب بيدار شدم, بسيار خوشحال بودم, به نماز ايستادم, هم‏چنان نماز مي‏خواندم تا سپيده سحر دميد, نماز صبح را خواندم, سپس از خانه بيرون رفتم تا از كاروان‏هاى حج, پرس و جو كنم, كاروانى را ديدم كه آماده حركت است, با اولين كاروان به سوى مكّه حركت كردم تا به كوفه رسيديم (3) در آنجا از اسب پياده شدم و وسائل سفر را به افراد مورد اطمينان سپردم, سپس به جستجوى فرزند امام حسن عسكرى عليه السلام پرداختم, ولى هر چه جويا شدم و جستجو كردم او رانيافتم, از كوفه با نخستين كاروان به سوى مدينه حركت كردم, وقتى به مدينه رسيدم, بي‏درنگ وسائل سفر را به افراد مورد اطمينان سپردم و در آنجا نيز به جستجو ادامه دادم, هيچ خبر و اثرى از حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف نيافتم. هم‏چنان در جستجو و آرزوى ديدار بودم, تا اين كه كاروان به سوى مكه حركت كرد, باهمراهان به سوى مكه روانه شديم, در آنجا نيز اثاثيّه خود را به دوستان سپردم, و به جستجو پرداختم, و مكرر از آل امام حسن عسكرى عليه السلام جويا مي‏شدم, ولى خبر و اثرى از آنها نمي‏يافتم در ميان اميد و نااميدي, در فكر فرو رفته بودم و خودم را سرزنش مي‏كردم كه لابد لياقت ديدار نداري.

تا اين‏كه شبى تصميم گرفتم براى طواف كعبه بروم, منتظر ماندم تا خلوت شد, آن‏گاه به طواف كعبه پرداختم, و از درگاه خداوند مي‏خواستم كه مرا به آرزويم, ديدار حضرت حجّت, برساند. در اين ميان ناگاه يك جوان خوش‏سيما و خوشبو را ديدم كه دو لباس احرام پوشيده, يكى را به كمر بسته, و ديگرى را بر دوش افكنده و طرف ديگر ردا را به دوش ديگر برگردانده است. او به من متوجه شد و گفت: تو كيستي؟ گفتم: من از اهالى اهواز هستم. گفت: آيا ابن خصيب اهوازى را مي‏شناسي! گفتم: آري, خدا رحمتش كند از دنيا رفت.

گفت: خدا او را رحمت كند, كه روزها روزه مي‏گرفت و شب‏ها در مقام بندگى به عبادت مي‏پرداخت, (4) و قرآن تلاوت مي‏كرد و از دوستان ما بود. سپس گفت: «آيا در اهواز, على بن ابراهيم مهزيار را مي‏شناسي؟»

گفتم: خودم هستم. گفت: خوش آمدى اى ابوالحسن, آيا صريحان را مي‏شناسي؟ گفتم: آري؛ گفت: آنها كيستند؟

گفتم: محمد و موسى هستند.

گفت: آن نشانه‏اى راكه بين تو و امام حسن عسكرى عليه السلام بود چه كردي؟

گفتم: نزد من است.

گفت: نشانم دهيد. آن را كه انگشترى زيبا بود و در نگينش نام محمد و على نوشته شده بود, از جيبم درآوردم به آن جوان نشان دادم. وقتى كه آن را ديد سخت گريه كرد و ناله سرداد, در حالى كه مي‏گفت: «خدا تو را رحمت كند اى ابامحمد, تو امام عادل, فرزند امامان عليهم السلام, و پدر امام بودي, خداوند تو را در فردوس اعلاى بهشت همنشين پدرانت نمود.»

سپس فرمود: اى ابوالحسن, (پسر مهزيار) به خانه‏ات برو, و خود را مهيا كن, وقتى كه يك‏سوم از شب گذشت و دو سوم از شب باقى ماند نزد ما بيا, كه به خواست خداوند به آرزويت خواهى رسيد.

ابن مهزيار مي‏گويد: به اقامت‏گاه خود رفتم, و در اين انديشه بودم, و كارهايم را انجام دادم, و آماده شدم, و پس از گذشت يك‏سوم از شب, سوار بر اسب شده و به سوى شعب (كه به آن جوان وعده ملاقات داده بودم) رهسپار شدم, وقتى به آنجا رسيدم, همان جوان را ديدم, به من خوش‏آمد گفت, آن‏گاه فرمود: « اى ابوالحسن, خوشا به حال تو, آقا اجازه ملاقات به تو داد, سواره حركت كرد, و من نيز به دنبالش سواره حركت كردم, تا اين‏كه مرا به منا وعرفات برد, و از آنجا گذشتيم, و به پايين گردنه كوه طائف رسيديم در اين هنگام به من فرمود: اى ابوالحسن, پياده شو, و آماده نماز شب باش, او پياده شد, من نيز پياده شدم, مشغول نماز شديم, پس از نماز, به من فرمود: نماز صبح را بخوان, ولى طول نده, من نماز صبح را به گونه‏اى مختصر بجا آوردم, او پس از نماز, به سجده رفت و صورت بر خاك ماليد و سپس, سوار مركب شد, به من نيز گفت سوار شو, سوار شدم. و به راه خود ادامه داديم, تا اين‏كه او به بالاى عقبه كوه رفت و من نيز همراهش بودم, در آنجا به من گفت: «نظر كن آيا چيزى مي‏بيني؟».

خوب نگاه كردم بقعه سبز و خرّمى را ديدم, كه گياه بسيار داشت, گفتم: «اى آقاى من, بقعه سبز و پرگياه مي‏نگرم» گفت: آيا در بالاى آن چيزى مشاهده مي‏كني؟ خوب نگريستم, ريگ بسيارى بر بالاى خيمه‏اى از مو ديدم, كه نور تابانى از آن مي‏درخشيد, او به من گفت: آيا چيزى مي‏بيني؟

گفتم: آرى چنين و چنان مي‏بينم.

فرمود: اى پسر مهزيار, خوشحال باش و چشمت روشن باشد, كه آرزوى هر آرزومندى در همين‏جا (اشاره به آن خيمه كرد) مي‏باشد.

سپس, آن جوان به من فرمود: با من به سوى آن خيمه برويم, با هم حركت كرديم, وقتى كه به پايين آن تل‏ريك رسيديم فرمود: در اين‏جا پياده شو, اين‏جاست كه هر مشكلى آسان مي‏گردد, او پياده شد, من نيز پياده شدم, تا اين كه به من گفت: «اى پسر مهزيار, مهار شتر را رها كن, گفتم: شتر را به چه كسى بسپارم, كسى در اين‏جا نيست؟ گفت: اين‏جا جايى است كه جز ولى خدا كسى در آن رفت و آمد نمي‏كند.

مهار شتر را رها كردم وهمراه آن جوان به سوى آن خيمه حركت كرديم, وقتى نزديك آن خيمه رسيديم, او به من گفت: همين‏جا بايست تا من بروم و براى تو اجازه ورود بگيرم, او رفت و طولى نكشيد كه نزد من آمد و گفت: «خوشا به حال تو, به آرزويت رسيدي.»

ابن مهزيار گويد: در اين هنگام به محضر حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف شرفياب شديم, او بر روى فرش نمد كه در روى آن پوست چرمى سرخ قرار داشت, نشسته بود, و بر بالشى از پوست تكيه داده بود, به او سلام كردم, جواب سلامم را داد, ديدم چهره‏اش مثل ماه مي‏درخشد, چنان زيباست كه هيچ‏گونه نقص و ناموزونى در چهره او ديده نمي‏شود, نه بلند قد و نه كوتاه قد, قامتى كشيده داشت, گشاده پيشانى با ابروان كشيده و به هم پيوسته, داراى چشمان سياه و درشت و با بينى باريك و گونه‏هاى هموار داشت, در گونه راستش خالى بود, آن خال چنان زيبا بود, كه با ديدن چهره رعناى او شگفت زده و مبهوت شدم, به من فرمود:

«اى پسر مهزيار, برادرانت را در عراق چگونه وداع كردي, حال آنها چگونه است؟» گفتم: آنها سخت در تنگنا و مشكلات و فشارهاى بني‏الشّيطان (بنى عباس) هستند.

فرمود: «خدا بني‏عباس را بكشد, به كجا مي‏روند؟ گويى آنها را مي‏نگرم كه در خانه‏هاى خود كشته مي‏شوند, فرمان غضب اِلاهى شب و روز آنها را فرا مي‏گيرد, آنگاه شما مالك و حاكم آنها مي‏شويد, همان‏گونه كه آنها مالك شما شدند, آنها در آن وقت ذليل شما خواهند شد.»

سپس, فرمود: «پدرم صلوات خدا بر او, از من عهد گرفته كه ساكن مكانى نشوم مگر آن‏‏كه مخفي‏ترين و دورترين مكان‏ها باشد, تا اسرار من فاش نشود, و محل سكونتم از گزند نيرنگ‏هاى گمراهان, و متمرّدان منحرف, محفوظ بماند. بدان كه پدرم فرمود: « اى پسرم, خداوند متعال, اهل بلا و مردم خداپرست و دين‏دار را بدون حجّت نمي‏گذارد, حجّتى كه آنها به وسيله او, درجات كمال را بپيمايند, و امامى كه به او اقتدا كرده و از سنت و روش او پيروى نمايند, اى پسرم, اميد آن دارم كه تو همان حجّت و امامى باشى كه خداوند تو را براى گسترش حق, نابودى باطل, و بالا بردن دين, و خاموش نمودن آتش‏گمراهى برگزيده باشد. اى پسرم, برتو باد كه در جاهاى پنهان زمين, در دورترين نقاط زندگى كني, زيرا هر ولى از اولياى خداوند متعال, داراى دشمنان بي‏رحم, و مخالفان متجاوز است, ولى اين امور تو را به وحشت نيندازد. بدان كه دل‏هاى اهل طاعت و اخلاص, چونان پرندگانى كه به آشيان‏هايشان عشق مي‏ورزند به تو متوجّه و عشق مي‏ورزند. ايشان گروهى هستند كه, گرچه در دست دشمن ذليل و خوار شده‏اند, ولى در پيشگاه خدا عزيز و ارجمند مي‏باشند, آنها اهل زهد و قناعتند و به دامان ولاى اهل‏بيت عليهم السلام چنگ زده‏اند, دين حق را از منبع خود استخراج كرده و در پرتو آن با دشمنان جهاد مي‏كنند, در پرتو صبر و تحمّل و فداكارى در دنيا, تا در خانه آخرت با اقتدار عزّتمند و باشكوه نايل شوند. خداوند آنان را به اين ويژگي‏ها توفيق داده, تا داراى كرامت عظيم و سرانجامى نيك باشند, اى پسرم, در حوادث امور خود صبر را پيشه خود ساز, تا خداوند متعال اسباب كار را براى تو فراهم سازد, و اركان دولتت را استوار نمايد, و به خواست خدا, پس از عقب راندن ذلّت‏ها و رنج‏ها و فشارها, به عزّت و اقتدار برسي, و امور تو سامان يابد.

اى پسرم, گويى تو را مي‏نگرم كه مشمول نصرت و تأييدات اِلاهى شده‏اي, و دوران آن همه فشار و دشوارى و مشكلات سپرى گشته است, گويى پرچم‏هاى زرد و عَلَم‏هاى سفيد را در بين حطيم و زمزم (5) مي‏نگرم كه بر بالاى سر تو به اهتزاز درآيد, و مردم گروه گروه در كنار حجر الاسود نزد تو براى بيعت بيايند, آنهايى كه پاك‏طينت هستند, و روح و روان پاكيزه و دل‏هاى ملكوتى و صاف و زدوده شده از هرگونه پليدى و نفاق دارند, داراى دل‏هاى آماده و نرم براى پذيرش دين, و پر صلابت و قاطع براى سركوبى دشمنان و نابودى فتنه‏هاى گمراهان هستند, در آن وقت بوستان‏هاى دين آراسته شود, و دين حق و دين‏داران آشكار گردند؛ و سپيده حق بدرخشد, و تاريكي‏هاى باطل برطرف شود, و خداوند به ‏وسيله تو طغيان را درهم بشكند, و نشانه‏هاى ارجمند ايمان را بازگرداند, همه مشكلات به رفاه سلامتى تبديل شود, و دوستى و صميمت, جاى كينه و عدوات را بگيرد, به گونه‏اي‏كه كودكان در ميان گهواره, دوست دارند ـ اگر بتوانند ـ به سوى تو پرواز كنند, حيوانات وحشي, اگر راهى براى پيوستن به تو داشته باشند, به‏وسيله تو اطراف دنيا را به گلستانى از شادى و صفا مبدّل سازند, و به‏وسيله تو شاخه‏هاى عزّت نشاط و شادي, پخش شوند, پايه‏هاى حق در قرارگاه‏هاى خود استوار گردند, و همه آنان كه دين ستيز هستند, به لانه‏هاى خود بخزند, ابرهاى پيروزى از هر سو, بر تو سايه مي‏افكنند, هر دشمنى منكوب و هر دوستى پيروز مي‏گردد, در اين وقت در سراسر زمين جبّار متجاوز, و يا منكر تحقير كننده, و يا دشمن پر كينه, و معاند پر عداوت باقى نماند. پس كسى كه به خدا توكل كند, خداوند او را كافى است, خداوند او را به هدفش مي‏رساند, چرا كه خداوند براى هر چيزى اندازه‏اى قرار داده است.»

سپس, پدرم فرمود: «بايد همه اينها و گفت‏گوى من با شما در اين مجلس را پنهان بداري, و آن را جز براى اهل صدق و برادران راستين در دين, فاش نسازي.»

على بن ابراهيم بن مهزيار مي‏گويد: مدتى در محضر آقا حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف براى كسب عقائد و احكام و حكمت‏هايى كه به قلب‏ها نشاط مي‏بخشد, و مزرعه قلب‏ها را پربار و پر طروات مي‏نمايد ماندم, سپس از محضرش اجازه گرفتم كه به وطنم (اهواز) بازگردم, و من پس از بيان مطالبي, خداحافظى كردم, آن حضرت هنگام وداع, مرا مشمول دعاى خود كه مايه سعادت دنيا و آخرت, و ذخيره ماندگار براى عاقبتم بود, قرار داد.

وقتى كه آماده بازگشت شدم, صبح براى خداحافظى مجدّد تجديد عهد و بيعت, به محضر حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف رسيدم, مبلغى كه بيش از پنجاه هزار درهم بود به محضرش دادم و عرض كردم با قبول آن به من تفضل فرمايد و افتخار دهيد, آن حضرت لبخند مي‏زد, و فرمود: «از اين پول در مورد مصرف زندگى خود بهره بگير, زيرا در اين جاده‏اى كه حركت مي‏كنى طولانى و دشوار است, و براى رسيدن به وطن, آن را مصرف كن.» سپس براى من دعاى بسيار كرد, آن‏گاه به سوى وطنم رهسپار شدم. (6)

(1) ر.ك به كمال‏الدين: ص 465 حديث 22 باب 43 ذكر من شاهد القائم عجل الله تعالى فرجه الشريف و وراه و كلمه, و (دلائل الأمامة): ص 296 باب معرفة من شاهد صاحب الزمان عجل الله تعالى فرجه الشريف فى حال الغيبة و عرفه.

(2) محدّث قمي(ره) مي‏نويسند: آن گونيده گفت: «اى فـرزند مهزيار! امسال به حج بيا كه به خدمت امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف مي‏رسي.» (منتهى الآمال, ج 2, ص 296)

(3) در آن وقت مسير حج از اهواز, به سوى كوفه و از آنجا به سوى مكه بود.

(4) مرحبا بـر قومـى كه داد بنـدگى را داده‏انـد روزها با روزه‏ها, شب‏ها در مقام بندگى ايستاده‏اند.

(5) هر دو در كنار كعبه قرار دارند, زمزم آن چاه مشهور است و حظيم هم زاويه كعبه را گويند.

(6) اقتباس از حق اليقين مجلسي, و دلائل الامامه طبرى شيعي, ص 296, و منتهى الامال محدث قمي, ج 2, ص 296 ـ 298 و