و ما را با سخن تو توان برابرى نيست ، بارى ، فدك از آن فاطمه است اگرش شاهدانى باشد عادل! على عمر را اعتنايى ننمود و ابوبكر را گفت:
قرآن را قبول دارى؟!
گفت: آرى!
فرمود اين آيت كه فرمايد: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا، درباره كه نازل شده است؟!
بگفت: درباره شما!
فرمود: اگر دو تن از اسلاميان شهادت دهند نسبتى ناروا را بر فاطمه چه خواهى كرد؟!
گفت: بر فاطمه حد جارى خواهم نمودن، آنچنانكه بر ديگر زنان مسلمان! و على گفت: در اين صورت نزد خداوند از كافران خواهى بود!
گفت: چرا؟!
فرمود: از آن روى كه تو مردود دانسته اى شهادت خداوند را پيرامون طهارت و پاكى وى، و شهادت مردمان را بر عليه او پذيرا شده اى! [ بحارالانوار: ج 29، ص 189 و 197، به نقل از اسرار فدك. ] كوتاه سخن آنكه اگر تو را به آن آيت اعتقادى است، پس فاطمه پاك است و نيز ادعاى ناپاك ننمايد ، پس اگرت گويد فدك از آن من است يعنى كه هست! و رد سخن او، رد سخن خداست!
آرى، دخترم ، در همينجا بود كه مردمان همه به خشم آمده بودند، و به ستمى كه بر ايشان رفته بود نيك وقوف يافتند و همگان بگفتند كه:
به خداى سوگند كه على راست مى گويد! و همين على يكى بار ديگر، در نامه اى، ابى بكر را به خطاب خويش كشيد! و در فرازهايى از آن چنين آورد:
اگر بگويم كه خداى درباره شمايان چه تقدير بنموده است، استخوان سينه هاتان چونان دندانه هاى چرخ آسياب بتن هاتان فروخواهد نشست!
اگر ظاهرش سازم آنچه را كه خداوند درباره ى شمايان نازلش بنموده است چونان طنابى كه در چاهى بس عميق لرزان باشد مضطرب خواهيد شدن! و پاهاتان به فرار مى گذاريد از خانه هاتان، و سرگردان و ويلان و حيران خواهيد شدن! و لى من آنچه در سينه ام دارم نگاهش مى دارم.
اما نيك بدانيد كه:
دنياى شما در پيشگاه من چونان ابرى است كه بالا رود و بالاتر، و غلظت يابد و استقرار ، اما دوباره از هم فروپاشد، و نيز آسمانى شفاف و پاك پديدار آيد!
آرام باشيد! كه زود باشد كه گرد و غبارها فروخواهد نشست، و ثمرات كار خويش را چه تلخ خواهيد يافت، و يا كشنده و قاتل خواهيد يافتن ثمر كاشته ى خويش را! [ بحارالانوار: ج 29، ص 140، به نقل از اسرار فدك. ] را ستى، دخترم!
چه وقت است اكنون؟!
خانم! و قت غروب است، و به مغرب تنها كمى وقت باقى است.
دخترم!
برخيز! كه مادرت به انتظار است، و اگر كمى دير به آنجا شوى، دلواپست خواهد شدن! اگر بقايمان باقى بود، فردا خواهمت ديد، كه آخرين روز ديدار من و تو نيز خواهد بود، و اگر توانى باشدم تو را از آخرين روز فاطمه خواهم گفت.
پايان حيات شمع پيداست؛ و به گونه اى ديگر مى تابد؛ و شايد نيز فروزانتر! و آن روز ، نيز، فاطمه، شمع وجودش ، در پيش چشمان مولاش على، چنين مى نمود! و خود نيز بدادش خبر كه:
على جان!
بدرود خواهمت گفت، اى جان من، و نيز جهان را ، همين امروز! و ه! چه بى تاب شد على! و گويى كه همه چيزش به سنگ مى خورد!
آه! فداى چشم هاش، كه اشك هاش ، چه با حيرت و شگفت فرومى چكيدند!
آرى ، على ، خوانده نبود ، اينجاى داستان را!
چه بايدش مى كرد؟! و يا كه مى توانست نمودن؟! و ايم! چه غريبانه گفت، همه را، كه دمى چند تنهايشان گذارند، تا كه بنشينند، و نيز بشنوند ، شنيدن هاى واپسين را! و همه نيز چنين بنمودند، و آن دم ، سقف بظاهر كوچك خانه فاطمه ، فاطمه را، و على را، در زير چتر خويش ميزبان بود!
به ناگاه فاطمه اش گفت:
على جان!
در اين كوتاه ايام بودن ، بودن من با تو ، با تو به «صدق» بودم، و هيچ خيانت را ننمودم، و نه مخالفتى ، نه چنين بوده است، آيا؟! و على آن نشسته ى شكسته ، در آن غروب غريبى، كه برايش گفتن، حتى اندكش، چه سنگين مى نمود، گفت: معاذ الله!!!
فاطمه جان!
پناه بر خدا!
تو كجا و خيانت؟!
تو كجا و خلاف؟!
به خدايم، كه تو، بس گرامى بودى! و چه خداى ترس! و قد عز مفارقتك و فقدك!
فاطمه ام!
دورى ، جدايى ، از تو ، اى گرانمايه! بسى بر من گران است!
اما چه مى توانم كرد؟!
الا انه امر لابد منه ، امر خداوند است، و نه از آن گريزى! و قد عظمت وفاتك و فقدك ، فانالله و انا اليه راجعون!
فراق تو، و فقدانت، چه سهمگين است! و من به خداى پر مهر پناه مى آورم، از اين انبوه اندوه، و چه سوگ بزرگى است، اين! و آنگاه لرزان و پر ارتعاش فاطمه اش را گفت:
به يقين باش كه على مرد وفاست، و به انجام خواهمش رسانيد آنچه مرا بازگويى، و بر خواهش خويش نيز برمى گزينم ، گو كه چه دشوار آيد!
آرى، هر چه خواهى بگو، مى شنوم و مى شود! و فاطمه اش نيز گفت:
ارزانيت بدارد خداى پر مهر، اى بزرگمرد!
آنهم شكوهمندترين پاداش ها!
على جان!
مى خواهم تو را، و به جد، و بر آن نيز بسى اصرار، كه:
نه «عمر»، و نه «ابوبكر»، و نه آنان كه تابعند آنان را ، آرى، هيچكدام ، در نماز ، بر پيكر من ، نبايست كه حاضر آيند!
آه! دخترم، گفتم نماز!
هنوزم در ياد است ، غربت را ، همه اش، كه آن شب بنشسته بود، سينه على را، و گويى كه نبود ، در خاطرش ، جز ياد آن قامت خم، و ابروى وار فاطمه اش!
حيرتا!
گويى كه محراب به فرياد بود! و نبود على را هيچ تحمل!
در نمازم خم ابروى تو در ياد آمد حالتى رفت كه محراب به فرياد آمد از من اكنون طمع صبر و دل و هوش مدار كان تحمل كه تو ديدى، همه بر باد آمد تمام!
اما، ناتمام!