زهرا اين مجاهد پا در ركاب، هميشه هوشيار بود و بيدار، چه در حجر و چه در ميدان.
دشمنان قسم خوردن رسول صلى الله عليه و آله در حجر اسماعيل، به بت ها قسم ياد كردند كه هر جا محمد صلى الله عليه و آله را پيدا كردند، با كشتن وى كارش را يكسره كنند. زهرا عليهاالسلام تا اين خبر را شنيد فورا خود را به پدر رسانيد و او را با خبر ساخت تا مراقب خود باشد. [مناقب، ج 1، ص 71، بحارالانوار، ج 18، ص 60.]
هر گاه دشمن خاكستر بر سر رسول صلى الله عليه و آله مى ريخت، زهرا عليهاالسلام با اين كه كودكى بيش نبود، با شتاب خود را به پدر مى رسانيد و در حالى كه چشمان كوچك و مهربانش پر از اشك بود، خاكسترها را از سر و روى پدر مى سترد.
رسول صلى الله عليه و آله نيز او را به سينه مى چسبانيد و اشك هاى او را پاك مى كرد و براى تسلاى او مى گفت:
دخترك عزيزم، گريه مكن كه خدا حافظ و نگهبان پدر توست. [سيره ابن هشام، ج 1، ص 416.]
يك بار كه رسول صلى الله عليه و آله در مسجدالحرام مشغول عبادت بود و به سجده رفته بود، مشتى از ارازل مكه به تحريك ابوجهل شكم گوسفند يا شترى را به سر او كشيدند و آن گاه در حالى كه مى خنديدند رسول صلى الله عليه و آله را مسخره مى كردند و هيچ كس جرات دفاع نداشت، اما همين كه اين خبر به فاطمه عليهاالسلام رسيد دوان دوان خود را به پدر رساند و آن را برداشت و سپس با دست هاى مهربانش سر و رو پدر را پاك كرد و او را نوازش نمود و به خانه بازآورد و بر آنها نفرين فرستاد. [صحيح بخارى، كتاب الصلوة، ج 2، ص 141، صحيح مسلم، كتاب الجهاد والسير، ج 5، ص 179.]
آن گاه كه در احد نائره ى جنگ تازه به خاموشى گراييده بود و نفاق پيشگان سپاه رسول صلى الله عليه و آله پا به فرار گذاشتند و يكى از همان شيطان ها فرياد برآورد كه محمد كشته شد. زهراى نوجوان با تنى چند از زنان ديگر شتابان به سوى معركه به راه افتادند. او فاصله ى ميان مدينه و احد را پياده طى كرد و پدر را با دندانى شكسته و پيشانى مجروح در آنجا يافت، صورت پدر را شستشو داد، اما زخم پيشانى هنوز خونريزى داشت، قطعه ى حصيرى را سوزاند و خاكسترش را بر روى زخم ريخت و بدين وسيله جراحت پدر را مداوا كرد. در همان جنگ رسول صلى الله عليه و آله و على عليه السلام شمشير خود را به زهرا عليهاالسلام دادند تا خونهايش را بشويد. [سيره ى ابن هشام، ج 3، ص 106، بحارالانوار، ج 38، ص 202؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 324؛ صحيح بخارى، كتاب الجهاد، ج 6، ص 437؛ صحيح مسلم، ج 5، ص 178.] و باز همو براى جنگى كه روز بعد ممكن بود اتفاق افتاد (غزوه حمراء الاسد) اسلحه ى پدرش را آماده كرد.
در جنگ احزاب كه مدينه در محاصره قرار داشت، هر كس به اندازه ى توان خود جنگ را پشتيبانى مى كرد. زهرا عليهاالسلام نيز نان مى پخت تا بخشى از نيازمنديهاى مجاهدان سنگرنشين را تأمين كند.
در يكى از روزها كه براى فرزندان خود نانى تازه آماده كرده بود نتوانست بدون پدر از آن استفاده كند. از اين رو به خط مقدم جبهه نزد پدر شتافت و گفت:
«قرصا خبزته و لم تطب نفسى حتى اتيتك بهذه الكسرة؛ قرص نانى پختم اما دلم آرام نگرفت. ناچار آن را براى شما آوردم».
پدر نگاه مهربانش را به دخترش دوخت. آن گاه با صدايى آرام و خسته گفت. اين اولين غذايى است كه پس از سه روز پدرت بر دهان مى گذارد. [الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 400.]
در هنگام فتح مكه، زهرا عليهاالسلام براى پدر خيمه مى زد و براى شستشو و غسل او، آب آماده مى كرد تا گرد و غبار از تنش بشويد و رهسپار مسجد الحرام شود. [الطبقات، ابن سعد، ج 1، ص 400.]
آنان كه به شهادت و حضورى در خود و جامعه رسيده اند و از سر هستى خود مستانه به پا خاستند و عاشقانه به سوى معبود پر گشودند، حقشان نه آن چنان است كه بتوان بيان كرد و يا از آن خشم پوشيد، زيرا ما بر سر گسترده ى خوان آنان نشسته و اين درس از زهرا عليهاالسلام آموخته ايم.
نقل است از جمله كارهايى كه زهرا عليهاالسلام- اين اسوه ى حق شناسى و وفا، سرشارى و كمال- تا پايان عمر بر آن مداومت داشت و هرگز ترك نكرد، زيارت قبور شهداى اسلام بود. او هفته اى دو بار- دوشنبه و پنج شنبه- به زيارت شهدا مى رفت. [عن ابى عبدالله عليه السلام «... تاتى قبور الشهداء فى كل جمعة مرتين. الاثنين والخميس» بحارالانوار، ج 43، ص 195، ح 24.] و در روايتى ديگر آمده است كه هر شنبه به زيارت قبر حمزه سيدالشهدا عليه السلام مى رفت. [عن ابى عبدالله عليه السلام قال: «ان فاطمة عليهاالسلام كانت تاتى قبور شهداء فى كل غداة سبت فتاتى قبر حمزة و تترحم عليه و تستغفر له»بحارالانوار، ج 43، ص 90، در سنن بيهقى، ج 4، ص 78، هر جمعه آمده است.]
او دست فرزندانش را مى گرفت و به ديدار حمزه و شهداى احد مى برد تا شهد شهادت را به كام آنان ريخته و درس وفا و حق شناسى را به آنان بياموزد. همين است كه گفته ام خط سرخ كربلا تداوم خانه ى سبز فاطمه عليهاالسلام است.
خودش نيز در لحظات واپسين، در وصيتش به على عليه السلام از او مى خواهد پس از وفاتش همواره به زيارت او بيايد، [«اوصيك يا اباالحسن ان لا تنسانى و تزورونى بعد مماتى» (الكوكب الدرى، ج 1، ص 253).] و على عليه السلام هم هر روز به زيارتش مى رفت. [فرائد السمطين، ج 2، ص 88، الفصول المهمة، ص 140.]
يكى از برادران مى گفت: دوستى مورد وثوق و رزمنده، قصد ازدواج داشت و بسيار علاقه مند بود كه در جشن ازدواجش حضرت زهرا عليهاالسلام حضور داشته باشد به همين منظور موقع ازدواج يكى از كارت هاى عروسى را برداشته و در آن نام حضرت زهرا عليهاالسلام را نوشت و آن را در حرم مطهر حضرت معصومه عليهاالسلام انداخت. موقع انداختن از آنها دعوت كرد كه حتما در جشن ازدواجش شركت كنند. بعد از اتمام مراسم خيلى دوست داشت كه بداند آيا حضرت زهرا عليهاالسلام در مراسم آنها بوده يا نه؟ تا اين كه شبى حضرت فاطمه عليهاالسلام را در خواب مى بيند و از ايشان مى پرسد كه آيا در جشن ما حضور داشتيد يا نه؟ حضرت مى فرمايد: «ما اگر به عروسى شما نياييم پس عروسى چه كسى برويم».
يكى از مادران شهدا مى گفت: مدتى بود به خاطر بعضى از مشكلات نمى توانستم به مزار شهدا رفته و براى پسر شهيدم فاتحه بخوانم. شبى در خواب ديدم از من گله مى كند كه چرا به سراغم نمى آيى؟ گفتم فردا صبح خواهم آمد. صبح آماده رفتن شدم كه صداى روضه اى مرا متوجه خود كرد، ذكر مصيبت حسين عليه السلام بود، با خود گفتم: امروز را مى روم روضه ى فرزند زهرا عليهاالسلام و روز ديگر به مزار شهدا مى روم. بالاخره آن روز گذشت وصبح روز بعد رفتم به مزار، ديدم زنى سياهپوش بر سر قبر پسرم فاتحه مى خواند. با خود گفتم: شايد قبر پسر مرا با قبر ديگرى اشتباه گرفته است. خوب است به او بگويم: جلو رفته از پشت به او گفتم: اشتباه نگرفته ايد؟ برگشت و نگاهى مهربان و آشنا به من انداخت. صورتش مى درخشيد، آرام گفت: نه همين جاست ما اشتباه نمى كنيم. مگر ديروز به مجلس پسر من حسين نيامدى؟ من هم امروز به ديدار پسر تو آمدم. اين را گفت و از نظر ناپديد شد و مرا در حسرت نگاه دوباره اش با يك دنيا خاطره تنها گذاشت.
يكى از بزرگان و مسئولين كه سهم مهمى در انقلاب دارد در مجلسى خصوصى در ميان تنى از رفقا، با اصرار آنان داستانى را كه براى خودش پيش آمده بود، چنين تعريف كرد: در ميان جمعى از دوستان بودم كه ناگهان زانوهايم سست شد و به زمين افتادم. محافظانم مرا به بيمارستان رساندند. در طول راه تمام بدنم سست شد به طورى كه قادر به حركت دادن آنها نبودم. در بيمارستان احساس كردم چانه ام هم دارد از كار مى افتد. فرزندم را كه به شدت متاثر و پريشان بود با اشاره به سوى خود خواندم و با هر جان كندنى بود به او فهماندم تا فرصت هست همه را خبر كند. ساعات آخر است. آن قدرى نگذشت كه چانه ام قفل شد، چشم هايم بسته شد و پلك هايم روى هم افتاد. كسانى كه در اطرافم بودند صدا به شيون بلند كردند. ديگر چيزى نفهميدم.
ناگهان خود را در عالم ديگرى يافتم. فضاى عجيبى و غير قابل توصيفى بود. در آنجا از من پرسيدند فلانى براى خدا چه كردى؟ تأملى كردم و برخى اعمالم را كه گمان مى كردم كارهاى مهمى است برشمردم. هر كدام را كه مى گفتم در جواب مى گفتند: ثبت نشده است. به لوحى كه در دست داشتند اشاره كردند و گفتند: به آن نگاه كن. نگاه كردم ديدم تمامى اعمال و لغزشهايم در آن ثبت است. خيلى شرمنده شدم. ديدم دستم خالى است و هيچ عذرى ندارم.
پرسيدند حال با تو چه كنيم؟ خيلى وحشت كرده بودم. كاملا خيس عرق شده بودم. زدم زير گريه. ديدم الان است كه ختم دادرسى را اعلام كنند و مرا ببرند. ناگهان با هر چه در رمق داشتم فرياد زدم. همه ى اينها كه مى گوييد درست، اما من فاطمه را هم دوست نداشتم؟ على را هم دوست نداشتم؟ صداى هق هق گريه ام همه جا را برداشته بود. و ديگر نتوانستم سخن بگويم. نگاهى كردند و گفتند راست مى گويى. نگاهى دوباره به من انداختند و گفتند: او را بازگردانيد، فرصتى دوباره به تو داده شد. از صفر شروع كن و اساس كار خود را قرآن قرار بده. تا سخنانش تمام شد ناگهان پلك چشمم تكانى خورد و باز شد. چانه ام هم آزاد شد. ديدم فرزندان و خويشان اطراف تخت من شيون مى كنند. با سختى به پسرم اشاره كردم كه نزديك بيايد. با صدايى به او گفتم: به بركت فاطمه نجات يافتم، نگران نباشيد، فرصتى دوباره به ما دادند.
اتاق كه خلوت شد از پسرم پرسيدم: آيا من فرياد هم كشيدم؟ گفت: فريادى نزدى، اما مدتى آن چنان تكان مى خوردى كه ما و همه ى دكترها دست و پاى خود را گم كرده بوديم و آن چنان عرق مى ريختى كه تمام تشك خيس شده بود. ديگر اميدى نداشتيم، كه ناگهان آرام شدى و لحظاتى بعد لب هايت تكانى خورد و گفتى: به بركت فاطمه نجات يافتم.
ولاى [از مفهوم، حقيقت، ضرورت زير بنا و آثار ولايت در نوشته اى ديگر به تفصيل گفت و گو شده است.] زهرا ] چه كسى گلبرگ هاى شقليق و عطر گل ياس را نمى ستايد؟ چه كسى ترنم باران و بارش آبشاران و جوشش چشمه ساران را نمى ستايد؟ بهار را همه مى ستايند و چشم غزال را، و آواز بلبل را و پرواز كبوتر را و صلابت كوه را و درخشش خورشيد را. من در تو اى قامت خدائى ، عطر و طهارت ، زيبايى و لطافت ، فرياد و صلابت ، پيچيدگى و شهامت، و در انتها عروج سبز را با هم مى بينم. اى هديت خدايى گرچه به كوتاهى شقايق اما به بلنداى همه عصرها و نسل ها. محبت زهرا عليهاالسلام، زهرا عليهاالسلام را دوست داشتن نيست كه فقط زهرا عليهاالسلام را دوست داشتن است! كه محبت زهرا عليهاالسلام حتى در دل دشمنان او هم لانه دارد. عمق حركت زهرا عليهاالسلام و پيچش گامهاى او آن قدر پر صلابت و لطيف است كه هر بيننده را مسحور و هر شنونده را مبهوت مى كند. مگر مى توان در دل، لطافت ياس و صلابت كوه را تحسين نكرد؟! در روايت آمده است كه فاطمه عليهاالسلام را فاطمه عليهاالسلام نام نهادند؛ زيرا محبت او باعث جدائى از آتش جهنم است. [قال رسول الله صلى الله عليه و آله: «انى سميت ابنتى فاطمة لان الله عزوجل فطمها و فطم من احبها من النار» (بحارالانوار، ج 43، صص 12- 16 و 18 و 172) اين حديث در بسيارى از كتابهاى اهل سنت نيز آمده، از جمله «تاريخ بغداد» و «صواعق المحرقه» و «كنزالعمال» و... و عن سلمان قال: قال رسول الله صلى الله عليه و آله: «... يا سلمان من احب فاطمة ابنتى فهو فى الجنة معى و من ابغضها فهو فى النار. يا سلمان! حب فاطمة ينفع فى ماة من المواطن، ايسر ذلك المواطن الموت و القبر و الميزان و المحشر و الصراة و المحاسبه...» (مقتل الحسين عليه السلام خوارزمى، ص 59؛ ينابيع المودة، ص 263).] به راستى اين كدامين محبت است؟ محبت هاى غريزى؟ يا عاطفى؟ يا محبتهاى ما كه در صندوقچه ى دلمان هزاران بت سر كشيده است؟ يا محبت هاى سلمان و مالك و فضه كه در قلب شان غير از محبت على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام ديگر هيچ نبود؟ محبتى كه تبعيت و اطاعت را در پى نياورد. [قرآن مى فرمايد: (ان كنتم تحبون الله فاتبعونى) نمى گويد «فاحبونى». از همين رو در روايتى «حى على خير العمل» به ولايت اهل بيت تفسير شده است. (بحارالانوار، ج 43 ص 44) پس ولايت اهل بيت عمل است و آن هم بهترين عمل. از همين رو زهرا عليهاالسلام در فرازى از كلامش مى فرمايد: شيعه كسى است كه اوامر ما را اطاعت و نواهى ما را ترك كند. (بحارالانوار، ج 68 ص 155). براى درك اين حقيقت مرور كردن بعضى از رواياتى كه صفات شيعه را توضيح مى دهد مفيد است: رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «ان شيعتنا من شيعنا و تبعنا فى اعمالنا» (بحارالانوار ج 65، ص 155)؛ شيعه ما كسى است كه در اعمال خود از ما تبعيت و پيروى نمايد. امام صادق عليه السلام مى فرمايد: هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مكه را فتح نمود، بر كوه صفا ايستاد و فرمود: «يا بنى هاشم و يا بنى عبدالمطلب، انى رسول الله اليكم و انى شفيق عليكم. لا تقولوا: ان محمدا منا فوالله ما اوليائى منكم و لا من غيركم الا المتقون. الا فلا اعرفكم تاتونى يوم القيامة تحملون الدنيا على رقابكم و ياتى الناس يحملون الآخرة. الا و انى قد اعذرت فيما بينى و بينكم و فيما بين الله عزوجل و بينكم. و ان لى عملى و لكم عملكم» (بحارالانوار، ج 71، ص 188)؛ اى بنى هاشم! و اى پسران عبدالمطلب! من فرستاده ى خدا به سوى شما هستم و نسبت به شما خيرخواه و مهربانم. مبادا بگوييد محمد از ما است و به خود مغرور شويد، به خدا قسم، دوستان من چه از شما و يا غير شما، تنها پرهيزگارانند. آگاه باشيد، مبادا روز قيامت شما را ببينم در حالى كه دنيا را بر گرده ى خود حمل مى كنيد و ساير مردم آخرت راحمل مى كنند. آگاه باشيدكه من حجت را بر شما تمام كردم و عذرى ميان خود و شما و ميان خداوند بزرگ و شما باقى نگذاشتم. عمل من برخودم و عمل شما براى خودتان خواهد بود. امام باقر عليه السلام به جابر مى فرمايد: «يا جابر، بلغ شيعتى السلام و اعلمهم انه لا قرابة بيننا و بين الله عزوجل و لا يتقرب اليه الا بالطاعة له. يا جابر من اطاع الله و احبنا فهو ولينا و من عصى الله لم ينفعه حبنا» (بحارالانوار، ج 71، ص 179)، اى جابر از جانب من به شيعيانم سلام برسان و آنها را آگاه ساز كه ميان ما و خداوند بزرگ قرابت و نسبتى وجود ندارد، و تقرب به او جز به عبادت و بندگى ممكن نيست. اى جابر! كسى كه خدا را اطاعت كند و ما را دوست بدارد، او از شيعيان و محبان ما خواهد بود. و آن كس كه خدا را نافرمانى كند، محبت ما او را فايده نمى بخشد. امام باقر عليه السلام به جابر مى فرمايد: محبت ما اهل بيت به تنهايى كافى نيست. آنگاه مى افزايد: «فوالله ما شيعتنا الا من اتقى الله و اطاعه»، به خدا قسم شيعه ى ما كسى است كه تقوا و اطاعت را دارد. تا آنجا كه مى فرمايد:-«والله لا تنال و لا يتنا ولايتنا الا بالعمل» (الامالى، شيخ طوسى، ص 97). به خدا قسم تنها با عمل است كه مى توان به ولايت ما رسيد. امام باقر عليه السلام مى فرمايد: «لا تذهب بكم المذاهب، فوالله ما شيعتنا الا من اطاع الله عزوجل» (الكافى، ج 2، ص 73)، مبادا شيطان شما را بفريبد و گرفتار آراء باطله كند. به خدا سوگند شيعه ما نيست مگر آن كسى كه در عمل، خداى بزرگ را اطاعت كند. امام صادق عليه السلام مى فرمايد: «ليس من شيعتنا من يكون فى مصر يكون فيه آلاف و يكون فى المصر اورع منه» (بحارالانوار، ج 65، ص 164)؛ شيعه ما نيست كسى كه در شهرى چندين هزار نفرى زندگى كند و از همه با تقواتر نباشد. امام صادق عليه السلام مى فرمايد: «قوم يزعمون انى امامهم والله ما انا لهم بامام لعنهم الله كلما سترت سترا هتكوه. اقول: كذا و كذا فيقولون: انما يعنى كذا و كذا انما انا امام من اطاعنى» (بحارالانوار، ج 2، ص 80)؛ جماعتى گمان مى كنند كه من امام و پيشواى آنانم، در حالى كه به خدا سوگند من هرگز امام آنان نيستم. درست نقطه مخالف اعمال مرا انجام مى دهند و گفته هاى مرا بر طبق ميل و هواى نفس خود تفسير مى كنند. من فقط امام و رهبران كسى هستم كه در همه ى اعمالش از من اطاعت و تبعيت نمايد. امام رضا عليه السلام به يكى از اصحاب خود مى فرمايد: «... لقد كان ابنه ولكن لما عصى الله عزوجل، نفاه الله عن ابيه، كذا من كان ما لم يطع الله فليس منا و انت اذا اطعت الله فانت منا اهل البيت.» (بحارالانوار، ج 43، ص 230)،... پسر نوح گرچه از نوح و پس او بود، ولى چون نافرمانى خداى بزرگ را كرد، خدا او را از پدرش نفى كرد. همين طور آنان كه منسوب به ما هستند و اطاعت خدا را نمى كنند از ما نيستند و تو هم (اى حسن وشاء) هر گاه طاعت خدا را بكنى، از ما اهل بيت هستى. براى اطاعت بيشتر، ر: ك. بحارالانوار، ج 65، باب صفات الشيعة، ميزان الحكمة، ذيل كلمه ى شيعه، چهل حديث، امام خمينى (قدس الله نفسه الزكيه).]