عنوان: سورن کييرکگور
عنوان: سورن کييرکگور
نويسنده: هانا آرنت
مترجم: محمد سعيد حنايي کاشاني
درج: پنجشنبه، ?? خرداد ???? | ?:?? ب ظ
آخرين ويرايش: پنجشنبه، ?? خرداد ???? | ?:?? ب ظ
موضوع: فلسفه
سورن کييرکگور
نوشتهي هانا آرنت
ترجمهي محمدسعيد حنايي کاشاني
کييرکگور هفتاد سال [در ????؛ اکنون، يکصد و چهل و سه سال] قبل، در چهل و سه سالگي، در بيمارستاني در کپنهاگ تنها و بيکس درگذشت. او در دوران زندگانياش به شهرتي رسيد که کم از انگشتنمايي نبود. رفتارهاي عجيب و غريب و شيوهي زندگياش به چشم عموم مردم دستاويزهايي براي رسوايي بود و تنها مدتها بعد از درگذشت او بود که تأثير انديشههاي او رفته رفته احساس شد. اگر بخواهيم تاريخ شهرت او در نزد آلمانيها را کانون بحثمان قرار دهيم ميبايد بگوييم که تنها در اين پانزده سال اخير است که او توجه ما را جلب ميکند، اما در همين سالها شهرت او با سرعت حيرتآوري گسترش يافته است. اين شهرت مبتني بر چيزي بيش از کشف و قدرشناسي ديرهنگام از مردي بزرگ است که در روزگار خود به خطا از او غفلت شده است. ما اکنون نميخواهيم جبران اين را بکنيم که چرا پيشتر نسبت به او انصاف روا نداشتهايم. کييرکگور با صدايي معاصر سخن ميگويد و براي تمامي نسلي سخن ميگويد که آثار او را از روي علاقهاي تاريخي نميخواند بلکه به دلايلي بهشدت شخصي آنها را ميخواند: mea res agitur [«با شور من»].
کييرکگور حتي بيست و پنج سال قبل هم که مدت کمي است — پنجاه سال بعد از مرگش — در آلمان چندان شناخته نبود. يک دليل اين امر آن است که هيچ يک از آثار او به آلماني ترجمه نشده بود، با اينکه کريستوف شرمپف [Christoph Schrempf] در اوايل دههي ???? توجه همگان را به اهميت کييرکگور جلب کرده بود. دليل بسيار مهمتر اين است که فضاي فکري و فرهنگي در آلمان به آساني پذيراي او نبود. در چهرهي بهظاهر درهم شکستهي اعتماد به نفسي که هريک از رشتههاي علوم انساني [humanistic disciplines] به جهان ارائه ميکرد، کوچکترين تَرَکي وجود نداشت که پيام نگرانکنندهي کييرکگور امکان نفوذ به درون آن و سست کردن آن خرسندي را داشته باشد. تا سالهاي بعد از جنگ، که رغبت به از هم گسيختن ساختارهاي فکري از رواج افتاده پديد آمد، هنوز آلمان آمادهي دادن خاکي به تفکر کييرکگور براي ريشه دواندن در آن نبود. نيچه و فلسفهي به اصطلاح زندگي (Lebensphilosophie) برگسن و ديلتاي و زيمل راه را براي ورود انديشهي کييرکگور به آلمان هموار کرده بودند. فلسفهي نظاموار، در انديشهي نيچه، نخستين بار تهديد اصول بنيادي خود را مشاهده کرد، زيرا فرو کشيدن مفروضات روانشناختي قديم توانهاي فرافلسفي و رواني و حياتي را آشکار کرد که عملاً فلاسفه را براي فلسفهورزي به حرکت درميآورد. اين شورش فيلسوف برضدّ فلسفه موقعيت خود فلسفهورزي را روشن کرد و بر اين امر تأکيد کرد که فلسفه همان فلسفهورزي بود. اين سخن به معناي رستگاري درونبودگي [subjectivity] فرد بود. تجربهي فلسفه (Erlebnisphilosophie)، در توسعهاي مشابه، کوشش براي فهم موضوعات ملموس بود، اما نه از منظري تعميميافته، بلکه بر اساس «تجربه». اين سخن دعوت به دريافتي از خود موضوع بود تا جا دادن آن در مقولهاي کلي. نکتهي اساسي در اينجا ابداع روششناختي نيست بلکه بازگشودن ساحتهايي از جهان و زندگاني انسان بود که قبلاً براي فلسفه نامرئي باقي مانده بود يا تنها سايهاي برگرفته از آن براي فلسفه وجود داشت.
پس آيا با اين وصف آلمان آماده به نظر ميآمد، يعني براي کييرکگور، مردي که وجودش را مسيحيت شکل داده بود؟ شورش در فلسفه با مسيحيت چه ارتباطي داشت؟ فوران شهرت او در دورهي اخير هرچه در موضع راسخانهي مسيحي او و کوشش براي فهم او از آن منظر بيشتر تأمل کنيم تعجبآورتر است. اين پيوند شکننده ميان فلسفه و مسيحيت از مناقشهي کييرکگور برضدّ هگل مايه ميگيرد، مناقشهاي که نقد فيلسوفي مشخص نيست بلکه ردّ فلسفه به خودي خود است. فلسفه، از نظر کييرکگور، آنقدر گرفتار نظاموارههاي خودش است که ديدن خود واقعي فاعل فلسفهورزي را فراموش و گم ميکند، بدين معنا که هرگز به «فرد» در «وجود» ملموسش دست نميسايد. هگل در حقيقت همين فرد و زندگاني او را ناچيز ميکند و اين همان چيزي است که علاقهي اصلي کييرکگور بدان است. اين ناچيزسازي از آن رو رخ ميدهد که ديالکتيک و برهمنهادهي هگل فرد را در وجود خاص خود او مخاطب نميسازد بلکه، از فرديت و خاص بودن، بيشتر، بهمنزلهي انتزاعيات بحث ميکند. کييرکگور در برابر آموزهي هگلي در باب نهاد و همنهاد و برنهاد ناسازوارگي بنيادي وجود مسيحي [the fundamental paradoxicality of Christian existence] را قرار ميدهد: فرد بودن — تا آنجا که شخص تنها در پيشگاه خدا (يا مرگ) ميايستد — و با اين وصف ديگر خودي ندارد — تا آنجا که اين خود در مقام فرد اگر وجودش از او سلب شود در پيشگاه خدا هيچ چيز نيست. از نظر کييرکگور، اين ناسازواره ساختار بنيادي وجود انساني است. در هگل، ناسازوارهي نهاد و برنهاد در سطح بالاتر همنهاد «به آشتي» ميرسد. ناسازوارهاي که کييرکگور آن را «وجود» مينامد، ناسازوارهاي که زندگي انسان، از نظر کييرکگور، در آن ريشه دارد، به خودي خود ناسازوارهاي حلناشدني در هستي نيست. کييرکگور همواره تنها از خودش سخن ميگويد. هگل تنها در مقام شارح دستگاه فلسفي خودش سخن ميگويد. کييرکگور، به معناي مشخصي، ميتواند بهطور عام نيز سخن بگويد، اما گزارههاي عام او تعميم نيست. او بيشتر از «تعميمهايي که براي همه به کار ميرود، بهواسطهي اين واقعيت که آنها براي انسان تک و تنها به کار ميروند» سخن ميگويد، زيرا هرکسي فرد است. هگل، از نظر کييرکگور، واقعيت ملموس و امکان وقوع و لذا فرد را نفي ميکند و اين هنگامي است که تاريخ را بهگونهاي تأويل و تفسير ميکند که آن را ميتوان توالي منطقاً قابل فهم وقايع و روندي دانست که از جرياني ناگزير پيروي ميکند. اين مناقشه عليه هگل مناقشهاي است عليه هر دستگاه فلسفي.
موقعيت امروز اين است: متفاوتترين و متشابهترين مکاتب انديشه به کييرکگور در مقام نخستين مرجع مينگرند؛ آنها همه به مبناي مبهم شکاکيت ريشهاي ميرسند، اگر، در حقيقت، کسي هنوز ميتواند از اين مبناي متزلزلل استفاده کند، چرا که اکنون تقريباً اصطلاحي بيمعنا براي توصيف نگرشي به يأس نسبت به وجود خاص خود شخص و مبادي اساسي حوزهي علمي يا عالمانهي خود شخص است.
راسخترين پيروان دورترين اردوگاهها از يکديگر با اين وصف در مفهوم اساسي «انتخاب» در فلسفهي کييرکگور با يکديگر شريکاند، و اين مفهومي است که در عين حال کيفيتي انتزاعي نيز به خود گرفته است. به هر حال، دليل ديگري نيز وجود دارد که چرا اردوگاههاي پروتستان و کاتوليک هردو به مرجعيت کييرکگور فراميخوانند. اين دليل در شخصيت خاص و درونگراي کييرکگور وجود ندارد، بلکه بيشتر در اوضاع و احوالي وجود دارد که در آن او در مقام فردي متدين ميزيست و زيسته بود. کييرکگور نخستين متفکري بود که در جهاني زيست که شباهت بسياري به جهان خود ما داشت، يعني در جهاني بهتمامي دنيويشده که از جنبش روشنگري مايه ميگيرد. يک زندگي بي قيد و شرط ديني، در صورت مناقشهانگيزش — از همان نوع زندگيي که شلايرماخر،?? بهطور نمونه، هدايت نميکرد — دقيقاً با همان جهاني سر و کار داشت که ما امروز در آن زندگي ميکنيم. اگر مؤمنان مسيحي از زمان پولوس تا لوتر از خود در برابر زندگاني دنيوي [worldliness] و دنيوي شدن وجود [secularization of existence] دفاع کرده بودند، آن جهان «شرّ» جهاني از بنياد متفاوت با جهاني بود که ما واقعاً در آن ساکنيم. تا بدان اندازه که چنين چيزي در مقام وجودي ديني اصلاً در جهان نو ممکن باشد، براي نياي آن بايد به کييرکگور رجوع کرد. تفاوتهاي موجود ميان مذهب پروتستان و مذهب کاتوليک در مقايسه با مغاک عظيمي رنگ ميبازد که ميان جهان مستقل زيباشناختي و وجود ديني از حيث جهان واحد گشوده شده است. متدين بودن ريشهاي در چنين جهاني نه تنها بدين معنا به معناي تنها بودن است که شخص به تنهايي در پيشگاه خدا ميايستد بلکه بدين معنا که هيچ کس ديگر نيز در پيشگاه خدا نميايستد نيز شخص تنهاست.
اين وجودي که کييرکگور دلنگران آن است زندگي خودش است و در اين زندگياش است که ناسازوارهي مسيحي را بايد تشخيص داد. «فرد» خودش و فرديتش و امکانهاي اينجهانياش را انکار ميکند، و اينها چيزهايي است که در برابر — به عبارتي، و خارج از — واقعيت اجتنابناپذير خدا ميايستد. زندگي او، از همان ابتدايش، به ميل خودش و با امکانهاي خودش تعيين نشده است و تنها يک نتيجه است، نتيجهي تعيينشده- بودن- به دست - خدا. اما اين تعيينشده- بودن- به دست خدا بهطور عجيبي ميان نزديک بودن به خدا و دور بودن از او معلق است. کييرکگور در روزنامهاش ميگويد که عامل تعيينکننده در زندگي او گناهي بود که پدرش مرتکب شده بود. پدر کييرکگور، در زماني که او هنوز کودک بود، يک بار خدا را نفرين کرده بود. اين نفرين در زندگي پسر نقشي اساسي داشت و او به عبارتي وارث اين نفرين شد. يگانه وظيفهي اين دلنگراني براي او در مقام نويسنده فهميدن اين وضع مبهم تعيينشده- بودن- به دست خداست. اين آسيبپذيري، آسيبپذيرياي که شخص هرگز نميتواند بگويد که آيا نفرين است يا تبرّک، توضيحدهندهي برهم خوردن نامزدي او با رژين اُلسن و لذا چشم پوشيدن از امکان يک زندگي «متعارف» و امکان «استثنا» نبودن است.
پس آنچه رندگي او را تعيين کرد آن چيزي نبود که در او موروثي بود، نه قانون حاضر در زندگي فرد به تنهايي و نه در زندگي هيچ کس ديگر، بلکه آنچه کاملاً خارج از آن بود، آنچه تنها بعدها به تجربه درميآمد، يعني، نفرين پدرش. و از منظر او اين نفرين براي او در اين امر انجام شد که او اگر خودش پدر فرزندي نشده بود نميتوانست آن را بفهمد. اين امکان، همان طور که تئودور هکر دربارهي آن گفته، «ما تقريباً انتزاعي خواهيم ناميد»، «دشنهاي در پهلو»ي او بود. اين امکان انتزاعي، در آسيبپذيري او، به ملالآورترين واقعيت تبديل شد. بخت آن چيزي است که بيرون از خود است، آن چيزي که از راه اين بيرونبودگي تکليف يکسر متعال را به خود ميکشد، آن چيزي که فقط خدا اراده کرده است. موجود ممکن، در مجذوب بودن به سوي جديت مطلق، جديتي که با منطق نهايي يکي است، به آخرين جايگاهي تبديل ميشود که خدا خود در آن جايگاه سخن ميگويد، هرچند او ممکن است دور باشد.
تا بدان درجه که اين زندگي آسيبپذير را بتوان تنها با قويترين تعهدات به منطق حفظ کرد، تا به همان درجه خويشتن غيرانتزاعي کييرکگور به اعتياد بيرحمانهي رواني به تدبّر تن ميدهد. جدي پنداشتن امکانهاي خود آن چيزي است که به اين تدبّر اضطراري ميانجامد؛ بنابراين، وظيفهي اساسي ريشهکني آن امکانها و چيزي بيش از تجسم گمنام منطق بودن است. اما نوشتار همواره محصول شخصي خاص است، شخصي داراي نام، و اگر نويسندهاي ميخواهد به اين گمنامي مطلوب در عرصهي عمومي برسد و، اگر چنين سخني روا باشد، در مقام شاهد بينامي خود بودن، پس نام او بايد پشت سر نامي مستعار پنهان شود. اما هر نام مستعاري تهديدي است براي نشستن به جاي نام واقعي نويسنده و بنابراين تصاحب نويسنده. و لذاست که يک نام مستعار پشت سر يک نام مستعار ديگر ميآيد و بهندرت دو اثر از آثار کييرکگور در ذيل نامي يکسان ميآيد. البته اين تغيير نامهاي مستعار يک بازي زيباشناختي با امکان را آشکار ميکند، يعني اين امکان اغواکننده که کييرکگور در يا اين يا آن خود را ذيل نام ”Victor Ermita“ معرفي کرد.
هم کييرکگور و هم نيچه پايان رومانتيسيسم را نمودار ميکنند، البته هريک به نحوي متفاوت، اما با وجود اين تفاوتها عنصري مشترک در پيشرفت آنها به وراي آن نيز وجود دارد. غناي زندگي و جهان که رومانتيکها برحسب فرصت و امکان زيباشناختي ملاحظه کردند، در نزد کييرکگور و نيچه، از بستر زيباشناختي بيرون ميرود. در نزد کييرکگور، آنچه رومانتيکها امکاني زيباشناختي ميشمردند به مسألهاي وجودي و اساسي تبديل ميشود. زيرا قلمرو زندگي دروني و الزامهاي گريزناپذير آن را تحميل ميکند، و امکان به واقعيت تبديل ميشود، يعني، واقعيت گناه. در نزد نيچه، هنر به اساسيترين واقعيت اخلاقي و واقعيتي که از حيث اخلاقي نشانهي بيماري است تبديل ميشود. کييرکگور، به معنايي، توبهاي از رومانتيسيسم و انتقام از آن است. در او، امکان زيباشناختي رومانتيسيسم را رندانه [ironically] به کار گرفت، بهمنزلهي بهانهاي براي معذور کردن خود در چشم جهان انتقامش را ميکشد و به واقعيت گريزناپذير تبديل ميشود و، در حقيقت، به واقعيتي به خودي خود تبديل ميشود. کييرکگور با زندگياش بدهکاريهايي را بازپرداخت که رومانتيسيسم با بياعتنايي غيرمتعهدانه بر هم انباشته بود.
يادداشتها:
? ترجمهي فارسي اين نوشته نخستين بار در بخارا (ويژهنامهي «هانا آرنت»)، ش ??، زمستان ????، ص ??-???، منتشر شده است و ترجمهاي است از:
Hannah Arendt, “S?ren Kierkegaard”, in Essays in Understanding: 1930-1945, ed. by Jerome Kohn, Harcourt Brace & Company, 1994, pp. 44-49.
?? فريدريش د. ا. شلايرماخر (????-????)، متکلم و فيلسوف دين پروتستان. — ويراستار انگليسي.