جامعه شناسی معرفت، بسترها و گرایش ها

علی قیصری

نسخه متنی
نمايش فراداده

جامعه‏شناسي معرفت، بسترها و گرايش‏ها

دكتر علي قيصري

اشاره:

جامعه‏شناسي معرفت، ازجمله دانش‏هاي مضافي است كه هرچند عمر طولاني ندارد، اما در همين مدّت اندك هم ثمرات بسيار پرارزشي به‏بار آورده است؛ در كشورهاي غربي دپارتمان‏هاي متعددي به تحقيق و تفحص در اين باب اختصاص يافته است. اما در كشور ما، متأسفانه بسيار كم به اين رشته پرداخته شده و جز چند اثر ترجمه‏شده كار درخوري در اين زمينه منتشر نشده است.

ازجمله كساني كه در اين رشته صاحب‏نظر و اهل اطلاع هستند، آقاي دكتر علي قيصري است كه سال‏هاي متمادي اين رشته را در امريكا تدريس كرده‏اند و در مسافرتي كه به ايران داشتند، فرصت را غنيمت شمرده و به خدمت ايشان رسيديم تا از ايشان درباره‏ي جامعه‏شناسي معرفت بپرسيم، در اينجا ضمن تشكر از قبول زحمت توسط ايشان كه همراه باگشاده‏رويي و لطف بود، توجه خوانندگان ارجمند مجله‏ي پگاه را به اين مصاحبه جلب مي‏كنيم و اميدواريم دريچه‏اي هرچند كوچك باشد به فراخي پر از چشم‏اندازهاي متنوع در اين رشته، و ان‏شاءالله بتوانيم ادامه‏ي بحث را در فرصتي ديگر پي بگيريم.

ضمن سپاس از فرصتي كه در اختيار ما قرار داديد، خواهشمند است در ابتدا تعريف مختصري از جامعه‏شناسي معرفت را بيان فرماييد.

خيلي متشكرم از محبت شما، در مورد جامعه‏شناسي معرفت، ـ مانند ساير رشته‏هاي علوم انساني ـ شايد نتوان تعريف جامع و مانعي به دست داد، البته اين موضوع تا حدودي به دليل سرشت خاص اين علوم مي‏باشد كه تعاريف دقيق، جامع و مانع از آن‏ها نمي‏توان ارايه كرد، بلكه بيشتر با تعبير و تفسير سروكار داريم و مي‏شود در اطراف اين موضوعات توضيحاتي بيان داشت؛ جامعه‏شناسي معرفت ـ همانگونه كه از عنوانش پيداست ـ مي‏خواهد شناخت انسان اجتماعي در ارتباط با يك‏سري از عوامل و تأثيرات اجتماعي، فرهنگي، سياسي و اقتصادي و... را بيان كرده و توضيح دهد. همانگونه كه جامعه‏شناسي هنر، جامعه‏شناسي سياسي و... داريم، جامعه‏شناسي معرفت هم شاخه‏اي از جامعه‏شناسي است؛ البته در مورد اين تعريف، اما و اگرهاي زيادي هست، مثلاً اين‏چنين نيست كه هر تعريفي كه از جامعه‏شناسي معرفت مطرح شود، به رابطه‏ي شناخت با اين‏گونه عوامل يا پارامترهاي اجتماعي بينديشد، بلكه اين تفاوت و برداشت‏ها در نهايت به علت تعريف‏هاي خاصي است كه از خود جامعه‏شناسي به عنوان يك علم انساني مي‏شود.

با توجه به انواع معرفت، با چند نوع جامعه‏شناسي معرفت روبرو خواهيم بود؟

اين مساله هم بستگي دارد به اين كه، از جامعه‏شناسي چه نوع آن را مد نظر داريم: جامعه‏شناسي علمي يا معرفت غيرعلمي؟

توضيح اين كه مثلاً ما مي‏توانيم از دو نوع معرفت سيستماتيك و معرفت غيرسيستماتيك ياد كنيم. معرفت سيستماتيك را عرفا دانش و معرفت علمي (علوم طبيعي) مي‏نامند، يعني معرفتي كه هريك از فلسفه‏ي علمي پيش‏فرض گرفته شده استوار است، و بر همين پايه مي‏كوشد تا دانش مدوّن و منظم كه حاصل تكامل‏يافته‏ي داده‏هاي تدريجي است عرضه كند. اما معرفت غيرسيستماتيك يا غيرمدوّن را مي‏توان عامل تشكيل‏دهنده‏ي ماده‏ي خام علوم انساني دانست كه البته غيرمدوّن بودن آن به هيچ‏وجه دليل بي‏اعتباري‏اش نيست، بلكه اين نوع معرفت، ملاك معيارهاي خاص خود را دارد و اگر هدف انساني، دست‏يابي به فهم داده‏ها (يا تجربه‏هاي) فكري، هنري، فرهنگي، تاريخي و امثال آن‏ها باشد، در اين‏گونه از معرفت ما با موضوع معنا سروكار پيدا مي‏كنيم. بايد توجه داشت كه در اينجا نيز معاني متفاوت‏اند و ما با يك معني مشترك و متحدالشكل، مانند داده‏هاي علوم تجربي يا طبيعي سروكار نداريم، بلكه معرفتمان خاص است و جهت درك و فهم داده‏ها يا تجربيات انساني و فرهنگي خرد ابزاري به‏تنهايي چندان به‏كارمان نمي‏آيد و نيازمند به‏كار بستن خرد نوع ديگري نيز هستيم كه عبارت است از خرد تفسيري و هرمنوتيك. البته بايد به يك نكته‏ي ديگري نيز توجه داشت كه در علوم فرهنگي و نامدوّن، ما با آن روند تكاملي و خطي كه در علوم تجربي و طبيعي به عنوان پيش‏فرض مي‏گيريم روبرو نيستيم، بلكه هر لحظه ناگزيريم تا موضوع شناسايي خود را به معنا و فهم درآوريم.

از مطالبي كه جنابعالي فرموديد برمي‏آيد كه جامعه‏شناسي معرفت، بيشتر با علم تجربي و علمي كه استقرايي است سروكار دارد.

اگر ملاك تاريخچه‏ي جامعه‏شناسي باشد، مطلبي كه شما فرموديد درست است. به اين ترتيب كه قبلاً در قرن نوزدهم جهان‏بيني، علمي خاص و بسيار مطلوب گرديد و به عنوان تنها جهان‏بيني معتبر شناخته شد لذا متفكري مثل «اگوست كنت» معتقد بود كه علم انساني آينده بايد به همان دقت نظري كه در روش‏شناسي علوم طبيعي و «دقيقه» مفروض مي‏گشت برسد، و نام ايده‏آل او براي جامعه‏شناسي، «فيزيك سوسيال» يا «فيزيك اجتماع» بود، يعني يك نوع جامعه‏شناسي كه به همان دقت علم فيزيك باشد. اما شروع جامعه‏شناسي معرفت و تكوين بعدي آن، هم در بُعد نظري و هم از نظر روش‏شناسي چندان پاي‏بند تكرار و يا تقليد و پيروي دربست از روش‏هاي علوم تجربي و طبيعي نبودند، بلكه نمايانگر روش‏شناسي ويژه‏ي علوم فرهنگي اجتماعي بودند و در جهت پرداخت هرچه بيشتر آن مي‏كوشيدند.

آقاي دكتر! آيا اينجا ما واقعا با مشكل تأويل بردن علوم انساني با آن گستردگيش به علوم تجربي روبرو نمي‏شويم؟

البته اين احتمال وجود دارد، ولي جرياني كه ما آن را تحت عنوان «جامعه‏شناسي معرفت» مي‏شناسيم، دقيقاً منبعث از يك رشته علوم انساني و جامعه‏شناسي است كه از بسياري لحاظ با آن برداشت «پوزيتويستي» يا «مادي» متفاوت است. جامعه‏شناسي معرفت از جريان فكري ناظر به «علوم فرهنگي» در اروپا (به ويژه آلمان) ـ در اوايل قرن بيستم ـ بوجود مي‏آيد و اين جريان فكري تحت عنوان «روش‏شناسي ويژه‏ي علوم فرهنگي» به تشريح و تفسير عوامل تاريخي، ذهني، زباني و امثال آن‏ها مي‏پردازد.

حال با ورود به اين قسمت، جنابعالي از زايش و تولد جامعه‏شناسي معرفت بفرماييد.

اگر شما به اول قرن بيستم نگاه كنيد، مي‏بينيد كه بسياري از علوم جديد در آن دوره به تدريج شكل گرفته و اعلان استقلال كردند، مثلاً هنگامي كه به دهه‏ي دوم قرن بيستم مي‏رسيم، ديگر به عنوان يك علم، كمتر از «علم‏النفس» قديم صحبت مي‏شود و به جاي آن، توجه به «روانشناسي» رواج مي‏يابد. «جامعه‏شناسي» نيز به آن ترتيبي كه در آلمان شكل گرفت، هم از سنت جامعه‏شناسي جديد (مكتب فرانسه) و هم از ايده‏آليزم و انديشه‏ي تاريخ گرايي آلمان، تاثير پذيرفته بود. مخصوصاً آراي چند فيلسوف مهم كه خود نيز اصلاً كار جامعه‏شناسي نكرده بودند، اما نحوه‏ي نگرش به تاريخ و بررسي موضوع ذهنيت در تاريخ را كه عنوان مي‏ساختند بر تكوين نظريه‏ي جامعه‏شناسي تاثير نهاد. كه از جمله‏ي آن‏ها مي‏توان «ويلهم ديلتاي» اشاره كرد كه نه تنها در جريان فكري تاريخ گرايي در اوايل قرن بيستم، بلكه در احياء نوعي گرايش جديد به «هگل» بسيار موثر بود. نوعي هگل‏گرايي كه زياد به ماركسيزم ختم نمي‏شود، بلكه بيشتر درصدد ترسيم تحول تاريخي «آگاهي» است. از سوي ديگر، «ديلتاي» بر مشرب فكري پديدارشناسي اثر مي‏گذارد، حتي تاثير وي را مي‏توان بر ماركسيست‏هايي، مانند «گئورگ لوكاچ» نويسنده‏ي كتاب «تاريخ و آگاهي طبقاتي» نيز مشاهده كرد. بنابراين به طور كلي مي‏توان گفت كه اين نوع جامعه‏شناسي كه در آلمان بوجود آمد، در واقع نتيجه‏ي يك سلسله مباحثاتي بود كه بين روش‏شناسي علوم انساني و روش‏شناسي علوم طبيعي جريان داشت. مباحثاتي كه با پشتكار و دقت نظر كساني مانند «ويلهم ديلتاي»، «ماكس وبر»، «ماكس شلر»، و به طرز بسيار دقيق و موشكافانه توسط «ادموند هوسرل» دنبال گشت.

جنابعالي فكر نمي‏كنيد كه رويكرد«هوسرل» رويكردي فلسفي است و ديگر از آن توجه جدّي و عميق به پارادايم‏هاي اجتماعي خبري نيست و آيا اين روند، جامعه‏شناسي معرفت را از مسير خودش خارج نمي‏كند؟

اين‏ها بنياد يك جامعه‏شناسي مدوّن و محكم را مسلماً در فلسفه مي‏دانستند.

آقاي دكتر! مطلع هستيد كه «هگل» جزو آخرين فيلسوفاني است كه يك فلسفه‏ي عام و جامع عرضه كرده و بر فيلسوفان بعد از خود هم تاثيرات بسياري گذاشته است، جنابعالي در مورد نقش عقايد و آراي «هگل» در شكل‏گيري و پيشرفت جامعه‏شناسي معرفت بفرماييد.

«هگل» بر گروهي از انديشمندان بعد از خود، تاثير بسياري گذاشته است و كساني مانند «لوكاچ» به يك سري مفاهيمي پرداختند كه در واقع بنياد هگلي داشت و اين يك نوع نقد يا احساس كمبودي بود كه در بعضي از گرايش‏هاي ماركسيستي دهه‏ي دوم احساس مي‏شد؛ چرا كه ماركسيسم در واقع هم خيلي تحت تاثير علوم طبيعي قرار گرفته بود و در نتيجه با عنوان ماترياليسم تاريخي به طرفِ يك نوع جبرگرايي و مادي‏گرايي فلسفي مي‏رفت كه امكان تشريح و توضيح پديده‏هاي فرهنگي را يك مقدار از دست داده بود. و بعلاوه ماركسيسم حالت يك انديشه و مرام حزبي گرفته بود كه در هر دو حالت، به آن بنياد انتقادي فلسفي پشت كرده بود و لذا كساني مثل «لوكاچ، گرامشي» و سپس مقداري وسيع‏تر، مكتب فرانكفورت (آدورنو، ماركوزه‏و...) درصدد احياي آن حالت فلسفي هگلي ماركسيسم برآمدند. البته «لوكاچ» با وجود هم داستاني با ساير منتقدين، در عين حال به خاطر باورهاي سياسي و علاقه‏اي كه به ماركسيسم تشكيلاتي داشت، چندان از حزبي شدن ماركسيسم پروايي نداشت، بلكه آن را به عنوان يك ابزار تاريخي و يا لحظه‏ي ضروري تاريخ مي‏دانست. اين را مي‏خواستم عرض كنم كه «هگل» در دوره‏ي بعد در جامعه‏شناسي معرفت مطرح شد.

با انقلابي كه «كانت» در بحث معرفت ايجاد كرد به نوعي ما با «نسبيّت» در فهم روبرو شديم و در ادامه با ظهور جامعه‏شناسي معرفت كه نقش فرايندهاي اجتماعي را در معرفت پر رنگ كرد، اين «نسبيّت تشديد شده، نظر حضرتعالي در اين زمينه چيست؟

همانگونه كه قبلاً عرض كردم، در واقع مابا يك نوع «جامعه‏شناسي معرفت» روبرو نيستيم؛ مثلاً در اوايل قرن بيستم، مكتب جامعه‏شناسي آلمان كه جامعه‏شناسي پوزيتويستي و بعداً فونكسيوناليستي را مردود مي‏داند و اصلاً آن دو را جامعه‏شناسي نمي‏داند. يعني جامعه‏شناسي‏اي كه فرضاً در «وبر» مطرح است، جامعه‏شناسي‏اي نيست كه شما مثلاً در «آگوست كنت» مي‏بينيد و يا بعدها در مكتب امريكا بوجود مي‏آيد، در صورتي كه از خيلي از مفاهيم وتعابير مشترك استفاده مي‏كند، چون يك نوع مصالح زباني هم اينجا مطرح است، ولي هر كدام از اينها بارتفسيري و در واقع واژگان و ارزش خود را دارد. مثل «عمل انساني»، «فرهنگ»؛ ولي جامعه‏شناسي معرفت همانطور كه عرض كردم در واقع ملهم از نظريه‏ي علوم فرهنگي بود. سپس نويسندگاني چون «ماكس شلر» و «كارل مانهايم» اين راه را ادامه دادند و بخصوص در مورد روش‏شناسي آن پژوهش و كار كردند.

با توجه به مطالبي كه بيان كرديد، وضعيت فعلي اين رشته را چگونه ارزيابي مي‏كنيد؟

جامعه‏شناسي معرفت، هم‏چنان به حيات خود ادامه داده و كساني مانند «شلر» و «مانهايم» در پيدايش پويايي اين رشته تاثيرات عميقي بر جاي گذاشته‏اند، نظريات «شلر» در باب «پديدارشناسي» در بحث «معرفت‏شناسي» و مخصوصاً در زمينه‏ي «اخلاق» در زمان خودش بسيار مهم بود، و «مانهايم» نيز به يك نسل بعد از او تعلق دارد. اما در وضعيت كنوني شما تاثير جامعه‏شناسي معرفت را از نظر روان‏شناسي به صورت خيلي مثبت مي‏بينيد. در زمينه‏ي «جامعه‏شناسي معرفت علمي» مخصوصاً بسياري از مباحث معاصر كه راجع به ذهنيت علمي، زبان علم، نحوه‏ي عملكرد و پيشرفت علم صورت مي‏گيرد. در هر زمينه‏اي، چه از ناحيه‏ي مكتب ساختارگرايان و چه از ناحيه‏ي مكاتب ديگر، تا حد زيادي مباحث اجتماعي معرفت علمي را مطرح مي‏كنند.

از موارد ديگري كه مورد توجّه جامعه‏شناسي معرفت باشد، اين است كه معرفت تا چه ميزاني «خود انگيخته» است، و يا تا چه ميزاني معرفت، منبعث از عوامل اجتماعي است؟ و علاوه بر اين، ما اصلاً چه عواملي را اجتماعي مي‏دانيم؟

يك نكته‏اي را هم اضافه كنم، درعين حالي كه اين مباحث مطرح بوده، اما جامعه‏شناسي معرفت دست از بحث در باب ايدئولوژي مانند ماركسيسم، اگزيستانسياليسم و... برداشته است. از طرف ديگر، با رشد سريع علوم‏شناختي كه همپاي فلسفه، هم در علم ارتباطات و هم در جامعه‏شناسي، هم در زبان‏شناسي، هم در مباحث راجع به هوش مصنوعي و هم در علوم مربوط به پزشكي(مثلاً بيوشيمي) اين خود باعث به وجود آمدن مباحث مفصلي درباره‏ي رابطه‏ي مغز و ذهن و آگاهي بوده است كه به جامعه‏شناسي معرفت سمت و سوي خاصي بخشيده است.

پس در واقع آن تعريف كلاسيك از جامعه‏شناسي معرفت، كم‏كم عقب‏نشيني مي‏كند و جامعه‏شناسي معرفت توجه خود را بيشتر به مباحث تاثير عصب، هوش مصنوعي، تاثير فيزيولوژي ـ در معرفت ـ مي‏پردازد؟

يعني مي‏گوييد بيشتر علمي مي‏شود و در عين حال آن مباحث تاريخي‏اش را هم دارد. بعضي‏ها كه جامعه‏شناسي معرفت را به كار مي‏برند صراحتاً در متن اثر به آن اشاره نمي‏كنند، بلكه مباحث مربوط به معرفت در آن مستتر است؛ مثلاً بعضي از متوني كه راجع به قرون وسطي است مي‏خوانيد، كاملاً جامعه‏شناسي معرفت است، مانند تحقيقات و آثار «پيتر براون» روي آثار «آگوستين» يا روي فلسفه نو «افلاطوني».

يعني در واقع جامعه‏شناسي معرفت، ديگر آن انسجام خود را از دست داده و به شاخه‏هاي مختلف منشعب شده است؟

همين‏طور به نظر مي‏رسد، و اين را نيز شايد بتوان جرياني منطقي و سالم دانست.

حالا بر گرديم به مطلبي كه جنابعالي فرموديد و آن اين كه معرفت تا چه حد خود مختار يا «خودانگيخته» است؟

بحث مفصلي مطرح بوده كه اساساً ما نحوه‏ي تاثير و عامل را چه مي‏دانيم. و به همين خاطر هر از چندگاهي مكاتب قبلي بازنگري مي‏شوند و يك نحوه‏ي استدلال به مجرد اين كه رنگ مي‏بازد ديگر به دشواري مي‏شود آن را باور كرد. مثلاً الآن يك جريان خيلي گسترده‏اي در اين يكي دو دهه‏ي اخير پيدا شده كه نسبت به آن‏چه كه سابقاً «ماترياليسم» ناميده مي‏شد، خيلي بدبين و انتقادي عمل مي‏كند و تاثير و تاثر را جور ديگري تعبير مي‏كند و مي‏گويد: هر چند انسان موجودي اجتماعي است، ولي نمي‏توانيم او را تنها در پرتو خواستگاه طبقاتي‏اش توضيح بدهيم، در صورتي كه چنين برداشتي قبلاً نه تنها رايج بود، بلكه مباحث بعدي روي آن چيده مي‏شد و شكي در بنا و مبنا نمي‏شد. حالا اگر شما به اين مباحث برگرديد مورد انتقاد واقع خواهيد شد، در حالي كه اگر مباحث زبان‏شناسي، اسطوره و... را به عنوان موضوع بحث مطرح كنيد، هيچ ايرادي ندارد تا اين كه بگوييم معرفت فلان آدم صرفاً در پرتو خواستگاه طبقاتي‏اش است.

بنابراين، اين هم يك بحث در جامعه‏شناسي معرفت است كه در ادوار مختلف اصلاً نحوه و اسلوب و روش‏شناسي درباره‏ي معرفت و تفسير تغيير پيدا مي‏كند.

حال اگر در يك تقسيم‏بندي كلي تاريخ بشر را به زمان زندگي اسطوره‏اي و مابعد اسطوره‏اي (جايي كه عقل كاربد واقعي خود را مي‏يابد) تقسيم كنيم، آيا جامعه‏شناسي معرفت به كنكاش در بنياد معرفت اسطوره‏اي هم مي‏پردازد يا خير؟

مجدداً يادآوري مي‏كنم كه ما با يك نوع جامعه‏شناسي معرفت روبرو نيستيم.

براي اين كه به نتيجه برسيم، توجه را معطوف كنيم به آنچه كه تقريباً مورد اجماع است.

ديدگاه‏هاي گوناگون در جامعه‏شناسي آنگونه كه مثلاً در مباحثي از انسان‏شناسي‏يا مردم‏شناسي مي‏بينيم، مشخصاً به مسائل اساطيري نپرداخته و پژوهش‏هاي خود را موقوف به بررسي اساطير نكرده‏اند. البته بايد گفت: نويسندگاني مانند «گئورگ لوكاچ» نويسنده‏ي كتاب «تاريخ و آگاهي طبقاتي»، «كارل مانهايم» مولف كتاب «ايدئولوژي و يوتوپيا» كه از جمله آثار اساسي در زمينه‏ي جامعه‏شناسي معرفت است، «لوسين گلدمن» مولف كتاب «خداي پنهان» كه بررسي جالبي از آراي راسين و پاسكال ارايه نموده است و يا «ارنولد هاوزر» در اثر چهار جلدي خود تحت عنوان «تاريخ اجتماعي هنر» كه بحث ابتدايي خود را از هنر اساطيري شروع كرده است، هر يك به مساله‏ي ذهنيت در تاريخ پرداختند. هم‏چنين اسطوره‏شناساني كه معاصر «فرويد» و «يونگ» بودند و از آنان تاثير پذيرفته بودند، بعضاً از روش‏هاي جامعه‏شناسي معرفت در تبيين و تشريح اسطوره بهره‏برداري كردند؛ ولي ـ تا آن جا كه من اطلاع دارم ـ به صورت مستقل در جامعه‏شناسي معرفت كمتر به اسطوره پرداخته شده است.

در اينجا يك سوال مطرح مي‏شود كه اگر اسطوره را در شاخه‏ي علوم غير تئوريك جاي بدهيم ـ همانطور كه دراول بحث فرموديد ـ بايد موضوع بحث معرفت‏شناسان هم باشد.

درست است، راجع به اساطير مطالعات مبسوطي صورت گرفته كه بعضاً نيز از روش‏هاي جامعه‏شناسي معرفت بهره گرفته‏اند، ولي به اين صورت هم نبوده كه جامعه‏شناسي معرفت مشخصاً به اسطوره بپردازد و يا تاثير آن را عمده كند.

لطفاً در مورد نسبت دين و جامعه‏شناسي معرفت هم توضيحاتي را بيان بفرماييد.

در حيطه‏ي جامعه‏شناسي معرفت ـ راجع به دين در قياس با اسطوره ـ تحقيق بيشتري انجام شده است. از همان نسل اول و دوم جامعه‏شناسان معرفت، مي‏بينيم كه دين را به عنوان يك بُعد تجربي مابعدالطبيعي مورد نظر داشته‏اند. مثلاً شما وقتي كه بحث اخلاقي يا انسان‏شناسي فلسفي را در آثار «ماكس شلر» در نظر آوريد، در مي‏يابيد كه وي دين را نه تنها به عنوان يك پديده و محصول اجتماعي به نظر نمي‏آورد، بلكه در آنجا مبناي جامعه‏شناسي معرفتش را براساس تفسير باورها و نگرش‏هاي متفاوت «تيپولوژيك» و مابعدالطبيعي قرار مي‏دهد. يعني به يك نوع خاص «جامعه‏شناسي» مي‏رسد.

بعد از «ماكس شلر» جامعه‏شناسان معرفت؛ مانند «مانهايم» آمدند اگر چه برداشتشان متفاوت است، اما دين را نه صرفاً به عنوان يك محصول اجتماعي، بلكه به عنوان يك واقعيت اجتماعي و چيزي كه وجود دارد در نظر مي‏آورند. ناگفته نماند كه از «مانهايم» به بعد، جامعه‏شناسان معرفت چندان به دنبال تعيين يك علت مركزي يا ذاتي در پديده‏ها نيستند، بلكه وجود پديده‏ها را در پرتو عوامل ثانويه مي‏بينند. به عبارت ديگر، در بررسي پديده‏ها ما با وجود تكويني سروكار داريم؛ اين برخلاف آن برداشتي است كه به «essentialism» موسوم گشته، يعني از نظر جامعه‏شناسي معرفت، برداشتي ايستا است و تفسيري هم كه بر آن مبنا باشد، تفسيري ايستا و نارسا خواهد بود. جامعه‏شناس معرفت، نقد اسنشياليسم را به بررسي خود از دين هم تسرّي مي‏دهد، و بر همين منوال در بررسي خود از دين و فرهنگ‏هاي ديني خود از تفاسيري كه از دين و فرهنگ‏هاي ديني وجود دارد لحاظ مي‏كند.

با توجه به مطالبي كه فرموديد، سوالي مطرح مي‏شود كه اگر جامعه‏شناسي معرفت، به دين به عنوان يك ساخت اجتماعي نگاه نكند و هم‏چنين به اساس به وجود آمدن دين توجه نشان ندهد و فقط به خود پديده‏ي دين عنايت داشته باشد، با نظرياتي مانند اقوال «هيوم» در مورد دين و يا كساني كه معتقدند، منشا دين نيروي گرايش فطري انسان به خدا و يا مثلاً ترس بوده، چه برخوردي خواهد داشت؟

بله! در جامعه‏شناسي معرفت به اين مسايل هم پرداخته شده، اما آنچه گفته شد بيشتر ناظر به آراي «شلر» و «مانهايم» بود.

با وجود تفاوت‏هاي «شلر» و «مانهايم» هر يك به نحوي متوجه موضوع التفات و عينيّت در تفسير جامعه‏شناسي معرفت بود. «شلر» بيشتر متوجه يك تفسير پديدارشناسي هرمنوتيك بود و «مانهايم» در جهت احراز يك روش‏شناسي كاربردي (البته نه به معناي فونكسيوناليستي) مي‏كوشيد، و در هر دوي آن‏ها، مخصوصاً در نزد «شلر» بُعد ما بعد الطبيعي امر قدسي و تجربه‏ي ديني و نيز امر اخلاقي مطرح مي‏شود. البته شما نه تنها در «تحليل نهايي» بلكه از همان ابتدا نقش «اراده» را نمي‏توانيد ناديده بگيريد و علاوه بر اين، اراده يك امر واحد، مشترك و يا «استاندارد» هم نيست، يعني وقتي صحبت از اراده مي‏كنيم نبايد فوراً تعريف اراده، آنگونه كه مثلاً «هابز» يا «نيچه» افاده كرده‏ند، به نظرمان بيايد.

گاهي اوقات «اراده» تحت تاثير عوامل بيروني است، مثلاً تبليغات يكي از عوامل موثر در تغيير اراده است.

در آن صورت تفسيري كه از اراده تحت تاثير يك عنصر عَرَضي صورت مي‏گيرد به مبحث ايدئولوژي مربوط مي‏شود. مثلاً رد آراي «مانهايم» روي همين قضيه دور مي‏زندكه آگاهي تا چه حد «آگاهي كاذب» است. البته «مانهايم» در اين موضوع از «لوكاچ» نيز تاثير پذيرفته بود.

ضمن سپاس از جنابعالي و فرصتي كه در اختيار ما قرار داديد، اميداوريم در فرصت‏هاي بعدي بتوانيم به زواياي ديگري از جامعه‏شناسي معرفت بپردازيم.