دلم قرار نمىگيرد از فغان، بىتو
ز تلخكامى دوران نشد دلم فارغ
چون آسمان مهآلودهام ز تنگدلى
نسيم صبح نمىآورد ترانه شوق
لب از حكايتشبهاى تار مىبندم
چو شمع كشته ندارم شرارهاى به زبان
ز بيدلى و خموشى چو نقش تصويرم
از آن زمان كه فروزان شدم ز پرتو عشق
عقيق صبر به زير زبان تشنه نهم
گزاره غم دل را مگر كنم چو امين
جدا ز خلق به محراب جمكران، بىتو