هرمنوتیک هیدگر

یارعلی کرد فیروزجائی‌

نسخه متنی
نمايش فراداده

هرمنوتيك هيدگر

يارعلى كرد فيروزجائى‌

مقدّمه‌

هيدگر وجودشناسى بنيادين [و به عبارت ديگر فلسفه] خود را هرمنوتيك و يا تأويل مى‌خواند. اين مقاله در صدد بررسى اين مطلب است كه به چه معنى هستى‌شناسى بنيادين هيدگر هرمنوتيكى است و منظور او از هرمنوتيك چيست و اصلاً چرا هيدگر كار خود را به هرمنوتيك مربوط كرد. پس از بررسى ريشه لغوى واژه هرمنوتيك و اشاره‌اى كوتاه و موجز به پيشينه علم هرمنوتيك تا قبل از هيدگر، از اين نكته بحث خواهيم كرد كه چگونه هيدگر سر از هرمنوتيك در آورد و سپس برخى از آراى هرمنوتيكى او مانند فهم، پيش فهم‌ها، حلقوى بودن فهم، معنا، دور هرمنوتيكى و... را مورد كاوش قرار مى‌دهيم.

بررسى لغوى‌

معمولاً واژه هرمنوتيك (Hermeneutic) را همراه با واژه‌هاى ديگرى مانند هرمايوس (Hermeios)؛ كاهنى كه پيشگوى معبد دلفى بود و هرمنيويين (Hermeneuein) به معنى تفسير كردن و هرمينيا (Hermeneia) به معنى تفسير، به واژه هرمس (Hermes) نام خداى پيام‌آور، بر مى‌گردانند. نام هرمس با اين كار گره خورده است كه آنچه كه وراى فهم بشر است به شكلى تغيير يابد كه فكر و ذهن او بتواند آن را دريابد. از اين‌رو، مشتقات گوناگون اين واژه حامل معناى به فهم در آوردن امر نامفهوم مى‌باشند. يونانيان كشف زبان و خط، يعنى ابزار درك و انتقال معنا، را به هرمس نسبت مى‌دادند.

هيدگر نيز هومنوتيك را به هرمس مربوط مى‌كند و در گفت‌وگو با ژاپنى مى‌گويد: «هرمس پيام‌آور الهى است و پيام تقدير را مى‌آورد و هرمنيويين آن آشكار كردنى است كه پيام‌ها و اخبار را مى‌آورد؛ چون هرمس مى‌تواند به يك پيام گوش فرادهد. چنين آشكار كردنى تفسيرى است از آنچه كه سابقاً شاعران گفته بودند؛ شاعرانى كه بنا به نظر سقراط در ايون ( e534) و افلاطون مفسّران [پيام ]خدايانند.» (On the way to language P.29)

هرمنيويين داراى سه معنى: بيان كردن الفاظ يا گفتن، توضيح دادن و ترجمه كردن مى‌باشد كه حقيقت «به فهم رساندن» در هر يك از آن‌ها گنجانده شده است. (پالمر، ص 20-21)

پيشينه هرمنوتيك‌

هرمنوتيك به معنى تفسير كردن و توضيح دادن و از ابهام خارج كردن، سابقه‌اى ديرينه، به ديرينگى متون مبهم و تفسيرپذير، دارد. هيدگر در كتاب وجود شناسى هرمنوتيك واقع بودگى به اين پيشينه اشاره مى‌كند و عبارتى را از آگوستين نقل مى‌كند كه بر ضرورت تفسير عبارت‌هاى مبهم كتاب مقدس براى دستيابى به پيام الهى اشاره دارد. (P.9) اما هرمنوتيك به مثابه يك علم كه به تفسير و شرايط و احكام آن مى‌پردازد، به قرن هفدهم برمى‌گردد.

پس از ظهور پروتستان‌ها و نفى حجيت و ولايت كليساى كاتوليك و بروز نياز به تفسير كتاب مقدس، كتاب‌هايى درباره قواعد تفسير كتاب مقدس نوشته شد. واژه هرمنوتيك ظاهراً براى اولين بار توسط دان هاور در كتاب هرمنوتيك قدسى يا روش تأويل متون مقدس مشير به اين معنا استعمال شده است. پس از اين‌كه كتاب‌هاى متعددى درباره اصول و روش‌هاى تفسير كتاب مقدس نوشته شد، موضوع هرمنوتيك گسترش يافت و از دايره كتب مقدس فراتر رفت و همه متون را در برگرفت و علم هرمنوتيك به منزله روش‌شناسى لغوى به طور عام تلقّى شد. در اين مرحله هرمنوتيك به روش درك لغات مبهم هر متنى و اصول تفسير مربوط به آن‌ها مى‌پرداخت.

شلاير ماخر (1834- 1768) هرمنوتيك را به جاى اين‌كه مطالعه فهم لغات مبهم و قابل تفسير بداند، آن را به هنر فهم متن به طور كلى تعريف كرد و به شكل ديگرى تعميم داد. تنها فهميدن متون دشوار و مبهم نيست كه نيازمند قواعد و اصول مى‌باشد، بلكه هرگونه فهمى از متن داراى اصول و قواعدى است و تخطّى از آن‌ها موجب بدفهمى مى‌شود؛ بنابراين، علم هرمنوتيك بايد خود فهم متن را مورد مطالعه قرار دهد و معيارهاى آن را بررسى كند. (پالمر، ص 50- 41)

ويلهلم ديلتاى (1911- 1833) فهم را فراتر از فهم متن در نظر مى‌گيرد و آن را به همه صور فهم و مطالعه تاريخى - يعنى علوم انسانى تعميم مى‌دهد و در مقابل دانش طبيعى قرار مى‌دهد و معتقد است كه در علوم انسانى نقد ديگرى از عقل لازم است كه براى فهم تاريخى همان كارى را انجام دهد كه نقد كانت از عقل محض براى دانش طبيعى انجام داده است و آن را عقل تاريخى خوانده است. (پالمر، 50) او در همين زمينه هرمنوتيك را دانشى مى‌داند كه عهده‌دار ارائه روش‌شناسى علوم انسانى است و هدف اصلى تلاش هرمنوتيكى او ارتقاى اعتبار و ارزش علوم انسانى و همطراز كردن آن با علوم طبيعى است. (واعظى، ص 36) اكنون كه به طور فشرده با سابقه هرمنوتيك تا زمان هيدگر آشنا شديم، هرمنوتيك هيدگر را مورد بررسى قرار مى‌دهيم.

هيدگر و هرمنوتيك‌

دغدغه اصلى هيدگر در سراسر تأمّلات فلسفى‌اش هستى‌شناسى بنيادين بود؛ يعنى شناخت خود هستى نه شناخت هست‌ها و موجودات، آن هم شناختى كه به واسطه مفاهيم و از طريق تأملات نظرى و مفهومى نباشد.

هيدگر راه وصول به اين هدف را در تمسّك به پديدارشناسى ديد. وى با الهام از پديدارشناسى هوسرل به اين نكته رهنمون شد، اما منظور هيدگر از پديدارشناسى همان چيزى نبود كه هوسرل از پديدارشناسى در سر داشت. هيدگر در مقدمه كتاب وجود و زمان (PP:94-36) به ريشه‌شناسى و تحليل لغوى واژه پديدارشناسى مى‌پردازد.

هيدگر ريشه يونانى الفاظ فاينامنون (Phainomenon) و يا فاى‌نستاى (Phainesthai) و لوگوس (Logos) را مورد بررسى قرار مى‌دهد و مى‌گويد فاينامنون به معناى آن چيزى است كه خود را آشكار مى‌كند (ظاهر شده، متجلى). واژه ف Phaمتقارب با واژه يونانى فاس Phosاست كه به معنى نور و درخشندگى است؛ يعنى «آنچه كه چيزى در آن جلوه مى‌كند و به رؤيت مى‌آيد. لذا پديدارها (Phenomena) مجموعه آن چيزى است كه بر روشنايى روز باز است و يا به روشنايى آورده مى‌شود. اين چيزها را يونانيان با موجود seiende,ta onta,dasو يا "آنچه كه هست" يكى مى‌گرفتند.»

حيثيت ظهور موجودات در نظر هيدگر يك حيثيت عارضى و ثانوى براى آن‌ها نيست، بلكه خود اشياء اولاً و بالذات ظهور مى‌يابند.

پسوند لوژى در فنومنولوژى نيز به ريشه يونانى لوگوس Logosبرمى‌گردد؛ وى لوگوس را آن حقيقتى مى‌داند كه مجال و امكان جلوه و ظهور يك چيز را فراهم مى‌آورد.

لوگوس شأن اظهاركنندگى و بيان دارد و متوجه به پديدارها است، اما لوگوس در اين كار فعال مايشاء نيست، بلكه خود شيئى است كه در مرءات لوگوس پديدار مى‌آيد و جلوه‌گر مى‌شود. اين ذهن نيست كه به پديدار معنا مى‌بخشد، بلكه اين جلوه كردن و به ظهور آمدن خود اشياء است كه به ظهور مى‌آيد. لوگوس صرف آمادگى و امكان دادن به قبول و پذيرش حقايق اشياء كماهى است.

هيدگر به اين نتيجه مى‌رسد كه «فنومنولوژى يعنى تجويز جلوه‌گرى و ظهور اشياء كماهى و پرهيز از اطلاق تحكمى مقولات ذهنى خود بر آن‌ها.» پس پديدارشناسى شناختى است كه محصول نشان دادن اشياء خودشان را به ما است نه اين‌كه محصول نگاه ما به اشياء باشد.

حال كه وجودشناسى چاره‌اى جز اين ندارد كه راه پديدارشناسى را در پيش بگيرد، بايد به نقطه‌اى هدايت شود كه در آنجا پديدار شدن و به ديدار آمدن و ظهور يافتن و جلوه‌گرى ممكن است. اما از سوى ديگر، وجود Being پديدار نيست، بلكه چيزى عام‌تر و فراتر از پديدار است. به علاوه، وجود خودش موجود خاصى نيست، بلكه همواره وجود چيزى است. پس چاره‌اى جز اين نيست كه براى شناخت آن بايد آن را از طريق موجود خاصى بشناسيم.

بر اساس دو مقدمه فوق به اين نتيجه مى‌رسيم كه هستى را بايد در آينه موجودى مشاهده كنيم كه داراى خاصيت جلوه‌پذيرى و ديداركنندگى، يعنى فهم، باشد. اين موجود همان «دازاين» است. در نظر هيدگر با مطالعه پديدارشناسانه دازاين و تفسير آن مى‌توان هستى‌شناسى را تحقق بخشيد. اما پديدارشناسى دازاين و به عبارت ديگر، هرمنوتيك دازاين چه ارتباطى با علم هرمنوتيك مى‌يابد؟

با توجه به اين‌كه يكى از ابعاد مهم وجودى دازاين فهم و تأويل است (فهم به معناى هايدگرى كلمه)، پديدارشناسى دازاين منجر به پديدارشناسى حيثيت وجودى فهم دازاين مى‌شود و پديدارشناسى فهم همان علم هرمنوتيك است؛ زيرا كار هرمنوتيك تحقيق و تأويل فهم است.

هيدگر در اين‌باره مى‌گويد: «تحقيق ما خودش نشان خواهد داد كه معناى توصيف پديدارشناسانه به مثابه روش، همان تأويل است. لوگوسِ پديدارشناسى دازاين داراى خصلت هرمنيويين (تأويل كردن) است كه از طريق آن معناى اصيل وجود و نيز آن ساختارهاى اساسى وجود كه دازاين خودش واجد آن‌هاست، در فهم دازاين از وجود معلوم و شناخته مى‌شوند. پديدارشناسى دازاين هرمنوتيك به معناى اصيل كلمه است كه بر كار تأويل و تفسير دلالت مى‌كند. اما تا آن اندازه‌اى كه با آشكار كردن معناى وجود و ساختارهاى اساسى دازاين به طور كلى براى هر تحقيق وجودشناختى ديگرى درباره آن موجوداتى كه خصلت دازاين را ندارند، اين افق [و ديد] را عرضه مى‌كنيم، هرمنوتيك حاضر نيز علم هرمنوتيكى مى‌شود به معناى كشف شرطهايى كه امكان هرگونه تحقيق وجود شناختى‌اى مبتنى بر آن است. و بالأخره تا آن حد كه دازاين به مثابه هويتى كه داراى امكان وجود است بر هر هويت ديگرى تقدم وجود شناختى دارد، «علم هرمنوتيك» به مثابه تفسير وجود دازاين، داراى معنى خاص و سوم تحليل حيثيت وجودى وجود است، و اين آن معنايى است كه از جهت فلسفى تقدم و اولويت دارد. پس از آن جهت كه اين هرمنوتيك تاريخيت دازاين را به نحو وجود شناختى به مثابه شرط انتيك براى امكان تاريخ‌شناسى كشف مى‌كند، اين هرمنوتيك مشتمل بر اصول و ريشه‌هاى چيزى است كه فقط به معناى اشتقاقى كلمه مى‌تواند هرمنوتيك ناميده شود: روش‌شناسى آن علوم انسانى‌اى كه خصلتاً تاريخ شناسانه‌اند.» ( PP:61-2Being and Time, Trs: M & R,)

(با توجه به اين‌كه دازاين داراى حيثيت تاريخى است و فهم او هم فهمى تاريخى است، پديدارشناسى دازاين پديدارشناسى فهم تاريخى است و لذا مانند هرمنوتيك‌هاى ديگر نظريه فهم است، اما فهم در اين‌جا به نحو هستى‌شناسانه تعريف مى‌شود.)

هيدگر سپس در ادامه مى‌گويد: «فلسفه وجودشناسى پديدارشناسانه كلى‌اى است و از هرمنوتيك دازاين، يعنى تحليل و بررسى وجود خاص آدمى يا اگزيستانس، آغاز مى‌شود.» (Being and Time P, Trs: M & R, P.26)

پس از روشن شدن وجه توجه هيدگر به هرمنوتيك، مباحث هرمنوتيكى او را دنبال مى‌كنيم.

ماهيت فهم‌

با توجه به اين‌كه علم هرمنوتيك نظريه‌اى درباره فهم است، مهم‌ترين بحث هرمنوتيكى بحث درباره فهم است. فهم در نظر هيدگر داراى معناى خاصى است و مراد از آن غير از معنى معمولى آن است. منظور از فهم، همدردى و يا احساس چيزى كه ديگرى آن را تجربه مى‌كند، نيست. منظور از فهم در نزد هيدگر مشاركت در امر مفهوم نيز نيست. شلاير ماخر مى‌گفت: فهم استعداد خاصى است كه به وسيله آن مى‌توان به وضعيت ذهنى و فكرى شخص ديگر پى‌برد و ديلتاى معتقد بود كه فهم قوه خاصى است كه به وسيله آن مى‌توان تجليات حيات را در عينيت آن‌ها دريافت. در نظر هيدگر حقيقت فهم هيچ يك از امور مذكور نيست. فهم نه شيئى از اشياء عالم است و نه چيزى است كه انسان بتواند با ذهن خود به آن دست يابد. فهم چيزى نيست كه انسان بتواند آن را تملك كند.

فهم در نزد هيدگر عبارت است از قدرت درك امكان‌هاى خود شخص براى هستى و در متن زيست جهانى كه خود آدمى در آن زندگى مى‌كند. (پالمر، ص 145). يكى از ابعاد وجودى دازاين، عالم داشتن دازاين است؛ منظور از عالم در اين‌جا محيط خارجى يا موقعيت مكانى نيست، بلكه منظور مجموع آن چيزهايى است كه انسان خاصى بر آن‌ها اثر گذاشته است يا از آن‌ها اثر پذيرفته است. عالم، حيات ذهنى و منحصر به فرد هر دازاين است. هنگامى كه دازاين را در عالم او در نظر مى‌گيريم، مشاهده مى‌كنيم كه اجزاى اين عالم و روابط بين آن‌ها براى دازاين منكشف و ظاهرند و دازاين نيز قابل و پذيراى ظهور آن‌هاست؛ اين همان فهم دازاين است. از سوى ديگر، هيدگر معتقد است كه يكى از شؤون وجودى دازاين انس و همنوايى او با امور پيرامونى است؛ فهم در واقع مقدمه و پيش نياز اين انس و همنوايى است. در نظر هيدگر فهم به منزله نحوه‌اى از كشف به ساختار بنيادى در عالم بودنِ دازاين مربوط است. موجودات آشكار و نامستور هستند و دازاين نيز گشوده و قابل است و چون يكى از شؤون دازاين در عالم بودن و انس با آن است، خود به خود فهم و درك او نسبت به خودش و نسبت به عالم و اجزاى عالم، از شؤون ذاتش خواهد بود.

در تبيين هيدگر از فهم، سه جنبه قابل توجه است:

1. رابطه فهم با امكان: فهم ساختارى است در هستى كه عبارت است از قدرت درك امكان‌هاى شخص براى هستى در متن عالم آن شخص. منظور از امكانات در اين‌جا، شرايط و موقعيت‌هاى وجودى است كه دازاين براى خود مطرح مى‌كند و به معنايى كه در مقابل وجوب و امتناع قرار مى‌گيرد، نيست.

2. فهم و فرا افكنى: فهم همواره در ارتباط با آينده است؛ يعنى داراى خصلت فرا افكنى (Projective) است. انسان از سويى پيشاپيش در عالم فرا افتاده است و داراى امكانات وجودى معينى است و اين تقدير اوست و خارج از اختيارش است؛ اما از سوى ديگر، همواره در حال طرح‌ريزى و فراافكنى امكانات وجودى ديگرى است، از اين‌رو، خود را مختار و آزاد مى‌بيند. امكانات وجودى دازاين در سايه فهم حاصل مى‌شود. فهم، امكانات دازاين را آشكار مى‌كند و موقعيت و نحوه وجودى جديدى را به روى او مى‌گشايد. دازاين با هر فهمى خود را پيش مى‌افكند. دازاين اساساً موقت و زمانى است. افق زندگى او شامل گذشته و حال و آينده است و او خود را همواره به سوى آينده پيش مى‌افكند. دازاين «هستى ممكن» (Being Possible) است و پيوسته امكان‌هاى هستى خويش را به حركت و تموّج در مى‌آورد و بر اثر آن اين «هستى - ممكن» به درجات مختلفى براى خود او آشكار مى‌شود. اين جنبه از فهم را هيدگر وجوديت (existentiality) مى‌نامد كه يكى از سه لايه پروا (Care) را تشكيل مى‌دهد.

3. عمل كردن فهم در يك كل به هم پيوسته: خصلت ديگر فهم اين است كه فهم همواره در درون مجموعه‌اى از نسبت‌ها و روابطى كه قبلاً تأويل شده‌اند، يعنى در يك كل به هم پيوسته و مرتبط، عمل مى‌كند. در ادامه توضيح خواهيم داد كه چگونه اين خصلت فهم به دور هرمنوتيكى مى‌انجامد.

براساس تحليل هيدگر از فهم، فهم هم امر وجودى است و هم هرمنوتيكى؛ امر وجودى است چون كه نحوه هستى دازاين و عنصر جداناپذير آن است؛ امر هرمنوتيكى است چون موجب آشكار شدن «هستى - در - جهان» دازاين مى‌شود. فهم، هم انكشاف هستى دازاين را در فرآيند پيش‌افكنى و ايجاد امكان‌هاى مختلف و متنوع هستى او در پى دارد و هم موجب انكشاف و گشودگى اشياء و امور موجود در دنياى وى مى‌شود. (واعظى، ص: 160- 158؛ پالمر، 145- 144؛ احمدى، ص 418- 406) .

معناداري‌

در نظر هيدگر معنا چيزى نيست كه كسى بر چيزى تحميل كند؛ معنا موضوع و متعلق متمايز ادراك و يا امرى كه واسطه ميان ذهن و عين است، نيست. در نظر هيدگر آنچه كه فهميده مى‌شود معنا نيست، بلكه «موجود» است و لذا زبان در نزد هيدگر به جاى اين‌كه منزلگاه معنى باشد، منزلگاه وجود است. هيدگر به اين وسيله مفهوم فلسفى سنتى معنى را از واژگان خود حذف مى‌كند. در نظر او ما موجودات را به عنوان موجودات و در شبكه مناسبات و روابطشان با ديگر موجودات، (نه به عنوان توده‌اى از كيفيت‌هاى ادراكى) درك مى‌كنيم. چنين نيست كه ابتدا اوصاف شيئى مانند اتومبيل را ببينيم (مثلاً رنگ آن را ببينيم و صدايش را بشنويم) و سپس از طريق آن (و در مرحله‌اى ديگر) بگوييم كه اتومبيلى را ديده‌ايم و صدايش را شنيده‌ايم، بلكه برعكس ابتدا را از آن حيث كه اتومبيل است درك مى‌كنيم و سپس رنگ، صدا و... را از آن انتزاع مى‌كنيم.

بدين ترتيب، «معن» از نظر هيدگر متضمن روشى كل‌نگرانه است كه بر اساس آن يك چيز مى‌تواند به عنوان يك چيز در شبكه‌اى از روابط قابل فهم شود. موجودات، مستقل از شبكه معنايى (در اين مفهوم خاص) با معنا نخواهند بود. از آن‌جا كه فهم اين شبكه روابط معنايى كار دازاين است و اصلاً شبكه معنايى نيازمند و مستلزم دازاين است، فقط دازاين مى‌تواند با معنا يا بى‌معنا باشد. به عبارت ديگر، اشياء را نمى‌توان فهميد مگر اين‌كه در بافتى تأويلى قرار بگيرند.

بافت معنادارى همان چيزى است كه تأويل چيزى را به عنوان يك چيز ممكن مى‌كند. اين بافت گرچه در بيش‌تر موارد روشن و واضح نيست، اما (به سخن هيدگر) پيش ساختار فهم را فراهم مى‌آورد. (كوزنزهوى، ص: 357-8)

تقدم فهم بر زبان و تفسير

پيش‌تر گفته شد كه فهم در نظر هيدگر از ابعاد وجودى و از مقدمات هستى دازاين است و بنابراين، نمى‌توان آن را فعلى از افعال دازاين يا حالتى و وصفى عارض بر آن دانست. بنابراين، فهم امرى بنيادى‌تر و اصلى‌تر از صور گوناگون معرفتى مانند تأمل، تفكر، شهود و شناخت رسمى و متداول، بلكه مبنا و منشأ هر يك از اين امور است.

در نظر هيدگر فهم امكان و موقعيتى براى دازاين است كه تحقق آن موجب گشايش و افشاى امكانات ديگرى براى او مى‌شود. اما اين امكان داراى وضعيت خاصى است؛ يعنى در عين حال كه باعث به پيش افكنده شدن دازاين نسبت به امكانات جديد مى‌گردد، مى‌تواند گسترده گردد و خودش را به پيش افكند.

اين بسط و گسترش فهم در نظر هيدگر همان تفسير است. بسط و گسترش فهم يعنى بر ملا كردن امكاناتى كه فهم براى دازاين فراهم آورده بود. به عبارت ديگر، در مرحله فهم دازاين به پيش افكنده مى‌شود و واجد امكاناتى مى‌شود، اما در مرحله تفسير اين امكانات آشكار مى‌گردند. بنابراين، تفسير فرع بر فهم است. نخست اشياء با فهم وارد عالم دازاين مى‌شوند و براى دازاين معنادار مى‌شوند و سپس در مواجهه تفسيرى قرار مى‌گيرند.

وقتى كه شى‌ء وارد مواجهه تفسيرى مى‌شود، ممكن است همچنان در نسبت با دازاين باقى باشد و دازاين از آن شى‌ء فاصله نگرفته باشد (مانند وقتى كه نجار چكش را به عنوان شيئى سنگين و غير قابل تحمل كنار مى‌گذارد و سخنى هم نمى‌گويد). تفسيرى كه در اين صورت از شى‌ء شكل مى‌گيرد، تفسير غيرگزاره‌اى و پيش‌نظرى ناميده مى‌شود. اما اگر نسبت شى‌ء با دازاين قطع شده باشد و دازاين آن را در مقابل خود قرار دهد و درباره آن حكمى صادر كند (مثلاً بگويد چكش سنگين است)، در حقيقت در مقام اخبار از آن و توصيف خود آن شى‌ء برآمده است. چنين تفسيرى از شى‌ء، تفسير گزاره‌اى ناميده مى‌شود. در پرتو توضيحات مذكور روشن است كه گزاره‌ها و احكام فرع بر تفسير هرمنوتيكى و متأخر از آن هستند؛ اين خصلت گزاره‌ها خصلت اشتقاقى (Derivative) ناميده مى‌شود. (پالمر، ص 4- 151؛ واعظى، ص 5 - 161)

پيش ساختار تأويل‌

هيدگر معتقد است كه هرگونه فهم و تفسيرى، اعم از گزاره‌اى و پيش گزاره‌اى، مبتنى بر پيش ساختار (Fore structure) است. پيش ساختار داشتن فهم و تفسير مانع از آن است كه ما موضوعى را فارغ از پيش‌فرض‌ها و پيش‌داورى‌ها فهم و تفسير كنيم. اين نظريه هيدگر در آثار و افكار اصحاب هرمنوتيك پس از هيدگر مانند رودلف بولتمان و هانس گادامر مؤثر شد و در آن‌ها بازتاب يافت.

هيدگر پيش ساختار فهم را متشكل از سه لايه و يا سه مرحله مى‌داند. او معتقد است براى اين‌كه تأويل روشن و صريح از چيزى به عنوان چيزى ممكن شود (مثلاً تأويل چكش به عنوان ابزار كوبيدن ميخ)، پيشاپيش سه مرحله از فهم بايد صورت گرفته باشد:

1. پيش داشت (Fore-having):

يعنى درك جامع و كاملى از كل موقعيت مربوط به آن شى‌ء - كه آن شى‌ء جزئى از آن است - لازم است (مثلاً دركى از كارگاه نجارى كه چكش يك عنصر آن است.) پيش داشت دامنه و گستره فهم شى‌ء موردنظر را معين مى‌كند و لذا راه و روش قابل استفاده در فهم آن شى‌ء را مشخص و تعيين مى‌كند.

2. پيش نگرش (Fore Sight):

داشتن درك عام مربوط به كل يك مجموع به معناى اين نيست كه ما مى‌توانيم ويژگى خاصى را روشن كنيم. براى اين كار ما بايد روش مناسب را براى روشن كردن و آشكار كردن آن‌ها بدانيم. پيش نگرش نشان مى‌دهد كه ما چگونه بايد با موضوع مورد فهم يا تأويل خود روبه‌رو شويم؛ مثلاً در كى‌از ضرورت ‌چسبيدن ‌دو تكه‌ چوب ‌به ‌يكديگر به ‌چكش ‌معنا مى‌دهد.

پيش برداشت (Fore- Conception):

براى اين‌كه چيزى به طور كامل در عمل تأويل روشن و آشكار شود، بايد مفاهيم خاصى وجود داشته باشد كه تأويل بر اساس آن‌ها ممكن شود. بنابراين، پيش از تأويلى روشن و صريح، مرحله ديگرى لازم است كه راه و روش مناسب براى تأويل يك چيز را به لحاظ مفهومى درك مى‌كنيم. هيدگر اين مرحله را پيش برداشت مى‌نامد. پيش برداشت نوعى پيش‌بينى است كه با مفهوم‌سازى سر و كار دارد. با توجه به نقد هيدگر از تفكر مفهومى قول او به ضرورت وجود پيش برداشت براى تفسير و تعريف آن به مفهوم محل تأمل است. (پالمر: 1- 150، كوزنزهوى: 358، احمدى: 3- 420)

دور هرمنوتيكى‌

دور هرمنوتيكى يا حلقوى بودن فهم در آثار شلاير ماخر و ديلتاى سابقه داشته است و منظور از آن اين است كه فهم جزء و كل يك متن، در فرايندى دورى و متقابل تحقق مى‌يابد: فهم اجزاء براى فهم كل ضرورى است و فهم كل براى فهم اجزاى آن. يك جمله، واحدى است كه معناى يكايك اجزاى آن در پرتو معناى كل جمله فهميده مى‌شود و معناى كل جمله نيز وابسته به معناى اجزاى آن است. در نتيجه، فرايند فهميدن، فرايندى حلقوى و دورى مى‌شود، زيرا در اين دور است كه معنا به دست مى‌آيد. يكى از آراى هرمنوتيكى هيدگر نيز حلقوى بودن فهم است؛ اين نظريه او مبتنى بر مبانى‌اى است كه درباره تفسير فهم، معنادارى و عالم‌دارى دازاين اتخاذ كرده است. هيدگر معتقد است كه هر دازاينى همواره در عالم خاص خود كه مركب از اجزاى گوناگون و داراى روابط مختلف است، زندگى مى‌كند، هيچ چيزى به صورت بسيط و منفرد و بى‌ارتباط با امور ديگر نزد دازاين حاضر نمى‌شود. از سوى ديگر، معناى يك چيز نزد دازاين امر بسيط و منفردى نيست، بلكه هر چيزى در شبكه‌اى از روابط و مناسبات و در قالب يك بافت براى دازاين معنا مى‌يابد و گذشته از همه اين‌ها، فهم و تأويل مبتنى بر پيش ساختار سه لايه فهم است؛ يعنى فهميدن يك شى‌ء مبتنى بر فهم پيش داشت و پيش نگرش و پيش برداشت است و به حكم اينكه اين پيش فهم‌ها نيز محكوم به احكام فهم هستند، خود داراى پيش فهم‌هايى مى‌باشند و بالأخره براى فهم و تأويل نهايى يك امر زنجيره‌اى از فهم‌ها تشكيل مى‌شود.

بدين ترتيب، در نظر هيدگر هر فهمى مسبوق به ساختار فهم است و هر تفسيرى كه مى‌خواهد فهم را به پيش ببرد و امكان‌هاى پنهان آن را آشكار كند، بايد قبلاً از آن چيزى كه مى‌خواهد تفسير كند، فهمى داشته باشد. اين نكته كه هر تفسيرى مسبوق به فهم پيشين از موضوع خود است، به تفسير پيش گزاره‌اى اختصاص ندارد، بلكه همه اقسام تفسير حتى تفسير فقه اللغوى را هم شامل مى‌شود. (واعظى، ص 17)

هيدگر در وجود و زمان مثال‌هايى از دور هرمنوتيكى را مطرح مى‌كند:

1. براى فهميدن اين‌كه هستى چيست، نيازمند بررسى وجود دازاين هستيم. اما مگر مى‌توان وجود دازاين را بدون فهم قبلى از هستى فهميد؟

2. فهم و تأويل هر چيزى نيازمند پيش فهم‌ها است، ولى پيش فهم‌ها خودشان چيزى غير از فهم و تأويل نيستند.

3. دازاين بدون فهمى از هستى نمى‌تواند با هستى مواجه شود، اما بدون فهم از هستى، هستى معنا ندارد.

(در آثار بعدى مثال‌هاى ديگرى را نيز مطرح كرده است؛ مانند: چگونه مى‌توانيم دريابيم هنر چيست، بدون اين‌كه اثرى هنرى را مورد بررسى قرار داده باشيم؟ اما اثر هنرى چگونه هنر خوانده مى‌شود، اگر ندانيم كه هنر چيست؟) (احمدى: 8- 437)

موضع هيدگر در برابر دور هرمنوتيكى و اشكال باطل بودن آن اين است كه اگر لزوم مسبوق بودن هر تفسير به فهم پيشين را دور باطل بدانيم، درك ناصوابى از عمل فهم داشته‌ايم. اين امر نه دور باطل است و نه نقصى در راه حصول فهم كه نيازمند علاج و چاره‌سازى باشد؛ زيرا حلقوى و دورى بودن فهم جزء ساختار و شرط وجودى حصول فهم است و فهم بدون آن ممكن نيست.

از سوى ديگر، اگر اشكال شود كه اگر هر تفسيرى مسبوق به فهم پيشين از موضوع خود است، به طور طبيعى اين نكته به ذهن مى‌آيد كه شايد اين فهم پيشين ناصواب و موهوم باشد و در نتيجه، عمل تفسير مخدوش بوده و اسباب سوء فهم فراهم شود. پاسخ هيدگر در وجود و زمان چنين است:

« آنچه كه مهم است خروج از اين دور نيست، بلكه ورود به آن از راه مناسب و درست است. اين دور فهم، دورى نيست كه هر نوع دلبخواهى از معرفت بتواند در آن جريان بيابد، بلكه اين دور، بيان پيش ساختار وجودى خود دازاين است. نبايد اين دور را به دور باطل يا حتى دور مجاز و پذيرفته شده، فروكاست، امكان بنيادى‌ترين نوع معرفت در اين دور نهفته است؛ امكانى كه فقط زمانى به نحو حقيقى درك مى‌شود كه دانسته شود وظيفه اول و آخر و دائم تفسير اين نيست كه به پيش داشت، پيش نگرش و پيش برداشت خود اجازه دهد كه به صورت توهمات و تصورات عاميانه بر آن (تفسير) عرضه شوند؛ بلكه وظيفه تفسير آن است كه با بسط اين پيش ساختارها بر حسب خود اشياء [نه بر حسب توهمات‌] موضوع مسأله علمى را تضمين و تأمين كند.» (P:591)

بنابر تقرير هيدگر از حلقوى بودن فهم، تفسير با پيش تصوراتى آغاز مى‌شود كه پى در پى جانشين يكديگر مى‌شوند تا آنچه مناسب‌تر است باقى بماند. فهم پيشين در حلقه هرمنوتيك حكم پيش افكنى نخست را دارد. دازاين، ابتدا نسبت به موضوع شناسايى با فهم پيشين خود، خود را به سمت آن فرا مى‌افكند؛ اما اين مجال وجود دارد كه فرا افكنى‌هاى رقيبى وجود داشته باشد كه با ملاحظه موضوع، پى در پى كنار هم قرار بگيرند تا براى دازاين وحدت معنايى حاصل شود. از اين‌رو، رسالت عمل فهم و تفسير، يافتن فراافكنى‌هاى مناسب است. (واعظى، ص 2- 170)

تفسير متن در نظر هيدگر

بر اساس تفسير هيدگر از حقيقت فهم و تلقّى آن به عنوان پيش‌افكنى دازاين و طرح‌ريزى دازاين در شرايط و امكانات جديد، فهم و تفسير متن تعريف جديدى مى‌يابد كه پيش از او هرگز سابقه نداشته است. طبق ديدگاه هيدگر در فهم متن نيز دازاين خودش را در امكانات و موقعيت‌هاى وجودى كه به عالم اختصاصى او مربوط مى‌شود، پيش مى‌افكند و آن امكانات وجودى خودش را آشكار مى‌كند. پس مفسّر در مقام تفسير متن، درصدد دستيابى به فرديت مؤلف و قصد و منظور او نيست، بلكه امكانات وجودى خود را گسترش مى‌دهد و بر غناى «هستى - در - جهان» خويش مى‌افزايد.

مكانيسم تفسير متن در نظر هيدگر با توجه به ديدگاه‌هاى او مبنى بر فراافكنى بودن فهم و حلقوى بودن و مبتنى بودن بر پيش ساختار چنين است: «شخصى كه در فهم و تفسير متنى مى‌كوشد، همواره پيش‌افكنى مى‌كند و به محض آن‌كه نخستين معنا از متن ظاهر مى‌شود، او معنايى را براى كل متن فرا مى‌افكند. از طرف ديگر، ظهور آن معناى اوليه از متن به اين دليل است كه آن شخص با انتظارات خاصى و با ملاحظه معنايى معين به قرائت متن پرداخته است. يافتن اين "پيش فرا افكنى" كه پى در پى تجديد مى‌شود، عبارت از درك معناى متن است. تجديدنظر در معانى‌اى كه به سوى متن پيش افكنده مى‌شود، از آن روست كه متن اين مجال را دارد كه در تعامل خود با مفسّر، معناى پيش افكنده شده را تعديل كند. به هر روى، در هر يك از اين مراحل كه پيش افكنده‌ها پى در پى مى‌آيند، ما صاحب فهمى از متن هستيم كه نسبت به پيش افكنده نخستين كامل‌تر است.» (واعظى، ص 173- 4)

خاتمه‌

گزارش فشرده آراى هرمنوتيكى هيدگر كه به هيدگر وجود و زمان و قبل از آن مربوط مى‌شود، نشان داده است كه او هرمنوتيك را وارد مرحله جديدى كرده است و صبغه فلسفى بدان بخشيده است؛ چرا كه بر خلاف اسلاف خود، به جاى اين‌كه از قواعد فهم متن مشكل و يا فهم متن به طور عام و يا فهم تاريخى سخن بگويد، از هستى‌شناسى فهم دازاين سخن گفته است و درباره فهم به مثابه بعد مهمى از دازاين آرايى را ابراز كرده است كه در سرنوشت مباحث رايج هرمنوتيكى تأثيرگذار بوده است. هرمنوتيك هيدگر در اين مرحله عمدتاً هرمنوتيك دازاين بوده است و همواره در ارتباط با دازاين مطرح مى‌شده است؛ اما در هيدگر پس از هستى و زمان يا اصلاً سخنى از هرمنوتيك نمى‌رود و يا اگر سخنى گفته مى‌شود - در: در راه زبان - به سبك اسلاف خود مانند شلاير ماخر نزديك مى‌شود و آن را به هنر فهم درست زبان شخص ديگر تعريف مى‌كند. (On the way to language. P: 01) هيدگر در اين مرحله گرچه بسيار كم سخن از هرمنوتيك مى‌گويد، اما عملاً از يك سو، دست اندركار تفسير آثار فلاسفه بزرگ مى‌شود و از سوى ديگر، به نقد بينش تصويرى و فناورانه جديد درباره جهان مى‌پردازد. اين كارها واجد خصلت هرمنوتيكى‌اند كه تعقيب آن مجالى وسيع مى‌طلبد.

فهرست منابع‌

1- احمدى، بابك، هايدگر و پرسش بنيادين، تهران، مركز، 1381.

2- الف ريچارد پالمر، علم هرمنوتيك، تهران، هرمس، 1377.

3- محمدرضا ريخته‌گران، منطق و بحث علم هرمنوتيك، تهران،

4- هوى، ديويد كوزنز، هيدگر و چرخش هرمنوتيكى، در: هرمنوتيك مدرن، ترجمه بابك احمدى، مهران مهاجر، محمد نبوى، تهران، مركز، 1377.

5- بيمل، والتر، بررسى روشنگرانه انديشه‌هاى مارتين هيدگر، ترجمه بيژن عبدالكريمى، تهران، سروش، 1381.

6- احمد واعظى، درآمدى بر هرمنوتيك، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامى.

1. Heidegger, Martin, Being and Time, Trs. John Macquarrie and Edward Robinson, New York, Harper & Row, 2691.

2. Heidegger, Martin, Being and Time, Tr. Joan Stambaugh, State University of New York, Press, 6991.

3. Heidegger, Martin, Ontology- The Hermeneutics of facticity, Tr. John Van Buren, Indiana, Indiana University Press, 9991.

4. Heidegger, Martin, On the way to language, Tr. Peter D. Hertz, New York, Harper & Row, 2891.

5. Grondin, Jean, Introduction to Philosophical Hermeneutics Tr. Jeel Weinsheimer, New Haven, Yale University Press, 4991.