رنگ رویاهای من

ناهید طیبی

نسخه متنی
نمايش فراداده

رنگ روياهاى من

ناهيد طيبى

خواب ديدم شهر ما جارو شده است. خواب ديدم مردم همه بيدارند و كودكان قد كشيده‏اند. و بزرگترها را ديدم كه پير شده بودند و كوله‏بار تجربه بر دوششان. روستاييها براى آخرين بار در شهر وضو گرفتند و رفتند; رفتند تا نمازشان را در مسجد روستا بخوانند.

خواب ديدم دختران شهرمان چادرى بر سر داشتند كه دوازده شكوفه بر آن دوخته شده بود. (1) و پسران مساحت زمين را وجب وجب مى‏شمردند. خواب ديدم نگرانى از چشمان مادران آبرو مى‏گريزد و آرامش در قلب آقاى مسجد ما جايى براى خود اجاره كرده است.

خواب ديدم در ميانه كوچه «اخوان الصفا» مردم همه جمعند. آش مى‏پزند; آش نذرى براى سلامتى مسافر هميشگى فردايشان، كه در راه بود. ستاره‏ها از آسمان آمده بودند روى پشت‏بامها و مردم شهر ما را به هم نشان مى‏دادند. سر در هر خانه‏اى چراغى روشن كرده بودند. و بوى نم كه از آب و جاروى دختران حاجتمند به مشام مى‏رسيد چه جانفزا بود.

خواب ديدم صاحبخانه‏ها قسمتى از مازاد خانه‏هايشان را وقف مستاجرها كرده بودند و فروشنده‏ها كالاهايشان را به نسيه به مردم مى‏فروختند. خواب ديدم هيچ دخترى بدون جهيزيه نبود و شتر بخت را ديدم كه بر در همه خانه‏هاى خشتى و سنگى، با در چوبى يا آهنى، خوابيده بود.

و پسران در دنياى خواب من براى نجابت، متانت و اصالت‏به خواستگارى مى‏رفتند و در عقدها و عروسيها اولين كارت دعوت براى صاحب عصر و زمان، مهدى فاطمه، عليهماالسلام، فرستاده مى‏شد.

خواب ديدم شهر ما گلكارى شده است. سبزه‏ها سرود مى‏خوانند و گلها نيايش مى‏كنند. هيچ خانه‏اى بى‏سفره نبود و هيچ سفره‏اى خالى نبود. غم در چند فرسخى شهر ما در خانه تنهايى خود زانو در بغل گرفته بود و شاديها، كاسه كاسه به خانه‏هاى همسايه‏ها برده مى‏شد. زيبهاييها بين همه به تساوى قسمت مى‏شد و از تقسيم خوبيها هيچ كس سرباز نمى‏زد و 365 روز از سال را «روز نيكوكارى‏» نام نهاده بودند.

خواب ديدم مغازه‏هاى شهر ما كامپيوترى شده‏اند، با صداى اذان بسته مى‏شوند و با «السلام عليكم و رحمة‏الله‏» باز. خواب ديدم نسل قفلها از شهر ما برچيده شده است.

آدمها را در خواب ديدم كه صبح را با گل سرخ آغاز مى‏كردند و شب را در كنار شب‏بوهاى سفيد و بنفش به صبح مى‏رساندند. خواب ديدم پنجره‏ها باز بودند و جوانها در سجاده‏ها جوانه مى‏زدند. هر دانه‏اى در زمين كاشته مى‏شد سر از آسمان در مى‏آورد.

دخترى را ديدم به زيبايى ماه كه سبدى از جواهرات بر سر داشت، لباس حريرش با آواز بادها مى‏چرخيد و با طنازى از مشرق به مغرب مى‏رفت. هيچ چشمى اما او را ميهمان نمى‏كرد و هيچ انگشتى اشاره به او نداشت. (2) گويا چشم دلها همه سير بود و هوسها در قفس.

در حرارت خوابهايم ذوب مى‏شدم كه ناگاه به شكواى خروس صبح بيدار شدم. رؤياهاى من همه بى‏رنگ بودند و بى‏روح. بيدار شدم. كوچه‏ها را ديدم پر از نيرنگ، و كودكان را كه در خواب غفلت‏بودند. مردانى كه هنوز در كودكى خويش دست و پا مى‏زدند و خاكبازى را حرفه‏اى شريف مى‏دانستند. روستاييها بقچه‏هاى صداقت را در آب جوى انداخته و سيگار به دست در پى خريد كوپنهاى حرام شده بودند.

هيچ شكوفه‏اى بر چادر دختران شهرمان نديدم، يعنى چادرى نديدم كه شكوفه‏اى بر آن گل كند! و پسران كه سر به هوا قدم مى‏گذاشتند به نجابت و متانت و اصالت پوزخند مى‏زدند و در جستجوى كيسه‏هاى خوشبختى بودند; كيسه‏هايى كه امروز در دستان پدران دخترهاست و فردا به حساب داماد ريخته مى‏شود.

ديدم كه در عقد و عروسيهاى محله ما با شعار «يك شب هزار شب نمى‏شود»، اولين كارت دعوت براى شيطان فرستاده مى‏شود. ديدم كه در محله ما از آش نذرى خبرى نيست. فرياد زدم و بازگشتم به رؤياها، به عشقها و به آرزوهايى كه شهر زيباى ما را در عصر ظهور مى‏نماياند. بازگشتم به رؤياها.

بازگشتم به رؤياها.

1. اشاره به چادر دوازده وصله‏اى حضرت زهرا، عليهاالسلام، به نقل از سلمان فارسى

2. اشاره به حديثى كه حوادث زمان ظهور حضرت مهدى، عليه‏السلام، را بيان مى‏كند