ويمتاز المركّب الحقيقىّ من غيره بالوحدة الحقيقيّة. وذلك بأن يحصل من تألّف الأجزاء أمرٌ آخر وراءَها له أثر جديد خاصّ وراءَ آثار الأجزاء، لا مثل المركّبات الإعتباريّة التى لا أثر لها وراء آثار الأجزاء، كالعسكر المركّب من أفراد، والبيت المركّب من اللبن والجصّ وغيرهما.
ومن هنا يترجّح القول بأنّ التركيب بين المادّة والصورة تركيب إتحادىّ لا إنضمامىّ ـ كما سيأتى إن شاء الله.
مركب حقيقى از غير آن به وحدت حقيقية ممتاز مى گردد. وحدت حقيقى آن است كه از تأليف اجزاء، پديده جديدى وراى اجزاء حاصل گردد، كه براى آن آثارى وراى آثار اجزاء باشد. نه مانند مركبات اعتبارى كه براى آن اثرى وراى آثار اجزاء نيست، همچون لشكرى كه از افراد تركيب شود، و خانه اى كه مركب از خشت و گچ و غير اينها باشد.
و از اين رهگذر است (يعنى از ناحيه وحدت حقيقى و اينكه اجزاء به وجود واحد، موجودند) اعتقاد به اينكه تركيب بين ماده و صورت تركيب اتحادى است نه انضمامى، آنطور كه بزودى خواهد آمد.
مركب به مركب حقيقى و اعتبارى تقسيم مى شود. مركب حقيقى آن است كه براى آن وراى آثارِ اجزاء به صورت منفرد آثار خاص به خود باشد، مانند آب كه مركب از اكسيژن و هيدروژن است و آثار آن غير از آثار اجزاى آن است. يا مانند ياقوت كه مفرّح قلب است و اثر آن غير از اثر اجزاى به وجود آورنده آن است.
اما مركب اعتبارى، آثار وى چيزى غير از آثار اجزاء نيست. مثال مى زنند به يك لشگر كه حسب الفرض صد نفر عضو دارد و هر نفر فى المثل مى تواند با يك نفر بجنگد. پس صد، نفر مى توانند با صد نفر بجنگند. پس، اثر مركب چيزى غير از اثر آحاد مركب نيست.
يا مانند خانه اى كه از آجر و گچ و آهن تشكيل شده است، آثار مجموع آن چيزى غير از آثار افراد نيست. همانطور كه گچ به تنهايى ابزار چسباندن هست، در مجموعه ساختمان هم كه قرار مى گيرد همين اثر را دارد. و آجر هم همانطور كه منفرداً شىء سختى است و تحمل فشار را دارد در مجموع ساختمان هم همينطور است. مابقى اجزاء هم همينطورند. بنابراين از اجتماع اينها اثر جديدى كه قبلا نبوده است، به وجود
نمى آيد.
و از اين رهگذر كه در مركب حقيقى، وحدت حقيقى وجود دارد و اجزاء به وجود واحد موجودند، قول به اينكه تركيب بين ماده و صورت (كه از آن مركب حقيقى به وجود مى آيد) تركيب اتحادى است نه انضمامى، رجحان مى يابد; زيرا در جايى كه اجزاء با يكديگر وحدت واقعى پيدا مى كنند و موجود به وجود واحد مى گردند سخن از انضمام وجودى به وجود ديگر معنا ندارد. بله، اگر اجزاء هر كدام وجود جداگانه داشته باشند و در كنار هم بنشينند و وحدت حقيقى حاصل نشود، وجود اجزاء به يكديگر ضميمه مى گردد و قول به تركيب انضمامى رجحان مى يابد.
ثمّ إنّ الماهيّات النوعيّة منها ما هو كثير الافراد، كالأنواع التى لها تعلّق مّا بالمادّة، كالعنصر وكالإنسان. ومنها ما هو منحصر فى فرد، كالنوع المجرّد عن المادّة ذاتاً وفعلا وهو العقل. وذلك أنّ الكثرة إمّا أن تكون تمام ذات الماهيّة النوعيّة أو بعضها أو خارجة منها لازمة أو مفارقة.
وعلى التقادير الثلاثة الاُوَل يمتنع أن يتحقّق لها فرد، إذ كلّ ما فرض فرداً لها وجب كونه كثيراً، وكلّ كثير مؤلّف من آحاد، وكلّ واحد مفروض يجب أن يكون كثيراً، وكلّ كثير فإنّه مؤلّف من آحاد وهكذا، فيذهب الأمر إلى غير النهاية، ولا ينتهى إلى واحد، فلا يتحقّق الواحد، فلا يتحقّق لها فرد، وقد فرض كثير الأفراد، هذا خلف. وعلى التقدير الرابع، كانت الكثرة بعَرَض مفارق يعرض النوع تتحقّق بانضمامه إليه وعدم انضمامه الكثرة، وكلّ عرض مفارق يتوقف عروضه على سبق إمكان حامله المادّة، فيكون النوع مادّياً بالضرورة، فكلّ نوع كثير الأفراد فهو مادّىّ، وينعكس بعكسِ النقيض إلى أنّ كلّ نوع مجرّد فهو منحصر فى فرد، وهو المطلوب.