سوم، از مجموع آنچه گذشت آشكار مى گردد كه همه مراتب وجود، محدود به حدهايى هستند; مگر ذات اعلى المراتب (ذات اقدس الهى) كه محدود به بى حدى است.بديهى است ملازمت سلبها و عدمها و ناداريها با حدهاى وجودى ـ در حالى كه وجود، اصيل و بسيط است ـ از باب ضيق تعبير است. و گرنه عدم، نقيض وجود بوده، محال است كه بين مراتب وجود راه پيدا كند.
و اين معنا، يعنى دخول و ملازمت عدمها با مراتب محدود وجود و عدم دخول و ملازمت آن ـ كه منتهى به صرافت وجود مى شود ـ نوعى بساطت و تركيب در وجود است; غير از آن بساطت و تركيب اصطلاحى در موارد ديگر. يعنى غير از بساطت و تركيب از جهت اجزاى خارجى يا عقلى يا وهمى.
اگر يك موجود، انسان شد ديگر درخت و بقر و جماد نخواهد بود. پس حدّ وجودى انسان ملازم با نبود چيزهاى فراوان ديگر است همراه با وجود انسان. به عدد ماهيات بى شمار ديگر سلبها و عدمها وجود دارند، لكن آميختگى وجود انسان با عدم چيزهاى ديگر، تركيبى است غير از تركيب اصطلاحى كه ميان اجزاى خارجى، مانند ماده و صورة يا اجزاى عقلى، مانند جنس و فصل يا اجزاى وهمى، مانند آن كه وهم براى خط متصل كه اجزاى بالفعل ندارد در قوه واهمه اجزاى كم يا زياد فرض مى نمايد، وجود دارد. عدم، نقيض وجود است و محال است كه يك چيز با نقيض خودش در آميزد.
تعبير به تركيب ميان وجود يك شيئى و عدمهايى كه ملازم با اوست، يك تعبير مسامحى است. اصطلاحاً تركيب ميان دو شيئى كه هر يك با هم از جهتى مغايرت دارند، صورت مى گيرد، مثلا در خارج، آب و شكر با هم تركيب مى شوند، يا ماده و صورت به عنوان اجزاى خارجىِ جسم مادى با هم تركيب مى شوند، يا در ذهن، اجزاى تحليلىِ ماهيت چون جنس و فصل با هم تركيب مى شوند و ماهيت را پديد مى آورند. اما بين وجود و عدم كه هر يك ديگرى را طرد مى كند تركيب، معنا ندارد. و مراد از تركيب در اينجا ملازمت و معيّت است.
متنالأمر الرابع: أنّ المرتبة كلّما تنزّلت زادت حدودها وضاق(1) وجودها وكلّما عرجت وزادت قرباً من أعلى المراتب قلّت حدودها واتسع وجودها حتى يبلغ أعلى المراتب فهى مشتملة على كلّ كمال وجودىّ من غير تحديد ومطلقة من غير نهاية.