عدم يعنى نيستى، نيستى در برابر هستى به معناى هيچ و پوچ بودن. لذا عدم، هيچ بهره اى از واقعيت ندارد، مگر آنكه گاهى به يك امر وجودى اضافه مى گردد و به سبب اضافه، بهره اى از وجود برايش حاصل مى شود. شبيه آنچه كه در ادبيات آمده ـ كه اضافه كلمه مذكر به مونث و بالعكس، براى مضاف كسب تأنيث يا تذكير مى كند ـ در ما نحن فيه، هم كه عدم به امر وجودى مانند سمع و بصر اضافه مى شود، از آنها كسب وجود مى نمايد; وجودى كه در ذهن، عدمى را از عدم ديگر متمايز مى كند. و بدين سبب بين عدمها تمايز حاصل مى شود. لذا مى گوييم «عدم زيد» متمايز از «عدم عمرو» و عدم شنوايى متمايز از عدم بينايى است. بديهى است حظّ عدم از وجود محدود به وجود ذهنى است. و فراتر از ذهن، بهره اى از وجود برايش حاصل نمى شود.
صرف نظر از تمايزى كه براى اعدام به واسطه مضاف اليه آن حاصل مى شود به خودى خود، بين آنها تمايزى نيست; زيرا تمايز بين موجودات يا به تمام ذات است، مانند آنكه دو ذات به طور كلى با يكديگر متباين بوده و تحت دو مقوله مستقل قرار بگيرند، مانند انسان كه تحت مقوله جوهر است يا خط كه تحت مقوله كم است. يا به بعض ذات، مانند دو نوعى كه از يك مقوله به شمار مى روند، لذا جنس هر دو، يكى است اما فصولشان با هم فرق دارد، مانند انسان و بقر كه هر دو تحت مقوله جوهرند ولى به فصول خود از يكديگر جدا مى شوند. يا تمايز به واسطه اعراض خارج از ذات، حاصل مى شود، مانند زيد و عمرو كه به كوتاهى يا بلندى، لاغرى يا چاقى و مانند آن از هم جدا مى شوند. در هر سه قسم تمايز پاى ذاتى در بين هست كه آن را از ذات ديگر به تمام ذات يا بعض يا اعراض خارج از ذات جدا مى كند. اما براى عدم، ذاتى نيست تا از ذات ديگر جدا شود; زيرا ذات آن را نيستى و پوچى تشكيل مى دهد.
و اگر به عدم، عليت و معلوليت را نسبت مى دهيم در واقع اشاره به نقطه مقابل عدم كه وجود است داريم. اگر مى گوييم عدم ابر، علت عدم باران است در واقع مى خواهيم بگوييم وجود ابر، علت وجود باران است . بنابراين، نسبت عليت و معلوليت به ذات عدم، يك نسبت تسامحى و مجازى است.
ونظير العدم المضاف العدم المقيّد بأىِّ قيد يقيّده، كالعدم الذاتى والعدم الزمانى والعدم الازلى. ففى جميع ذلك يتصوّر مفهوم العدم ويفرض له مصداق على حدّ سائر المفاهيم ثمّ يقيّد المفهوم فيتميّز المصداق ثم يحكم على المصداق على ما له من الثبوت المفروض بما يقتضيه من الحكم كاعتبار عدم العدم قبال العدم، نظير اعتبار العدم المقابل للوجود قبال الوجود.
نظير عدم مضاف، عدم مقيد است ـ مقيد به هر قيدى كه باشد ـ مانند عدم ذاتى و عدم زمانى و عدم ازلى. در همه اين موارد، عقل مفهوم عدم را تصور مى كند و براى آن همچون ساير مفاهيم، مصداق فرض مى كند. سپس آن مفهوم را مقيد نموده و به تبع آن مصداق (فرضى)، مقيد و متميز مى شود. سپس عقل بر مصداقى كه براى آن فرض ثبوت مى كند احكام متناسب صادر مى كند، مانند آنكه عدم العدم را مقابل عدم قرار مى دهد، همانطور كه عدم مقابل وجود را در مقابل وجود قرار مى دهد.