گفتمان فلسفه فقه

عبدالحسین خسروپناه

نسخه متنی
نمايش فراداده

گفتمان فلسفة فقه‏

عبدالحسين خسروپناه*

چكيده‏

فلسفه فقه به مثابه دانشي نوپا با نگاه درجه دوم و تاريخي به مباني نظري و تحليلي پديده‏ها پرداخته و جنبه‏هاي توصيفي و توصيه‏اي ‏آن را مشخّص مي‏سازد. مسائل مهمّ فلسفه فقه عبارتند از چيستي فقه به لحاظ موضوع و محمول و گستره فقه، پرسش‏هاي موضوع‏شناسي‏ فقه، معرفت‏شناسي و مباني فقه، پيش‌فرض‏هاي فقه، رابطه فلسفه فقه يا فقه با علوم ديگر و ويژگي‏هاي حقوق و فقه اسلامي.

در اين نگاشته به مهم‏ترين چالش‏هاي فلسفه فقه از جمله ثابت و متغيّر بودن فقه، جامعه‏ساز و طرّاح و برنامه‏ريز نبودن، دنيايي وظاهربين بودن و مصرف كننده بودن و نيز تكليف مداري آن بحث شده است.

واژگان كليدي :

فلسفه فقه، فقه، معرفت بشري، حق، تكليف، مصلحت.

فلسفه فقه در جايگاه دانشي نوپا در جامعه علمي و حوزوي، اهميّت خاصّي دارد و بر همه فقيهان دوران معاصر لازم است تا در اين وادي جديد گام نهند و پرسش‏هاي مهمّ آن را پاسخ گويند؛ زيرا بخش مهمّي از مشكلات فقهي و حقوقي نظام اجتماعي‏ ما مرهون اين چالش‏ها است. ما در صدد آنيم تا به پاره‏اي از چالش‏هاي فلسفه فقه در اين نوشتار بپردازيم؛ ولي پيش از آن، به‏كليّاتي در باب فلسفه فقه اشاره مي‏كنيم؛ از اين رو، اين نوشتار در دو بخش چيستي فلسفه فقه و چالش‏هاي فلسفه فقه تنظيم شده‏ است به اميد آن كه گام‏هاي بزرگ‏تري در اين حوزه برداشته شود.

أ. چيستي فلسفه فقه (براي اطّلاع بيش‏تر، ر.ك: فصلنامه نقد و نظر، سال سوم، شماره چهارم، ص 113 ـ 1، گفت‏وگوهاي فلسفه فقه، نوشته مصطفي ملكيان و ناصر كاتوزيان، علي عابدي‏ شاهرودي، صادق لاريجاني، انتشارات دفتر تبليغات، مركز مطالعات و تحقيقات اسلامي).

1. فلسفه‏هاي مضاف، دانش‏هايي هستند كه با نگاه درجه دوم و تاريخي، به مباني نظري و تحليلي پديده‏ها پرداخته،جنبه‏هاي وصفي و توصيه‏اي آن را مشخّص مي‏سازند اعمّ از اين كه اين پديده‏ها از سنخ علوم باشند، مانند فلسفه فيزيك، فلسفه‏ علوم اجتماعي، فلسفه علم اخلاق و فلسفه حقوق يا از سنخ علم نباشند؛ مانند فلسفه زبان و فلسفه هنر.

نكته قابل توجّه اين كه نبايد اصطلاح فلسفه در فلسفه‏هاي مضاف را با فلسفه به معناي متافيزيك و هستي‏شناسي يكي‏ دانست و ويژگي‏ها و احكام يكساني براي آن‏ها قائل شد. فلسفه‏هاي مضاف در جايگاه علوم درجه دوم به تأمّلات نظري وعقلاني درباره پديده‏هاي علمي يا غير علمي مي‏پردازد. بر اين اساس، بايد خود را به اصول حاكم بر موضوع و مضافُ‏اليه مقيّد سازند؛ يعني فلسفه فقه برخلاف فلسفه مطلق و متافيزيك كه بدون پيش‏فرض و بي‏طرفانه به بيان احكام و عوارض موجود بماهو موجود اقدام مي‏كند، بايد به اصول حاكم بر گزاره‏هاي فقهي و فعّاليت فقيهان پايبند باشد.

نكته قابل توجّه ديگر اين كه فيلسوفان فقه نبايد به مضافٌ‏اليه خود فقط نگرش تاريخي داشته باشند؛ بلكه بايد به گونه‏اي، حوادث فقهي در ادوار گذشته را بررسي كنند كه در كشف معيارهاي واقعي و جنبه‏هاي توصيه‏اي چاره‌ساز باشد.

2. فلسفه فقه در جايگاه يكي از فلسفه‏هاي مضاف و علوم درجه دوم، به مباني نظري و تحليلي درباره فقه مي‏پردازد و مبادي‏ تصوّري و تصديقي و روش شناختي آن را تنقيح مي‏كند. به عبارت ديگر، فلسفه فقه يا علم‏شناسي فقه دانشي است كه در مقام ‏علم ناظر، به فقه نظر مي‏كند و به تحقيق موضوع، محمول، مسائل، مبادي، مقدّمات، غايات، طرق روش شناختي فقه وارتباطهاي آن با علوم و پديده‏هاي ديگر مي‏پردازد و نيز به عبارت دقيق‏تر، فلسفه، دانشي است كه به مباني نظري فقه به معناي‏ مجموعه گزاره‏هايي كه موضوعش، فعل انسان مكلّف، و محمولش احكام تكليفي و وضعي است، مي‏پردازد.

برخي از محقّقان، فقه را به معناي فعّاليت جمعي فقيهان معنا كرده‏اند اعمّ از اين كه فعّاليت جمعي و جاري فقيهان در تمام‏ طول تاريخ و ادوار گذشته و حال بررسي يا اين كه فقط به فعّاليت جمعي فقيهان حاضر توجّه شود. هر چه دايره فقه به معناي‏ فعّاليت جمعي فقيهان گسترده‏تر شود، دامنه فلسفه فقه نيز وسيع‏تر خواهد شد.

3. تحقيقات فلسفه فقه و مسائل آن كه ذيل اين نوشتار خواهد آمد، در فقه و مسائل فقهي و فعّاليت فقيهان تأثير فراواني‏مي‏گذارد؛ براي نمونه، حدّاكثري يا حدّاقلي دانستن فقه يا ارائه نظريه در باب چيستي حكم، در فقه الحكومه و نيز اجتماع امر ونهي مؤثّر است؛ چنان كه فلسفه فقه نگاه نقّادانه به فقيه عطا مي‏كند و در كشف كاستي‏ها و راه حلّ آن به او مدد مي‏رساند؛ افزون ‏بر اين كه ايضاح مبادي تصوّري علم فقه و اثبات مبادي تصديقي آن را به‌عهده دارد.

4. مسائل فلسفه فقه به طور عمده به دسته‏هاي ذيل تقسيم‏پذير است:

أ . چيستي فقه به لحاظ موضوع و محمول و گستره فقه‏

أ ـ 1. پرسش‏هاي موضوع‏شناسي فقه : آيا موضوع فقه، افعال انسان مكلّف است يا افعال انسان محق؟ آيا مطلق افعال ‏انسان است يا افعال برخي از انسان‏ها؟ آيا اشيا نيز موضوع فقه قرار مي‏گيرد؟ حقيقت فعل مكلّف چيست؟ آيا نيّت و انگيزه وپيامدهاي فعل نيز موضوع احكام فقهي قرار مي‏گيرد؟ آيا تمام اعمال انسان اعمّ از افعال ظاهري و باطني، اعمال فردي واجتماعي در موضوع فقه جاي دارند؟ موضوع بالذّات و موضوع‏هاي بالعرض فقه چيست؟ آيا شرط فعل بودن، ارادي بودن آن‏ است؟ آيا موضوع فقه در ادوار گوناگون تفاوت مي‏يابد؟ براي نمونه، برخي از نويسندگان بر اين باورند كه علم فقه، علمي‏ ظاهربين است؛ يعني به ظواهر اعمال و اعمال ظاهره كار دارد. حتّي اسلام آوردن زير شمشير را هم، اسلام مي‏شمرد. جامعه ‏فقهي لزوماً جامعه‏اي ديني نيست (سروش، 1379: ش 46، ص 21). همين مؤلّف در مقاله‏اي ديگر مي‏نويسد:

فقه متكفّل اعمال ظاهر يا ظواهر اعمال است؛ خواه در عبادات، خواه در معاملات؛ يعني در عرصه اعمال عبادي فردي و معاملات و روابط اجتماعي سخن فقه، از حدّ ظواهر در نمي ‏گذرد و فقيه علي ‌ الاصول به بيش از ظاهر نظر ندارد ( سروش، 1375: ص 366 ) .

آيا فقه فقط به اعمال ظاهري نظر دارد؟ آيا گستره فقه شامل اعمال باطني نمي‏شود؟ پاسخ نگارنده منفي است؛ زيرا بخش‏ مهمّي از فقه به مباحث نيّت اختصاص دارد و به تعبير مرحوم محمّد تقي اصفهاني، اگر فقه را به اعمال جوارح مختص كنيم، بسياري از مباحث فقهي از جمله مباحث نيّت و ... از دايره فقه خارج مي‏شود (اصفهاني، بي‏تا: ص 3). شرط صحّت اعمال ‏عبادي و برخي از اعمال معاملاتي، به نيّت و قصد قربت مشروط است؛ افزون بر اين كه ظاهر بيني بخش مهمّي از فقه و توجّه به ‏اعمال ظاهري انسان‏ها، از اقتضائات مسائل سياسي و اجتماعي است؛ زيرا انسان‏ها با نيّت و درون افراد سر و كار ندارند؛ به‏همين دليل يا بايد روابط اجتماعي و فردي انسان‏ها بدون حكم رها شوند يا بر اساس ظواهر آن‏ها حكم صادر شود.

مؤلّف مقاله مذكور با بيان اين ويژگي و ويژگي پيشين در صدد آن است كه فقه را در مقابل عرفان قرار دهد و ظاهربيني فقه را نقص، و باطن بيني عرفان را كمال معرّفي كند؛ در حالي كه علوم با يك‏ديگر تقابلي ندارند؛ بلكه مكمّل يك‏ديگرند و به تعبيرفيض كاشاني در المحجة البيضاء، فقه مقرّبات و مبعدات و طاعات و معصيت‏ها را مي‏شناساند و مقدّمه سلوك و تخلّق به اخلاق‏الله و شرط تقرّب به خداوند و فتح ابواب ملكوت را فراهم مي‏سازد و عارفان حقيقي (نه جهله از صوفيه) با بيان تثليث‏ شريعت، طريقت و حقيقت خواسته‏اند مردم را به اجراي احكام فقهي تا پايان حيات دنيايي بخوانند و آن را مقدّمه رسيدن به‏حقيقت معرّفي كنند؛ افزون بر اين كه هر دانشي، از موضوع، غايت، روش و مسائل خاصّي تشكيل شده است. اگر به فرض، موضوع فقه، اعمال ظاهري، و موضوع عرفان، اعمال باطني انسان‏ها باشد (آملي، 1372)، نقص و كمال اين علوم شمرده ‏نمي‏شوند؛ بلكه كمال و جامعيت دين را مي‏رساند كه به زواياي گوناگون انسان پرداخته است.

مستشكل محترم، مكرّر مي‏گويد، جامعه فقهي، لزوماً جامعه ديني نيست. پرسش ما اين است كه آيا حذف فقه از جامعه وانكار ضرورت‏هاي فقهي كه در مقاله «فقه در ترازو و كتاب بسط تجربه نبوي» بر آن اصرار مي‏ورزد، جامعه را ديني مي‏كند. آيا صدف خواندن و بي‏اهميّت و قصد جدّي ندانستن شارع در باره احكام فقهي، شرعيت حكومت را تضمين مي‏كند؟ البتّه فقه، شرط كافي براي جامعه ديني كمال يافته نيست و به اخلاق و عقايد و ساير ابعاد دين نيازمند است؛ ولي شرط لازم براي دينداري‏ دينداران و جامعه ديني است؛ زيرا توجّه فقه به ظواهر، از اصولي چون اصل طهارت، حلّيت، برائت و مانند اين‏ها برگرفته شده است‏ كه جملگي از آيات و روايات استنباط و استخراج شده. حال اگر دكتر سروش اعتراضي دارد، با صراحت و شفّافيت به روايات ‏صادره از پيشوايان دين معترض شود كه در آينده چنين خواهد كرد.

نمونه ديگر به افعال انسان مكلّف و انسان محق مربوط مي‏شود. برخي ادّعا كرده‏اند علم فقه كنوني علمي تكليف‏مدار است، نه حق‏مدار (سروش، 1379: كيان، ش 46، ص 21)، تفاوت و تقابل حقّ و تكليف را در بسياري از نوشته‏هاي خود، مبناي‏ انديشه‏هايش قرار مي‏دهد و ريشه اين تقابل را در تقابل جهان قديم و جهان جديد يا انسان قديم و انسان جديد مي‏داند و تصريح ‏مي‏كند:

در جهان جديد، سخن گفتن از « حقوق بشر » دلپسند و مطلوب مي ‏افتد؛ چرا كه ما در دوراني زندگي مي ‏كنيم كه انسان‏ها بيش از آن كه‏ طالب فهم و تشخيص تكاليف خود باشند، طالب درك و كشف حقوق خود هستند. ... انسان گذشته يا ماقبل مدرن را مي ‏توان « انسان‏ مكلّف » ناميد و در مقابل، انسان جديد را « انسان محق » .

پاسخ اين شبهه چنين است:

اوّلاً حقّ و تكليف دو مفهوم معادلاند نه متضاد. با توجّه به اين كه احكام فقهي بر دو قسم احكام عبادي و اجتماعي منشعب ‏مي‏شود، احكام عبادي، بيانگر رابطه انسان با خداوند و در بر دارنده تكاليف انسان و حقوق الاهي است و اين مطلب از پيش‏فرض‏هاي كلامي، فلسفي و عقلي به دست مي‏آيد؛ بنابراين، انسان در برابر خداوند، مكلّف، و خداوند به اعتبار اين كه خالق ‏انسان‏ها است، بر آن‏ها حقّي دارد؛ چنان كه كمال الاهي ثبوت حقّ‌الناس بر خداوند را اقتضا مي‏كند تا آن‏ها را هدايت كند و به‏ بيراهه نروند. خداوند سبحان در قرآن مي‏فرمايد:

حقاً علينا نصر المؤمنين ( روم (30): 47).

ما من داب ة في الارض الا علي اللَّه رزقها (هود (11): 6).

احكام اجتماعي كه رابطه انسان با انسان را بيان مي‏كند نيز تكاليفي را در بر دارد كه متضمّن ثبوت حقوقي براي طرف مقابل‏ است؛ براي نمونه، آيه اوفوا بالعقود در معاملات، براي طرفين معامله افزون بر تكليف، حقوقي را نيز تثبيت مي‏كند؛ بنابراين، دين‏، نگرشي تك بُعدي به انسان ندارد و به دليل چند بُعدي و جامعيت، دين به انسان هم نگاه دنيايي هم نگاه آخرتي دارد. هم نگاه‏ تكليفي، و هم نگاه حقوقي دارد. هم انسان محق، متعلّق احكام وضعيه فقهي، و هم انسان مكلّف، متعلّق احكام تكليفيه فقهي‏ است. به عبارت ديگر، در هر حقّي سه چيز متصوّر است من له الحق يعني صاحب حقّ و من عليه الحق يعني مكلّف و متعلّق‏حق.

ثانياً حقوق، مجموع قواعد و مقرّرات حاكم بر اشخاص در يك اجتماع يا چند جامعه است كه ضرورت تنظيم روابط افراد ياجوامع با يك‏ديگر را اقتضا كرده، و در باب منشأ حقوق كه آيا اراده مردم و احتياج آنان به عدالت بوده است يا سعادت خواهي يا قدرت عمومي دولت يا مقوله ديگر، مكاتب فراواني از جمله مكتب حقوق فطري، مكتب تاريخي، مكتب تحقّقي اجتماعي، ومكتب تحقّقي حقوقي تكوّن يافته است. مهم‏ترين ويژگي‏هاي قواعد حقوقي عبارتند از كلّي بودن، اجتماعي بودن و نظم‏ بخشيدن به روابط اجتماعي، توجّه به رفتار فرد در جامعه، نه نيّت‏هاي او، و الزامي بودن (كاتوزيان، ص 54)، از اين ‏ويژگي‏ها به دست مي‏آيد كه تكليف مداري و الزامي بودن از لوازم علم حقوق شمرده مي‏شود؛ پس اين كه مؤلّف فقه در ترازو، علم حقوق را فاقد تكاليف مي‏شمارد، ناتمام است.

در فقه اماميه يكي از سه اثر قابليت اسقاط، قابليت نقل و قابليت انتقال براي حقوق مطرح شده است. در فقه اسلامي، حقوق‏ در ابواب گوناگون فقه مطرح شده؛ براي نمونه:

أ. حقوق اشخاص در برابر اموال (مانند حقّ مالكيت، حقّ انتفاع، حقّ ارتفاق)؛

ب. حقوق اشخاص در برابر عقود و تعهدات (مانند حقّ عقد و حقّ فسخ)؛

ج. حقوق مربوط به مسؤوليت مدني (مانند حقّ ضرر و حقّ ضمان كه با اسبابي مانند غصب، اتلاف، تسبيب و استيفا تحقّق مي‏يابد).

د. حقوق اساسي (مانند حقّ آزادي‏هاي مشروع، حقّ مساوات در حقوق و تكاليف، حقّ حيات، حق امنيت و مصونيت، حقّ اشتغال، حقّ مالكيت، حقّ تعيين سرنوشت، حقّ شورا و انتخاب، دادخواهي، حقّ نظارت، حقّ برخورداري از تأمين‏اجتماعي). به طور كلّي در فقه شيعه حقوق يا به اشخاص حقيقي يا حقوقي تعلّق مي‏گيرد يا به عناوين فعليه بار مي‏شود. حقوق اشخاص مانند حقّ امام و مأموم (نراقي، 1405: ج 8، ص 173)، حقّ فقيران (همان: ج 9، ص 31)، حقّ الائمه‏(همان: ج 10، ص 9)، حقّ النساء (همان: ج 13، ص 83)، حقّ المسلم علي المسلم (همان: ج 10، ص 33)، حقّ‏الطفل (نجفي، 1366: ج 4، ص 33)، حقّ المجني عليه (همان: ص 259)، حقّ المرتهن (همان)، حقّ المستمع‏(همان: ج 10، ص 233)، حقّ الجوار (همان: ج 13، ص 83)، حقّ‌المالك (همان: ج 15، ص 122)، حق المساكين‏(همان: ص 144)، حقّ الزوج (همان: ج 17، ص )، حقّ الوارث (همان: ج 17، ص 316)، حقّ المدعي (همان:ج 18، ص 311)، حقّ المستأجر (همان: ص 442)، حقّ الغانمين (همان: ج 21، ص 128)، حق البايع (همان: ج‏23، ص 71)، حقّ المشتري (همان: ج 23، ص 115)، حقّ المتعاقدين (همان: ج 24، ص 159)، حقّ الشريك‏(همان: ج 25، ص 57 و ج 26، ص 236)، حقّ الراهب (همان: ج 25، ص 105)، حقّ الغراماء (همان: ص 159 و ج‏26، ص 78)، حق المتخاصمين (همان: ج 26، ص 143)، حقّ المحتال (همان: ج 26، ص 175)، حقّ السلطان‏(همان: ج 27، ص 5)، حقّ الزارع (همان: ص 16)، حقّ العامل (همان: ص 92)، حقّ المستعير (همان: ص‏176)، حقّ الموجر (همان: ص 312)، حقّ الموقوف عليه (همان: ج 28، ص 76).

حقوق عناوين فعليه:

حقّ المحاكمه (نراقي، همان: ج 9، ص 329)، حقّ الخمس (همان: ج 10، ص 78)، حقّ‏النفقه (نجفي، همان: ج 8، ص 142)، حقّ العمل (همان: ج 11، ص 464)، حقّ‌الجوار (همان: ج 12، ص 93)، حقّ‏الخيار (همان: ج 16، ص 57 و ج 23، ص 48)، حقّ الرجوع (همان: ج 16، ص 57)، حقّ الاستمتاع (همان: ج 17،ص 332)، حقّ الاسكان (همان: ج 17، ص 333)، حقّ القصاص (همان: ج 21، ص 214 و ج 23، ص 77)، حق‏التصرف (همان: ج 23، ص 45)، حقّ الماره (همان: ج 24، ص 135)، حقّ الرهانه (همان: ج 25، ص 105)، حقّ‏الديانه (همان: ص 108)، حقّ الوراثه (همان: ص 108؛ همان: ج 28، ص 20)، حقّ الدين (همان: ص 135)، حقّ‏المطالبه (همان: ج 26، ص 181)، حقّ الكفاله (همان: ص 204)، حقّ اليمين (همان: ص 214)، حقّ الابقاء(همان: ج 27، ص 40)، حقّ الزكاه (همان: 46)، حقّ الخراج (همان: ص 46)، حقّ الرهن (همان: ج 28، ص‏20)، حقّ الموقوف عليه (همان: ص 76)، حقّ الشرطيه (همان: ج 31، ص 30)، حقّ المعاوضه (همان: ج 33، ص‏21).

تمام حقوق اشخاص و افعال كه در ابواب گوناگون فقه جواهري مطرح شده است، براي صاحب حق، اختيار و رخصت و جواز را فراهم مي‏كند و ذي‏حق را صاحب طلب و مدّعي حقوق مي‏سازد و طرف مقابل را مكلّف و مسئول مي‏گرداند.

ثالثاً در باب ماهيت حقوقي حق، سه احتمال است. احتمال اوّل: حق، از مقولات عرضي است. احتمال دوم: حق، از امور انتزاعي است. احتمال سوم: حق، از امور اعتباري است. شيخ محمّد حسين اصفهاني در رسالة في تحقيق الحق و الحكم، اين سه‏ احتمال را مورد تحقيق قرار مي‏دهد (اصفهاني، بي‏تا: ج 1، ص 26)، و افزون بر اين، احتمال دوم نيز منشأ انتزاع گوناگون‏ دارد. نخست آن كه منشأ انتزاع، عقد است، دوم اين كه احكام تكليفي است و سوم اين كه قدرت خارجي ذوالحق است. با اين‏ تقسيمات روشن مي‏شود كه بحث حقّ و تكليف، اوّلاً يكي از مباحث بسيار پيچيده فلسفه فقه است. ثانياً مؤلّف فقه در ترازو فقط به يك مبنا سخن گفته و در فقه، آن نيز مورد نقد قرار گرفته است.

أ ـ 2. پرسش‏هاي محمول‏شناسي فقه:

حكم فقهي چيست؟ آيا مفهومي اعتباري است يا واقعي؟ آيا اقسام احكام شرعي، اعمّ از احكام وضعي و تكليفي، ظاهري و واقعي، اوّليه و ثانويه و حكومتي و غيره تابع مصالح و مفاسد واقعي‏اند؟ آيا احكام‏ فقهي، تابع مصالح و مفاسد ظاهري‏اند؟ آيا احكام وضعي، تابع احكام تكليفي‏اند يا از يك‏ديگر استقلال دارند؟ برخي از نويسندگان بر اين نكته تأكيد مي‏ورزند كه علم فقه، علمي دنباله رو است؛ يعني جامعه ساز و طرّاح و برنامه ريز نيست؛ بلكه وقتي‏ جامعه شناخته شد و شكل و صبغه خاصّي به خود گرفت، فقه، احكام آن را صادر مي‏كند:

فقيهان نه توسعه آوردند، نه بيمه، نه انتخابات، نه تفكيك قوا، نه بردگي را لغو كرده‏اند و نه نظام ارباب رعيتي را ... بل در مقابل همه اين‏ها موضعگيري كرده‏اند و رفته رفته به آن‏ها با اكراه رضايت دادند ( سروش، همان ) .

مؤلّف خدمات و حسنات دين، براي اين ادّعا چنين استدلال مي‏كند:

فقه، مجموعه احكام است و حكم غير از برنامه است و ما براي تدبير معيشت به چيزي بيش از حكم احتياج داريم؛ يعني دقيقاً محتاج‏ برنامه هستيم و لذا فقه براي تنظيم و برنامه‏ريزي معيشت دنيوي كافي نيست. فقه، حقوق ديني است؛ همچنان كه در بيرون حوزه دين و درجوامع غير ديني هم نظام حقوقي براي تنظيم امور دنيايي و فصل خصومت وجود دارد. در جوامع ديني و در دايره نظام ديني ما به جاي حقوق‏ بشري و لائيك، فقه داريم كه همان كار را مي ‏كند ... ؛ بنابراين وقتي مي ‏گوييم فقه براي زندگي ما در اين جهان برنامه نمي ‏دهد، به اين معنا است. به معناي آن است كه حكم مي ‏دهد؛ ولي برنامه نمي ‏دهد. برنامه‏ريزي ، كار علم است نه كار فقه و به روش علمي نيازمند است ( همو، 1375:ص 255 ـ 253 ) .

پاسخ چنين است:

اوّلاً نبايد از كارآمد نبودن فقه در يك حوزه، نقصان فقه را استنباط كرد؛ همان گونه كه ناكافي دانستن شيمي در حلّ مسائل ‏فيزيكي دليل بر نقص شيمي نيست. بايد غايت و هدف فقه را سنجيد كه آيا فقه براي طرح و برنامه‏ريزي آمده يا كار فقه، استنباط ا حكام براي افعال فردي و اجتماعي مكلّفان است.

ثانياً دين و شريعت اسلام به لحاظ جامعيت و كامل بودنش، جامعه‌ساز و طرّاح و برنامه‏ريز است؛ يعني جهان‏بيني وايدئولوژي اسلام با توجّه به روش‏هاي معرفتي پذيرفته شده به ويژه خِرَد تأييد شده از ناحيه شرع مي‏تواند مدينه و جامعه ديني‏ را طرح‏ريزي كند و به مرحله اجرا در آورد.

ثالثاً برنامه، مجموعه‏اي از روش‏ها و ارزش‏ها و مركّب از احكام عقل نظري و عملي است؛ يعني امكان ندارد در برنامه‏اي ‏احكام هنجاري (Normative) و گزاره‏هاي ارزشي و بايدها و نبايدها تحقّق نيابد؛ بنابراين، هر برنامه‏اي، به فقه و احكام فقهي‏ مربوط به خود نيازمند است.

رابعاً آري، بخش مهمّي از فقه، دنباله‏رو است؛ يعني موضوع‏يابي مي‏كند و با بررسي پديده به صدور احكام آن مي‏پردازد وحديث اما الحوادث الواقعه فارجعوا فيها الي رواة احاديثنا نيز بر همين حقيقت دلالت دارد؛ ولي دنباله‏رو بودن يك بُعد از فقه، به معناي‏ طرّاح نبودن بُعد ديگر آن نيست؛ بنابراين، اسلام دستگاه و نظامي است كه توان موضوع سازي هم دارد و همچنين پاره‏اي ازمباحث اصولي فقه مانند عنصر مصلحت در فقه شيعه توان موضوع سازي در نظام‏هاي عُقلايي را دارد. خلاصه سخن آن كه فقه‏ در جامعه محقّق، دنباله‏رو است و حكم صادر مي‏كند؛ براي نمونه، با بانكداري موجود مواجه مي‏شود و به ترميم آن مي‏پردازد؛ ولي در جامعه غير محقّق مي‏تواند نظام و طرح جامعه ديني را ارائه دهد؛ البتّه با استفاده از بخش‏هاي ديگر اسلام اين كار را انجام ‏مي‏دهد؛ بنابراين، فقه غناي حكمي دارد و در يك ركن برنامه‏ريزي يعني ركن ارزش‏ها نيز غناي برنامه‏اي خواهد داشت؛ براي‏ نمونه، احكام امر به معروف و نهي از منكر، برنامه‏اي عملي براي سالم سازي اجتماع است و نيز احكام فقه الدولة و فقه‏المصلحة و فقه القضاء نيز در برنامه‏ريزي‏هاي جزايي، حكومتي كارسازند و مسأله انتخابات نيز از اصل شورا و مشورت نيز استفاده مي‏شود. شايان ذكر است كه عقل آدمي و تدبير بشري مي‏تواند مصاديق گوناگوني از اين احكام كلّي و نيز مدل‏هاي‏ كارآمد از دستورهاي فقهي را استنباط كند.

پرسش ديگر محمول‏شناسي اين است كه آيا احكام فقهي و شرعي فقط به مصالح پنهان نظر دارد يا مصالح آشكار را نيز مورد توجّه قرار مي‏دهد. پاره‏اي از نويسندگان معتقدند:

علم فقه كنوني ، قائل به مصالح خفي ّ ه در احكام اجتماعي است و همين، مايه كندي ، بل توقّف حركت آن شده است ( همو، 1379: ص‏21 ) .

مؤلّف بسط تجربه نبوي در نوشتار ديگري جهت تبيين اين ويژگي مي‏نويسد:

اگر اين احكام را ناظر به مسائل اجتماعي و براي حلّ آن‏ها بدانيم، يعني فقه را دنيوي كنيم، در اين صورت ديگر نمي ‏توانيم قائل به مصالح ‏خفيّه و غيبي در احكام شرع باشيم؛ بلكه بايد صد درصد به پيامدها و گره‏گشايي ‏هاي دنيوي آن نظر كنيم و هر جا احكام فقهي نتيجه مطلوب درحلّ مسائ لي ( چون تجارت، نكاح، بانك، اجاره، سرقت، قصاص، حكومت، سياست و ... ) در جوامع پيچيده و صنعتي امروز ندادند، آن‏ها را عوض كنيم و اين ، عين يك علم حقوق مصلحت انديش زميني خواهد شد كه دائماً بايد بر حسب مصالح بر آن افزوده يا از آن كاسته شود و اين، بهترين نشانه اقلّي بودن آن است. مي ‏دانم كه كساني مي ‏گويند كه جمع دو مصلحت دنيوي و اخروي در عرض هم مي ‏كنيم و به يك تير دو نشانه مي ‏زنيم؛ لكن هيهات كه اين راه بن بست است ( سروش، 1378: ص 90 ) .

پاسخ اين است:

اوّلاً مصلحت در لغت به معناي صلاح و شايستگي است و صلاح، ضدّ فساد، و اصلاح، نقيض افساد است (ابن منظور،1405: ج 2، ص 516 و 517، و جوهري، 1407: ج 1، ص 383 و الشرتوني، 1400: مادّه صلح)، و در اصطلاح اهل سنّت، عبارت از جلب منفعت يا دفع ضرر است (غزالي، بي‏تا: ج 1، ص 140)، و مصالح مرسله، امري مناسب با تشريع احكام درحوادث و وقايعي شمرده مي‏شود كه از جانب شارع، حكمي در آن باره صادر نشده است؛ به گونه‏اي كه موافقت آن حكم با غرض‏ شارع رجحان داشته باشد و جلب منفعت يا دفع مفسده‏اي را تحقّق بخشد؛ البتّه غزالي از مصلحت، محافظت بر مقصود شارع را كه حفظ دين، نفس، عقل، نسل و مال مردم باشد، اراده كرده، نه دفع ضرر و جلب منفعت مردم را (همان). شيعه و عدليه‏ براساس اعتقاد به حسن و قبح ذاتي و عقلي و حكمت و عدل الاهي، احكام را تابع مصالح و مفاسد مي‏داند؛ يعني جعل احكام‏ اوّليه وجوبي و تحريمي را براساس مصالح و مفاسد واقعي موضوعات قرار مي‏دهد؛ امّا جعل احكام ثانويه و حكومتي را براساس عناويني چون خوف، ضرر، حرج، اضطرار، مصلحت و غيره كه با تشخيص عاقلان كشف مي‏شود، مستقر ساخته است؛ به همين دليل، سيره نبوي، علوي نشان مي‏دهد كه پيشوايان دين از مصالح اجتماعي، سياسي، اقتصادي و نظامي بهره مي‏بردند و به مقتضاي مصلحت جامعه، از تجارب و فنون بشري استقبال مي‏كردند؛ براي نمونه مي‏توان به تعلّق زكات بر عسل در زمان ‏پيامبر و اسب در دوران حكومت امام علي‏عليه السلام و برنج در عصر امام باقرعليه السلام يا تأسيس نهادهاي امنيتي و سازمان شهرباني به‏وسيله امام علي‏عليه السلام و بيعت حضرت با خليفه اوّل و ده‏ها نمونه ديگر اشاره كرد (خسروپناه، 1380).

نتيجه مي‏گيريم كه مصلحت در فقه شيعه، با مصالح مرسله اهل سنّت تفاوت دارد؛ زيرا اوّلاً در فقه شيعه، منطقة الفراغي كه‏ خالي از دليل عام يا خاص باشد، وجود ندارد. ثانياً مورد مصلحت در احكام ثانوي و حكومتي است؛ يعني در تقديم اهم بر مهمّ ‏و نيز مصالح عمومي و اجتماعي با تشخيص وليّ‌امر مسلمانان بر حكم اوّلي و ثانوي نيز تقدّم مي‏يابد؛ ثالثاً مصلحت در فقه ‏شيعه به دو نوع مصالح خفيه و مصالح جليه تقسيم شده است. احكام اوّليه براساس مصالح خفيه جعل شده است اعمّ از احكام عبادي و معاملاتي و جزايي، و اگر بر عقل آدمي، كشف مصلحت حاصل آيد، دليل بر كشف مصلحت انحصاري نيست؛ به همين‏ دليل، هيچ گاه حكم اوّلي في حدّ نفسه تغيير نمي‏يابد و احكام ثانويه و حكومتي براساس مصالح جليه و آشكار به وسيله عقل‏ عاقلان و عقل نوعي جعل شده است. حاصل سخن آن كه تمام احكام فقهي، تابع مصالح و مفاسدند و حُسن و قُبح عقلي و ذاتي، زير ساختِ تفكّر اصلي هستند؛ ولي هميشه مصالح و مفاسد در احكام شرعي پنهان نيستند و مصالح جليه و آشكار نيز وجود دارد و در صورت تزاحم مصلحت خفيّه با مفسده جليّه قطعيه، براساس حكم حكومتي، مفسده جليه تقدم مي‏يابد (همان).

ثانياً بسياري از احكام فقهي اگر موردي نگريسته شوند، مصالحشان اجمالاً و تفصيلاً مختفي است، نه خفي؛ ولي اگرنظام‏مند مورد بررسي قرار گيرند، مصالحشان تا حدودي آشكار مي‏شود؛ مانند حكم ارث زن در نظام حقوق خانواده در اسلام كه ‏با وجوب نفقه بر مرد تبيين مي‏شود.

ثالثاً وجه خفاي مصالح خفيه احكام اوّليه از روي پرده پوشي حقّ تعالي نيست؛ بلكه بدان جهت است كه احكام به گونه‏اي با يك‏ديگر ترابط دارند و ابعاد بشر به نحوي گرفتار پيچيدگي‏اند كه گاهي عقل بشر از درك مصالح احكام ناتوان مي‏ماند.

أ ـ 3. پرسش‏هاي گستره فقه:

آيا فقه، غناي موضوعي و غناي حكمي دارد؟ آيا احكام حكومتي اسلام قلمروي گسترده‏ دارد؟ آيا فقه در جوامع توسعه‏ يافته و صنعتي جايگاهي دارد و در پاسخ به نيازهاي حقوقي جوامع پيشرفته توانا است؟ آيا فقه به‏ همه نيازهاي حقوقي و فقهي انسان پاسخ مي‏دهد؟ آيا با پذيرش قلمرو گسترده فقه، جايگاه و دامنه‏اي براي اخلاق در احكام ‏ارزشي اسلام باقي مي‏ماند؟ براي نمونه آيا حرمت دروغ و تكبّر، دستوري اخلاقي است يا فقهي و اصولاً معيار تمايز احكام ‏فقهي و اخلاقي چيست؟ آيا فقه، فقط حكم‏ساز است يا برنامه‏ريز، طرّاح و معمارگر نيز هست؟ آيا فقه نظام‏ساز است؛ يعني توان‏ تدوين نظام‏هاي گوناگون فقهي مانند نظام اقتصادي، تربيتي و غيره را دارد؟

مؤلّف مقاله فقه در ترازو، در مقاله جامه تهذيب بر تن احياء (ر.ك: مجله فرهنگ، بهار و پاييز 1368، ص 27)، ضمن ‏تأثيرپذيري از تعريف غزالي در احياء علوم الدين، عهده‏دار رفع خصومت است (همو). وي در اين باره مي‏نگارد:

اگر اين آدميان به مسالمت و قناعت و عدالت زندگي مي ‏كردند و آتش خصومت نمي ‏افروختند، نيازي به فقيهان پديد نمي ‏آمد: «فلوتناولوها بالعدل لانقطعت الخصومات و تعطّل الفقهاء» . اگر مردم در اين زندگي به عدل عمل كنند، خصومت‏ها مرتفع خواهد شد و فقها بيكارخواهند ماند؛ امّا چون شهوات در ميدان زندگي جولان كردند و غبار خصومات برخاست، لازم آمد كه سلاطين براي ضبط و مهار و سياست‏ مردم و فرو نشاندن آتش تجاوز و ستاندن حقّ ستمديدگان، پاي به مسند سلطنت و حكومت نهند و چون اين سلاطين، خود محتاج قانون‏ بودند، به فقيهان كه قانوندانان و آموزگاران سلاطين ‌ا ند، نيازمند شدند و روي آوردند ( همان: ص 28 ) .

بدين ترتيب، فقه در بخش فقه القضاء منحصر شده است؛ در حالي كه اگر مستشكل محترم به منابع فقهي مراجعه مي‏كرد، تعريف ديگري از علم فقه عرضه مي‏داشت. آري، غزالي در كتاب احياء علوم الدين، براي تبيين بُعد دنيايي فقه، بخش قضاي فقه را نمايان مي‏سازد؛ ولي به اين نكته نيز تصريح دارد كه احكام نماز و روزه و حلال و حرام از معنوي‏ترين اعمالي است كه فقيه بدان‏ مي‏پردازد و همه فقيهان شيعه و اهل سنّت نيز علم فقه را مجموعه‏اي از گزاره‏هايي مي‏دانند كه از كتاب و سنّت و اجماع و عقل ومنابع فقهي، جهت بيان احكام افعال مكلّفان استنباط مي‏شود.

با اين تعريف، مباحث فقهي به گروه‏ها و دسته‏هاي گوناگون تقسيم مي‏شوند فقيهان شافعي مسلك (به تبع دسته‏بندي‏ احكام و اخلاق اسلامي به چهار گروه عبادات، عادات، منجيان و مهلكان به وسيله غزالي در احياء علوم الدين) متون فقهي ‏شافعي را به چهار گروه عبادات، معاملات، مناكحات و جنايات تقسيم، و تصريح كرده‏اند كه مباحث فقه يا مربوط به امورآخرتي يا امور دنيايي است. دسته نخست براي تأمين سعادت آخرتي وضع مي‏شوند و احكام عبادات را تشكيل مي‏دهند ودسته دوم براي تنظيم زندگي مادّي تدوين شده‏اند و اين بخش نيز بر سه قسم منشعب مي‏شوند: ابواب معاملات فقه كه به تنظيم ‏روابط افراد بشري با يك‏ديگر مي‏پردازد و ابواب مناكحات كه به قوانين جهت حفظ نوع بشر اختصاص دارند و احكام جنايي وجزايي كه براي بقاي فرد و نوع بشر بيان شده‏اند (ر.ك: آملي، 1377: ش 146). در فقه شيعه نيز دايره و گستره ابواب فقه ‏گسترده‏تر از چيزي است كه مستشكل گمان كرده است؛ براي نمونه، سالار بن عبدالعزيز ديلمي در المراسم و قاضي عبدالعزيز بن ‏براج در مهذّب نيز احكام فقهي و شرعي را به احكام مورد ابتلاي همگان يعني عبادات، و احكام غير مورد ابتلاي همگان يعني‏ معاملات، و آن را نيز به عقود و احكام، و احكام را به احكام جزائي و ساير احكام منشعب مي‏سازد. محقّق حلّي به تبع از بزرگان‏ سلف، فقه را در شرايع الاسلام به چهار بخش عبادات، عقود، ايقاعات و احكام تقسيم كرده است (محقّق حلي، 1361: ج 1، ص6)؛ و شهيد اول در قواعد و ذكري‏ نيز همين راه را مي‏پيمايد و احكام جزايي و قضايي را بخش اندكي از علم فقه معرّفي‏مي‏كند (شهيد اوّل، بي‏تا: ص 6 و 7)، چنان كه ميرزا محمّد حسن آشتياني نيز فقه را به علم به احكام شرعيه تعريف كرده‏است (آشتياني، 1363: ص 7).

شايان ذكر است علم حقوق نيز ـ چنان كه مستشكل محترم تصوّر كرده ـ فقط براي رفع خصومت تدوين نشده؛ بلكه به منظور منظّم بودن اجتماع و حكومت قانون در آن و اجراي عدالت، بنا شده است (كاتوزيان، 1377: ج 1، ص 664).

بحث ديگر در ساحت گستره فقه، به قلمرو حدّاقلي يا حدّاكثري فقه اختصاص دارد. برخي مدّعي‏اند:

علم فقه، علمي اقلّي است؛ يعني اقلّ احكامي را كه براي رفع خصومت لازم است مي ‏دهد و لاغير. نه اين كه حدّاكثر كاري را كه براي اداره ‏و تدبير زندگي لازم است، بياموزد ( سروش، 1379: ش 46، ص 21 ) .

مؤلّف مقاله «خدمات و حسنات دين» تصريح مي‏كند:

مدّعاي كساني كه فقه را حلّال همه مسائل جامعه مي ‏دانند، صد درصد بدون دليل است، اين ادّعا كه «فقه حلّال همه مشكلات است»، مبتني بر درك نادرستي از جامعيّت دين است (همو، 274 :1375).

وي ضمن پذيرش اين مطلب كه فقه جزء دين است، مي‏گويد:

اوّلاً فقه، همه دين نيست و مهم‏ترين ركن آن هم نيست و لذا اسلام را فقط در آئينه فقه ديدن (اسلام فقاهتي) ممسوخ كردن چهره آن‏ است. ثانياً فقه را از حلّ مسائل حكومت ناتوان شمردن هم سخن مجملي است. آن چه من گفته‏ام، اين است كه همه مسائل حكومتي، مسائل‏ فقهي نيست تا فقه عهده‏دار حلّ آن باشد. به عبارت ديگر، فقه متكّفل گشودن گره‏هاي فقهي حكومت است، نه گره‏هايي غير فقهي (از قبيل‏ تعميم واكسيناسيون اطفال يا ترميم پوشش گياهي كشور). بخش فقه دين، كاري حدّاقلي مي‏كند؛ يعني نه طهارت فقه براي تأمين بهداشت، كامل است و نه قصاص و ديات، حدّاكثر كار لازم را براي پيشگيري از جرم انجام مي‏دهند و نه خمس و زكات، حدّاكثر ماليات لازم براي گردش‏ امور حكومتند. اين احكام را حتّي اگر براي دنيا هم بدانيم، باز هم بايد آن‏ها را حدّاقل كاري بدانيم كه براي دنيا بايد كرد و لذا براي حدّاكثرش‏ بايد برنامه‏ريزي عُقلايي بكنيم. از اين گذشته، فقه اگر هم به فرض، حدّاكثري باشد، باز هم غناي حكمي دارد، نه غناي برنامه‏اي (همان: ص‏138 و 139).

مؤلّف بسط تجربه نبوي در تفسير اكثري و اقلّي بودن دين مي‏نويسد:

من اين بينش را كه معتقد است تمام تدبيرات و اطّلاعات و قواعد لازم و كافي براي اقتصاد، حكومت، تجارت، قانون، اخلاق، خداشناسي ‏ و غيره براي هر نوع ذهن و زندگي ، اعمّ از ساده و پيچيده در شرع وارد شده است و لذا مؤمنان به هيچ منبع ديگري ( براي سعادت دنيا وآخرت ) غير از دين نياز ندار ن د، « بينش اكثري» يا « انتظار اكثري» مي ‏نامم. در مقابل اين بينش، « بينش اقلّي» يا « انتظار اقلّي» قرارمي ‏گيرد كه معتقد است: شرع در اين موارد ( مواردي كه داخل در دايره رسالت شرع است ) حدّاقل لازم را به ما آموخته است، نه بيش از آن‏ را. در همين جا بيفزايم كه در اين تعريف، هر چه از حدّاقلي فراتر رود، اكثري است؛ بنابراين، حدّ وسط نداريم. آن چه اقلّي نباشد، اكثري است‏ همين و بس ( سروش، 84 :1378 ) .

نخستين چالشي كه مي‏توان با نويسنده فقه در ترازو، در باب گستره فقه داشت، اين است كه وي، تعريف و تبيين دقيق و روشني از مفاهيم اقلّي و اكثري ارائه نكرده و مرز كمّي و روشني بين انتظار اقلّي و اكثري يا بينش اقلّي و اكثري عرضه نداشته ‏است و صرف اين كه تمام تدبيرات و اطّلاعات و قواعد لازم و كافي براي اقتصاد، حكومت، تجارت، قانون، اخلاق، خداشناسي ‏و غيره را به دين ندادن و به منابع ديگري براي سعادت دنيا و آخرت اعتبار قائل شدن نمي‏تواند تبييني علمي براي دين حدّاقلي ‏باشد؛ به همين جهت، مؤلّف مقاله دين اقلّي و اكثري در تعريف اقلّي به اكثري و در تبيين اكثري به اقلّي تمسّك مي‏جويد و مي‏گويد:

آن چه اقلّي نباشد، اكثري است، و مقابل بينش اكثري ، بينش اقلّي يا انتظار اقل ّي قرار مي ‏گيرد.

نقد دوم اين است كه هميشه اقلّي يا اكثري بودنِ پديده را بايد به اهداف آن سنجيد؛ براي نمونه، اگر دانش شيمي براي تبيين‏ عناصر و روابط ميان آن‏ها تحقيق و تدوين شده است، نبايد آن را در حلّ مشكلات فيزيك و مكانيك، حدّاقلي دانست؛ زيرا اصولاً علم شيمي براي چنين منظوري تحقيق نشده است؛ نتيجه آن كه اقلّي و اكثري نسبت عدم و ملكه دارند. در باب دين و فقه نيز بايد اين نسبت را رعايت كرد؛ يعني آيا دين و فقه اسلامي مدّعي اين است كه بدون توجّه به ديگر منابع معرفتي مانند عقل وشهود و تجربه و فقط با تمسّك به ظواهر كتاب و سنّت مي‏توان تمام مشكلات جامعه را حلّ كرد و آيا اسلام فقاهتي مدّعي آن‏ است كه همه مسائل حكومتي، مسائل فقهي‏اند يا اين كه طهارت فقه براي تأمين بهداشت كامل كفايت مي‏كند؟ نمي‏دانم دكترسروش به چه استنادي اين دعاوي را به فقيهان و عالمان ديني نسبت مي‏دهد و چرا اين ادّعاها را به هيچ منبع فقهي و علمي‏مستند نمي‏سازد و ذكر چند قصه غير مستند كه بر فرض صحّت آن‏ها بر رفتار ديني برخي از روحانيان دلالت دارد، نه بر هويت‏ جاري جمعي و انديشه و معرفت ديني عالمان، آيا توان اثبات اين ادّعاهاي گزاف را دارد؟ كافي بود وي به تفاسير مفسران اهل‏ سنّت و شيعه ذيل آيات و نزلنا عليك الكتاب تبياناً لكل شي‏ء (نحل (16) : 89)، ما فرطنا في الكتاب من شي (انعام(6): 38)، ولا رطب ولا يابس الا في كتاب مبين (انعام (6): 59) مراجعه مي‏كرد و متوجّه مي‏شد كه بيش‏تر مفسرّان، كلمه«كتاب» را در دو آيه اخير، به لوح محفوظ و علم الاهي حمل مي‏كنند و در آيه نخست، كلمه الكتاب را به قرآن و آيه را به‏ جامعيت دين در امر هدايت تفسير كرده‏اند؛ يعني كتاب و به تبع آن سنّت، بيانگر تمام اموري است كه در امر هدايت و سعادت‏ انسان‏ها نقش دارد، نه اين كه حلاّل همه مشكلات و نيازهاي فردي و اجتماعي، مادي و معنوي آدميان باشد. (ر.ك: الميزان، ج 12،ص 326 ـ 324؛ تفسير المراغي، ج 14، ص 128؛ روان جاويد، ج 3، ص 309؛ روح المعاني، ج 7، ص 216 ـ 214؛ التبيان في تفسير القرآن، ج 6، ص 418؛ الكشاف، ج 2، ص 628؛ منهج الصادقين، ج 5، ص 218؛ مجمع البيان، ج 6، ص 586؛ مقتنيات الدرر، ج 6، ص 190؛ تفسير الصافي، ج 1، ص 6؛ نور الثقلين، ج‏3، ص 75).

نكته سوم اين كه مؤلّف فقه در ترازو، موضع دقيق خود را در برابر فقه مشخّص نمي‏كند. آيا او احكام فقهي را آخرتي محض يا دنيايي محض مي‏داند؟ با توجّه به مطالبي كه در بحث دنيايي بودن فقه گذشت، روشن شد كه دنيا و آخرت، ظاهر و باطن يك‏ حقيقتند و تفكيك آن‏ها امكان‏پذير نيست؛ البتّه بي‏شك، اسلام در صدد سعادت دنيايي و آخرتي انسان است و سعادت آخرتي‏ بودن آن كافي نيست. آيا اگر كسي به تكاليف شرعي خود عمل كند و جان خود را به تمام واجبات و مستحبات مزّين سازد و از محرمات و مكروهات بپرهيزد و در انجام مباحات، قصد قربت كند، به پايين‏ترين مراتب معنوي نايل مي‏شود؟ آيا نمازي كه ‏معراج هر مؤمن و نزديك كننده هر متّقي و عمود دين و ركن اساسي شريعت است، آدمي را به غايت معنويت نمي‏رساند؟ آيا روزه‏اي كه سپر عذاب جهنّم، و ابزار تقواي الاهي است، وسيله ناقصي جهت صعود آدميان به شمار مي‏رود و همچنين واجبات ‏و محرمات ديگر الاهي.

در باب برنامه‏ريزي و نقش فقه درآن سخن گفته و روشن شد كه برنامه و طرح‏هاي اجتماعي به دو ركن ارزش و دانش ‏نيازمندند و فقه، تأمين كننده بخش نخست برنامه است.

اين سخن كه فقه فقط واجد احكامي است كه با اقلّ وضعيت معيشتي آدمي وفق مي‏دهد و فقط با زندگي ساده و بدوي ‏تناسب دارد و جوابگوي زندگي پيچيده نيست، از جهل مستشكل محترم به نظام فقه جعفري و قابليت توانمند آن در پاسخگويي‏به شبهات و پرسش‏هاي حقوقي مستحدثه است. كدام فقه جامع‏الشرايط در تاريخ تفقّه شيعه بوده است كه در برابر پرسش‏هاي‏ زمانه اظهار ناتواني كند و اجتهاد شيعه را ناكافي بداند؟ حتّي توانمندي اجتهاد به صورت عنصر محرّك تشيّع در كلام روشنفكران‏ معاصري چون اقبال لاهوري و شريعتي هويدا است و اگر منظور سروش، از ناكافي بودن فقه شيعه در برآوردن نيازمندي‏هاي ‏حقوقي پيچيده اين است كه چرا هميشه فقيهان شيعه مطابق حقوق بشر فتوا نمي‏دهند؛ چرا هنوز به تساوي ارث زن و مرد يا نفي‏ حكم ارتداد يا قطع دست سارق حكم نمي‏رانند كه به ظاهر، چنين قصد و غايتي دارد، بايد به وي نيز گفت: پس عدم مطابقت‏ احكام حقوقي مغرب زمين با اسلام نيز نشانه ناتواني نظام حقوقي غرب است.

ب . معرفت‏شناسي و مباني فقه‏

چيستي روش‏هاي شناخت فقهي مانند نصوص، تواتر، عقل، عرف، سيره عاقلان، هرمنوتيك و روش‏هاي فهم متون ديني وپيش‏فرض‏هاي تفسيري نصوص و فرايند فهم متن، قلمرو روش‏هاي شناخت فقهي، تمايز و تفكيك بين اقوال، افعال و تقرير پيشوايان دين در دلالت از حيث مناصب نبوّت و ولايت و قضا و منصب بشري و عرفي بودن، نقش زمان و مكان در فقه واجتهاد و الزامات شرعي، نقش عوامل معرفتي و غير معرفتي در فقه، روش نظام‏سازي در فقه، روش تشخيص احكام ابدي و غيرابدي و رابطه قوانين ثابت و متغيّر با نيازهاي ثابت و متغيّر انسان، منشأ الزامات فقهي (خدا، رسول، اولي‏الامر، دولت‏ اسلامي) نقش عرف و اوضاع و احوال اقليمي، فرهنگي، اجتماعي، سياسي، اقتصادي و روحيات اعراب صدر اسلام در صدور احكام شرعي، بررسي روش‏شناسي تاريخي جهت اثبات و شناخت قرآن از راه تواتر و وثاقت احاديث و روايات از راه ‏موازين علم رجال و بررسي شرايط لازم و كافي جهت حجيّت سندي اخبار، روش‏هاي اثبات حجيّت قول، فعل و تقرير معصوم، نقش علوم بشري در اجتهاد، نقش عقل و اجماع در تفقّه، نقش حقيقي يا خارجي خواندن گزاره‏هاي ديني در اجتهاد، نقش دانستن ‏اوضاع و تحوّلات و ادوار تاريخي زمان نزول آيات و روايات در فهم متون ديني و روابط فهم متن و نهادن آن در متن و بافت‏(Context)، فنون و اصول علمي استنباط، روش‏ها و وسايل تحقيق در علوم در عرصه موضوع‏شناسي به ويژه در اعتباراستقرا و قياس، رابطه احكام فقهي با عقلانيت، سيّال يا ثابت بودن احكام فقه، روش‏هاي ضمانت اجرايي احكام فقهي‏(عقلاني كردن، تلقين، بومي كردن، فشار حكومت ...).

يكي از مباحث معرفت شناختي فقه كه برخي ادّعا كرده‏اند، اين است:

علم فقه از آن نظر كه يك علم بشري است، همواره ناقص است و امكان تكامل بيش‏تر و بيش‏تر دارد. نه فقط تحقيقات درون فقهي ، بلكه‏تحوّلات علم اصول مي ‏تواند علم فقه را شديداً متحوّل كند و ادّعاي كمال براي آن بي ‏وجه است ( سروش، 1379: همان ) .

پاسخ اين ادّعا اين است كه در آغاز هر پژوهشي، تبيين مبادي تصوّري آن، جهت پرهيز از مغالطه اشتراك لفظي، از اهمّ‏ضرورت‏هاي علمي است؛ از اين رو ناچاريم به جست‏وجوي مقصود مؤلّف فقه در ترازو بپردازيم و مقصود وي از بشري بودن وتحوّل داشتن را روشن سازيم:

مؤلّف فقه در ترازو، علم فقه را همانند ساير معارف ديني، بشري مي‏خواند. وي در قبض و بسط تئوريك شريعت، براي اثبات‏تغيّر و تحوّل معرفت ديني، به برهاني تمسّك مي‏جويد كه يكي از مقدّمات آن، عبارت از بشري بودن معرفت ديني است وچنين استدلال مي‏كند:

أ. معرفت ديني ، معرفتي بشري است؛

ب. معارف بشري با يك‏ديگر در ارتباطند؛

ج. معارف بشري جملگي در تحوّل‏ند؛

پس، معرفت ديني، در اثر ارتباط با معارف بشري تحوّل مي‏پذيرد (سروش، 1373: ص 322 ـ 100).

مستشكل در اين مقاله نيز همين طريقت را مشي مي‏كند تا بشري و تحوّل‏پذير بودن علم فقه را ثابت كند؛ بنابراين بايد به‏ تعريف وي از بشري بودن معارف ديني و فقهي بپردازيم. بشري بودن معرفت ديني در نظريه قبض و بسط به دو معنا به كار رفته ‏است:

معناي نخست آن، معرفتي است كه به دست آدميان تحصيل شده:

ترديد نيست كه معرفت ديني كه همان معارف مستفاد از كتاب و سنّت باشد ( نه خود كتاب و سنّت و نه ايمان بدان‏ها ) ، معرفتي بشري ‏است؛ يعني چيزهايي است كه بشر از كتاب و سنّت مي ‏فهمد و به چنگ مي ‏آورد ( همان: ص 322 ) .

معناي دوم، ريزش اوصاف بشر اعمّ از قوّه عاقله و غيره در معرفت است. بدين معنا، گزاره‏هاي ديني فقط به احكام قوّه عاقله‏ محكوم نيستند؛ بلكه ديگر اوصاف بشري مانند جاه‏طلبي، حسادت، رقيب شكني و غيره نيز در معرفت تأثير مي‏گذارد. مؤلّف‏ قبض و بسط در اين باره مي‏نويسد:

از ديدگاهي معرفت شناسانه، توضيح داديم كه معرفت ديني ، معرفتي بشري است؛ يعني محصولي است ساخته دست بشر، مثل فلسفه، مثل طب و مثل روان‏شناسي كه همه ، معارفي بشري ‏اند. خدا خالق طبيعت است؛ امّا طبيعت‏شناسي ، محصول تلاش آدميان است. دين هم‏ فرستاده خدا است؛ امّا دين‏شناسي و فهم ديني (يعني معرفت ديني) ساخته آدميان است و مثل هر مصنوع بشري از قصورها و نقصان‏هاي ‏بشري اثر پذيرفته است ( همان: ص 504 ) .

حال كه مقصود مؤلّف فقه در ترازو در باب بشري خواندن علم فقه روشن شد، آيا ادّعاي وي پذيرفتني است يا خير؟ به نظرنگارنده، اين ادّعا نيز از زواياي عديده‏اي ناتمام است:

اوّلاً تهافت كلام وي در تعريف بشري بودن معرفت ديني و ارائه دو تعريف متفاوت، سبب به ابهام انداختن مخاطبان ‏مي‏شود و از اين مهمّ‏تر اين‌كه در مقاله مذكور، تعريفي از اين عنوان ارائه نكرده و باعث انحراف خوانندگان شده است. در ضمن، معناي نخست مؤلّف از بشري بودن فقه، قابل پذيرش است و نقدهاي بعدي ما به معناي دوم آن ناظر است.

ثانياً به صرف ذكر چند نمونه تاريخي از نزاع عالمان نمي‏توان اين معنا از بشري بودن را به تمام معارف سرايت داد؛ به ويژه‏ كه جناب مستشكل، در باب استقرا، ابطال‏گرا و پيرو كارل پوپر است. با اين رويكرد، نمونه‏هاي استقرايي، توان ابطال فرضيه‏ها را دارند؛ ولي قدرت اثبات فرضيه يا صفتي براي معرفت را ندارند.

ثالثاً سرايت اوصاف غير عقلاني بر معرفت اگر به معرفت عالم به گزاره يا به مقام گردآوري معرفت صحيح باشد، هرگز به ‏معرفت به معناي هويت جمعي جاري و مقام داوري معرفت پذيرفتني نيست؛ زيرا چگونه قابل تصوّر است كه همه عالمان به ‏علّت حسادت يا بخل، معرفتي را به صورت جمعي و جاري قبول يا رد كنند؛ به ويژه اين كه در مقام داوري با يك سري اصول ‏روش شناختي و منابع معرفتي به داوري مي‏پردازند. به عبارت ديگر، اگر معرفتي به جهان سوم يعني جهان علم تعلّق يابد، معلول اوصاف غير عقلاني بشر قرار نمي‏گيرد؛ البته ممكن است دچار مغالطه مشترك شوند؛ ولي مغالطه نيز در دايره قوّه عاقله ‏شكل مي‏گيرد؛ يعني مغالطه مدلّل است، نه معلّل و بر اهل دانش پوشيده نيست كه قوام علوم به مقام داوري آن‏ها است؛ بنابراين، معرفت‏هاي جهان سوم چنان نيستند كه از علايق شخصي اوصاف نفساني متأثّر شوند. مقام داوري، مقامي است كه با يك ‏سلسله اصول همگاني و روش‏شناسي همگاني اداره مي‏شود.

رابعاً مؤلّف فقه در ترازو در اين ادّعا به گونه‏اي سخن مي‏گويد كه از نسبي‏گرايي پوپري و گادامري سر در مي‏آورد؛ زيرا گويا منكر معياري براي تشخيص معارف مدلّل و معلّل است؛ به همين دليل، كلّ معارف ديني و فقهي را مشمول تعريف خود از بشري بودن مي‏داند.

مؤلّف قبض و بسط تئوريك شريعت، دليل بر تحوّل‏پذيري معارف ديني و معارف فقهي را ارتباط عمومي و همگاني معارف‏ بشري از يك طرف و ترابط عمومي معارف ديني با معارف برون ديني از طرف ديگر مي‏داند (همان: 371)؛ البتّه ادّعاي‏ مؤلّف از احتمالات پنجگانه ترابط ميان دو احتمال ذيل در دوران است (ر.ك: همان: ص 360 و 370 و 386 و 387 و506)؛

أ. همه معارف ديني با همه معارف برون ديني مرتبط هستند؛

ب. همه معارف ديني با بعضي از معارف برون ديني ارتباط دارند.

وي در كتاب قبض و بسط تئوريك شريعت، به انواع ترابط و ارتباط ديالوگي، مسأله آفريني، توليدي و مصرفي، ارتباط علوم‏ در سايه تئوري‏ها، و ارتباط روش شناختي اشاره مي‏كند (ر.ك: همان، ص 377 و 380 و 420 و 505)؛ سپس به ادّله‏ گوناگوني از جمله برهان فرد بالذات (ر.ك: همان، ص 517 ـ 514) و استقرا و شواهد تاريخي (همان، ص 225 ـ 166) مي‏پردازد؛ آن گاه با اثبات (به گمان نويسنده) تحوّل‏پذيري همه معارف برون ديني، تحوّل‏پذيري معارف ديني را استنباط مي‏كند و فقط به تحوّلات درون ديني و فقهي نيز بسنده نمي‏كند؛ بلكه تحوّلات علوم برون ديني از جمله معرفت‏شناسي، جامعه‏شناسي، روان‏شناسي، زبان‏شناسي و ... و نيز تحوّلات معارف برون فقهي از جمله علم اصول را نتيجه مي‏گيرد (سروش، 1379: همان).

به نظر نگارنده، اين ادّعا به لحاظ كبرا و صغرا ناتمام است و تبيين ابطال صغرا و كبراي آن به تدوين كتابي مستقل نيازمند است و در يك مقاله نمي‏گنجد؛ امّا در حدّ اختصار، به برخي از اشكالات آن اشاره مي‏شود:

1. ادّله مؤلّف قبض و بسط تئوريك شريعت جهت اثبات ترابط عمومي معارف، يعني برهان فرد بالذّات و دليل استقرايي، ناتمام است و تفصيل و تبيين ادّله و نقد آن‏ها مجال ديگري را مي‏طلبد. (ر.ك: صادق لاريجاني، معرفت ديني، مركز ترجمه و نشر كتاب،ص 39 به بعد و نيز نگارنده، مقاله «نظريه تأويل و رويكردهاي آن»، كتاب نقد 6 و 5، ص 114 ـ 102 و نيز آيت‏اللَّه جوادي‏آملي، شريعت در آينه‏ معرفت، مركز نشر فرهنگي رجاء، اوّل، 1372 ش، ص 245)

2. ادّعاي تحوّل آن در همه معارف بشري از جمله معارف ديني نيز بي‏دليل است و افزون بر اين كه استقرا در اين ادّعا مفيد يقين نيست، بررسي ثبات يا عدم ثبات يا تحوّل و عدم تحوّل همه مفردات احكام و معارف قراني و روايي بسيار مشكل و از عهده يك فرد خارج است و صرف وجود تحوّلي في‏الجمله و در پاره‏اي از موارد، مدّعاي مستشكل را اثبات نمي‏كند.

3. ادّعاي تحوّل عام در همه معارف ديني و فقهي خلاف واقع است؛ زيرا موارد اتّفاقي و غير متحوّلي در احكام و معارف‏ اعتقادي، ناقض مدّعاي دكتر سروش است. در فقه، قطعيات فراواني در حوزه فهم و حكم فقهي وجود دارد كه دستخوش اختلاف‏ و تحوّل نشده است.

4. چه بسا فهم ما از پاره‏اي احكام فقهي تحوّل يا تكامل يابد بدون اين كه يافته‏هاي پيشين و پيش‏فرض‏هاي معرفت‌شناختي‏ و زبان‌شناختي و غيره تغيير يابند؛ بنابراين الزاماً نمي‏توان از تحوّل درون فقهي، تحوّلات برون فقهي را استنباط كرد.

5. ادّعاي تحوّل در معارف فقهي، ادّعايي معرفت شناسانه است و معرفت‏شناس درجه دوم به ناچار با توجّه به تاريخ فقه در ادوار گوناگون بايد احكام معرفت‏شناسي خود را ارائه دهد؛ در حالي كه مدّعاي تحوّل عام در فهم فقهي با واقعيت تاريخي وخارجي مطابقت ندارد.

6. منظور مؤلّف قبض و بسط تئوريك شريعت از تحوّل، اين گونه تحوّلات پذيرفته شده در حوزه فقه و اصول نيست؛ بلكه‏تحوّلات زيرساخت و روساخت مدّ نظر او است؛ تحوّلاتي كه زايده تغييرات معرفت‏شناسي، انسان‏شناسي، جهان‏شناسي،جامعه‏شناسي و غيره است و اين ادّعا ناتمام است؛ زيرا مگر اين رشته‏هاي پايه فقط با يك مدل تغيير يافته‏اند؟ معرفت‏شناسي، گرايش‏هاي گوناگون در مسأله تئوري‏هاي صدق، توجيه، معيار شناخت و غيره دارد. انسان‏شناسي و جهان‏شناسي و ديگر علوم‏ نيز اين چنين‌اند. آيا فقه بايد با هر مدل معرفت‏شناسي، ساختار و محتواي خاصّي بيابد؟ اگر مقصود اين است كه فقه بامعرفت‏شناسي و جهان‏شناسي صحيح بايد تحوّل بپذيرد، مطلب كاملاً درستي است؛ ولي بايد توجّه داشت كه ما فقه را به‏معرفت‏شناسي رئاليستي مستند مي‏كنيم، نه به معرفت‏شناسي نسبي‌گرايي.

7. خطاي شايع نويسنده فقه در ترازو اين است كه از اختلاف درون علمي، به سرعت، اختلاف برون علمي را استنتاج مي‏كند و ناكامي مسأله‏اي در درون دانش را به ناكامي در عوامل بيرون علم مستند مي‏سازد و براي نمونه در همين نوشتار فقه در ترازو، مسأله ارتداد و اختلاف فقيهان و توجيه فقهي و كلامي آن‏ها را ذكر مي‏كند و به تك‌تك آن‏ها به گمان خود پاسخ مي‏دهد؛ سپس‏نتيجه مي‏گيرد كه اين‏ها رفوگري‏هاي فقهي است و مشكل فقه را حلّ نمي‏كند؛ پس بايد به سراغ تحوّلات معرفت‏شناسي، جامعه‏شناسي و غيره رفت. آيا وي در ساير علوم نيز چنين تدبيري را مي‏پذيرد؟ آيا با ظاهر شدن اختلاف مسأله‏اي در مثلاً علم‏ فيزيك يا شيمي، رياضيات و علوم ديگر پايه، به سرعت متحوّل مي‏شوند؟

8. اشكال نقضي به مؤلّف فقه در ترازو، اين است: او كه اين همه از تحوّل درون و برون ديني معارف ديني و فقه سخن‏ مي‏گويد، به تحوّل عميق و زيربنايي و حتّي روبنايي حقوق بشر تن مي‏دهد؛ آن هم در دوراني كه مباني معرفت شناختي، جهان‏ شناختي، انسان شناختي، طبيعت شناختي و هستي شناختي به شدّت تحوّل مي‏پذيرند.

ج. پيش‏فرض‏هاي فقه‏

فقه به لحاظ موضوع‏شناسي و حكم‏شناسي، به علوم و باورهايي نيازمند است؛ براي نمونه مي‏توان به موارد ذيل اشاره كرد:

آگاهي از تاريخ و ادوار فقه و نيز مباحثي در باب فلسفه زبان (چيستي معناي معنا، انواع معنا، معاني اسم‏هاي عام و خاص، الفاظ جزئي‏ و كلّي، تفاوت معاني حقيقي و مجازي ...) و مسائلي در باب فلسفه دين مانند اين كه آيا پيشوايان دين معصوم از خطا و انحراف و گناهند؟ آيا گزاره‏هاي موجود در مصادر تشريع به مثابه كلام واحدند و آيات و روايات سابق و لاحق نسبت به يك‏ديگر جنبه اطلاق و تقييد و عام و خاص‏ دارند؟ غايات دين و مقاصد شريعت و اين كه آيا غايت فقه سعادت آخرتي است يا سعادت دنيايي؟ آيا تأمين كننده نيازهاي روحي است يا جسمي؟ مادّي است يا معنوي؟ آيا تمام احكام شرعي از منصب نبوّت و ولايت صادر شده است؟ آيا خاتميت رسول به معناي دوام شريعت ‏است؟ آيا پرسش و پاسخ‏ها خطاب به تمام انسان‏ها است؟ آيا دوام به تمام مسائل شرعيه فرعيه و فروعات فقهيه سرايت مي‏كند؟ كدام دائمي وكدام موقت است؟ چه نسبتي بين دين و فقه وجود دارد؟ در اين خصوص، برخي از نويسندگان بر اين باورند كه علم فقه، علمي است متأثر ازساختار اجتماع.

به عبارت ديگر، علمي است اجتماعي و سياسي و لذا تابع مقتضيات اجتماع و سياست و در خور آن‏ها نه بر عكس، و سيّاليّت‏ آن‏ها، فقه را هم سيّال مي‏كند و باز به عبارت ديگر، جهان و تاريخ را فقه و فقيهان نمي‏سازند؛ بلكه جهان و تاريخ، تحوّل خود را دارند و فقه از پس مي‏آيد تا در جهان تحوّل يافته و واجد چارچوب و روابط جديد، زندگي را براي آدميان مطبوع‏تر و بي‏كشمكش‏تر كند (آن هم به نحواقلي) (سروش، همان).

اين ويژگي تا حدودي ويژگي نخست را مدلّل مي‏سازد؛ چنان كه بيان ديگري از ويژگي دوم است؛ براي اين كه اوّلاً فقه تابع‏ تحوّلات اجتماعي، و دنباله‏رو وضعيت سياسي و اجتماعي جامعه است. ثانياً در اثر تحوّلات اجتماعي نيز تحوّل مي‏پذيرد.

با توجّه به مطالب پيش گفته روشن شد كه فقه دو حيثيت دارد: از يك جهت تابع مقتضيات زمان است؛ يعني سياست وجامعه براي فقيهان موضوع مي‏سازد و فقه احكام متناسب با آن را از كتاب و سنّت استنباط مي‏كند. فقه از اين حيث، سيّال من‏ جميع الجهات نيست؛ بلكه احكام ثابت و واقعي دارد؛ ولي با تحوّل موضوعي، تحوّل حكمي مي‌يابد. جهت دوم فقه، جامعه‏سازي آن است؛ زيرا نظام‏هاي اقتصادي و تربيتي و حقوقي‌اي كه از فقه به دست مي‏آيد، باعث تحوّل جامعه مي‏شود. معيارهاي‏ كلّي ارزشي و خطوط مشي و سياستگذاري‏هاي كلان مانند «و اعدوالهم ما استطعتم من قوة» «و لن يجعل اللَّه للكافرين علي المؤمنين‏ سبيلا» نيز كه از فقه استخراج مي‏شود، منشأ تحوّل‏پذيري جامعه خواهد شد؛ افزون بر اين فقه، فقط بيانگر رابطه انسان با انسان ‏نيست كه هميشه از اجتماع و سياست متأثّر باشد؛ بلكه مبيّن رابطه انسان با خدا نيز هست؛ بدين سبب، اين بخش از فقه (فقه‏العباده) از ساختار اجتماع تأثير نمي‏پذيرد و با سيّاليّت سياست و اجتماع، سيّال نمي‏شود و چنان كه در پاسخ به ويژگي ‏نخست گذشت، سيّاليّت مطلق و همه جانبه و درون و برون فقهي، در باره تمام قلمرو فقه نيز پذيرفته نيست و فقط تحوّلات ‏ضابطه‏مند و بر اساس روش‏هاي پذيرفته شده در علم اصول و معرفت‏شناسي و انسان‏شناسي اسلامي پذيرفتني است.

د . رابطه فلسفه فقه يا فقه با علوم ديگر

مانند نسبت فلسفه فقه با اصول فقه و فلسفه حقوق و فلسفه سياست و فلسفه اقتصاد، نسبت فقه با اخلاق و وجوه ارتباط آن‏ها، رابطه فقه با علوم اسلامي مانند علم اصول، كلام، تفسير قرآن، علم درايه، رجال، حديث، تبيين رابطه فقه و نظام فقهي وحقوقي جهان، نسبت حقوق اسلامي با مكاتب گوناگون حقوقي از جمله مكتب تاريخي، تجربي و فطري (طبيعي). پاره‏اي‏ از نويسندگان معتقدند كه فقه موجود، با يك اخلاق نازل، يك هنر نازل و يك عقلانيت نازل و يك سطح معيشت نازل هم‏ مي‏سازد و جامعه فقهي، لزوماً جامعه پيشرفته مدرن را اقتضا نمي‏كند.

نويسنده فقه در ترازو مانند بسياري از نوشته‏هاي ديگر در اين ويژگي نيز به ابهام سخن رانده و مشخّص نكرده است كه منظور وي از اين داوري چيست. آيا اين است كه فقه با جوامع گوناگون اعمّ از جامعه نازل و جامعه پيشرفته مي‏سازد و احكام متناسب با هرجامعه را استنباط مي‏كند يا مقصود او اين است كه فقه، با جوامع پيشرفته صنعتي و مدرن همخواني ندارد و نمي‏تواند به مسائل‏حقوقي آن پاسخ دهد؟ اگر مقصود نخست، مدّ نظر او باشد، اين ويژگي، نقص فقه شمرده نمي‏شود و كمال آن را مي‏رساند واگر معناي دوم منظور او باشد، ستمي نابخشودني به فقه كرده است؛ زيرا نظام فقهي و حقوقي اسلام به گونه‏اي است كه با استمداد از قواعد فراوان اصولي و فقهي توان پاسخگويي به هر نوع پرسش حقوقي و فقهي را دارد. حال آيا اگر پاسخ‏هاي فقه ‏تشيّع و فقه محمّدي‏صلي الله عليه وآله و علوي‏عليه السلام با حقوق سكولارها همخواني نداشته باشد مي‏توان به ناتواني فقه فتوا داد يا اين كه بايد به‏تقابل فقه با حقوق سكولار حكم كرد؟ پس آيا به ما نيز اجازه مي‏دهند كه بگوييم: حقوق سكولارها به جهت ناهمخواني با فقه ‏تشيع و اسلام ناب محمّدي‏صلي الله عليه وآله ناتوان است؟

در ضمن دنباله‏رو بودن فقه با ساختار جامعه كه در ويژگي دوم بدان پرداخته، با اين ويژگي سازگاري ندارد. نكته ديگر آن كه ‏آقاي سروش مقصود خود را از اخلاق و هنر و عقلانيت و معيشت نازل و جامعه مدرن بيان نكرده و فقط به عبارت‏هاي مبهم ومفاهيم كيفي به فقه محمّدي‏صلي الله عليه وآله هجوم برده است. اگر مقصود وي از اخلاق نازل، مقوله ظاهربيني فقه است كه پاسخ آن دراشكال چهارم بيان شد يا اگر منظور از عقلانيت نازل، معرفت‏شناسي رئاليستي در مقابل معرفت‏شناسي نسبي‏گرا است، سخني‏حقّ و پذيرفتني است؛ زيرا فقه اسلامي با نسبي‏گرايي ميانه‏اي ندارد.

مطلب ديگر اين كه وظيفه اصلي فقه، تنظيم روابط انسان با خدا و با ديگران و ارائه احكام تكليفي و وضعي آن‏ها است. حال ‏اگر در جامعه‏اي با اخلاق و عقلانيت نازل حضور داشته باشيم، يعني جنبه‏ها و ابعاد ديگر دين در آن اجرا نشود، فقه در آن ‏صورت موقعيتي توانمند و كارآمد دارد؛ يعني فقه مي‏تواند با فرض وضعيت موجود موضوعات جامعه را بررسي و احكام ‏متناسب را صادر كند و اگر وضعيت جامعه، سير تصاعدي و تكاملي بيابد و از حيث اخلاق و عقلانيت به وضعيت مطلوب‏ دست يابد، در آن صورت، فقه، احكام متناسب با جامعه مطلوب و پيشرفته را صادر مي‏كند؛ بنابراين، سازگاري فقه با وضع‏ موجود و وضع مطلوب، نشانه قوّت نظام فقهي اسلام است.

ويژگي ديگري كه برخي از نويسندگان نگاشته‏اند، اين است كه علم فقه موجود، علمي مصرف كننده جهان‏شناسي وانسان‏شناسي و زبان‏شناسي و جامعه‏شناسي كهن است و به همين سبب اجتهاداتش مقنع و پاسخگو نيست و اين مصرف ‏كنندگي نه فقط در معارف درجه دوم كه در معارف درجه اوّل هم تحقّق دارد (همان). پاسخ اين است:

اوّلاً مصرف كنندگي و توليد كنندگي در علوم، امري نسبي‏اند؛ براي نمونه، فيزيك محض براي رياضيات، حالت خريداري ومصرف كنندگي دارد؛ ولي براي مكانيك، توليد كننده است. فقه نيز همانند بسياري از معارف ديني، وامدار علوم ديگري است وچنان كه عالمان اصول فقه در مباحث اجتهاد و تقليد نگاشته‏اند، فقه به علوم ادبي مانند لغت، صرف و نحو و معاني و بيان، وعلم كلام و فلسفه و منطق و علم اصول نيازمند است؛ چنان كه به كتاب و سنّت نيز نياز دارد و اصولاً فقيه، برخي از علوم ديگر را به‏ صورت ابزار استنباط احكام و قواعد فقهي از كتاب و سنّت به كار مي‏گيرد يا پاره‏اي از علوم براي فقه، جنبه موضوع سازي دارد. و برخي ديگر تئوري سازند. ‏همچنان نگرش فقيه به رابطه انسان با خدا و پذيرش عاشقانه و خائفانه در مسأله حقّ الطاعة و اصل برائت در علم اصول اثر مي‏گذارد؛ امّا علم فقه از حيث ديگري توليد كننده است؛ يعني براي علومي چون مديريت اسلامي، تعليم و تربيت اسلامي، فلسفه فقه و غيره توليد كننده است؛ يعني احكام فقهي در نظريه سازي‏هاي فلسفي و تربيتي و مديريتي مؤثّر است.

ثانياً مصرف كنندگي فقه از علوم ديگري مانند علوم ادبي يا منطق و معرفت‏شناسي و زبان‏شناسي و جامعه‏شناسي و روان‏شناسي، غير از نحوه مصرف كنندگي طب به علوم پايه است. طب تمام محتواي علمي خود را از فيزيولوژي، بيوشيمي، آناتومي، تشريح و غيره مي‏گيرد؛ ولي فقه، حكم شرعي را فقط از كتاب و سنّت و اجماع و عقل دريافت مي‏كند و علومي مانند روان‌شناسي، جامعه‏شناسي و ساير علوم انساني براي فقيه موضوع مي‏سازد يا علومي مانند ادبيات و زبان‏شناسي و منطق ومعرفت‏شناسي، ابزار استنباط از كتاب و سنّت را فراهم مي‏آورد.

نكته ديگر اين كه خريدار بودن فقه براي پاره‏اي از گزاره‏هاي علمي در زواياي موضوع‏شناسي يا حكم‏شناسي بر مصرف‏كنندگي فقه براي تمام علوم يا گزاره‏هاي علمي دلالت ندارد؛ چنان كه براي مدل‏هاي گوناگون علوم انساني، حالت مصرف‏كنندگي نمي‏يابد.

ه . ويژگي ‏هاي حقوق و فقه اسلامي

آيا احكام فقهي با حقوق فطري و طبيعي و ساختار آفرينش انسان سازگار است؟ آيا احكام و حقوق فقهي انسجام و پيوند نظام‏مند دارند؟ آيا سهولت و سماحت در قوانين اسلام است؟ آيا نظام حقوقي و فقهي ‏اسلام از نظام‏هاي ديگر حقوقي دنيا برتر است؟ آيا فقه اسلامي با حقوق بشر موجود همسازي دارد؟ آيا حقوق اسلامي به حقوق ‏فردي اصالت مي‏دهد يا به حقوق اجتماعي و دولتي؟ مشخصات قواعد فقهي و حقوقي چيست؟ در اين زمينه، برخي از نويسندگان مي‏گويند:

علم فقه، همچون علم حقوق، علمي است حيلت‏آموز و همين، خصلت شديداً دنيايي آن را نشان مي‏دهد (همان).

مؤلّف فقه در ترازو، بدون اين كه تفسيري از دنيايي بودن فقه عرضه كند، به اثبات اين حكم مي‏پردازد و احكام ظاهري فقه‏ مانند پذيرش اسلام شخصي كه شهادتين را بر زبان جاري كرده يا صحّت نماز و خمس و زكاتي را كه به ظاهر انجام شده است وحيله‏هاي شرعي فقه را مورد تمسّك قرار مي‏دهد؛ سپس نتيجه مي‏گيرد كه اسلام فقهي، اسلام واقعي نيست بدين معنا كه فقه، به‏ اسلام ظاهري قناعت مي‏كند و به واقعي و صميمي بودن يا نبودن ايمان كاري ندارد (سروش، 1375: ص 317 و 318). پس فقه، سر تا پا، علمي دنيايي است؛ چون اوّلاً متكفّل صحّت و فساد ظاهري اعمال است و ثانياً انواع حيله‏ها در آن راه دارند واين شأن هر نظام حقوقي بشري است؛ بنابراين، حكومت فقهي، سراپا حكومتي دنيايي است (همان: ص 379). از ظاهري‏ دانستن فقه به صورت ويژگي چهارم بحث خواهد شد؛ ولي در باب دنيايي بودن علم فقه، نكات ذيل را يادآور مي‏شويم:

أ. اگر منظور از دنيايي بودن علم فقه، اين است كه فقه، همانند حقوق، بيانگر احكام و قواعد و مقرّرات حاكم بر اشخاص در يك يا چند جامعه است كه ضرورت تنظيم روابط افراد يا جوامع با يك‏ديگر آن را اقتضا كرده، به طور كلّي ادّعاي صحيحي است؛ زيرا فقه فقط بيانگر احكام روابط انسان با انسان نيست؛ بلكه احكام روابط انسان با خدا را نيز تبيين مي‏كند و به همين جهت، فقه ‏به عبادات، معاملات، مناكحات و احكام تقسيم شده است؛ يعني نسبت فقه و حقوق، عموم و خصوص مطلق است؛ زيرا حقوق فقط به روابط انسان با انسان مي‏پردازد و فقه بيانگر احكام مربوط به روابط انسان با خدا و طبيعت نيز هست و اگر مقصود اين است كه فقه به استنباط و تبيين احكام افعال مكلّفان در دنيا مي‏پردازد، سخني درست است؛ ولي داشتن خصلت دنيايي،خصلت آخرتي را از فقه نفي نمي‏كند؛ زيرا خصلت دنيايي و آخرتي اعمال از يك‏ديگر انفكاك‏پذير نيستند.

ب. حيلت آموزي نيز در كلام وي تبيين نشده است و شايد مخاطبان، نيرنگ و دغل بازي را از آن استفاده كنند، و در اين‏ صورت، برداشتي ناستوده و غلط است و به هيچ وجه، علم فقه كه برگرفته از كتاب و سنّت پيامبر و امامان معصوم‏عليهم السلام و عقل‏ است، نيرنگ را همراهي نمي‏كند و اگر منظور، تغيير حكم با استمداد از تغيير موضوع است، مانند تبديل رباي بانكي به شركت‏ يا وكالت و به تبع آن تغيير حكم حرمت به حلّيت نه فقط مانع شرعي و عرفي ندارد كه اصولاً كلام و نوع قراردادهاي اجتماعي و بيان و عقدها در حلال و حرام بودن آن‏ها مؤثرند. به عبارت ديگر، علم فقه به انسان مي‏آموزد تا رفتار خود را بر مبناي شرع تنظيم‏ كند تا دچار معصيت نشود و زندگي خود را بر مبناي حلال استوار سازد تا به كمال مطلوب برسد.

اين‏ها نمونه‏هايي از پرسش‏هاي فلسفه فقه بود كه با تحقيق و تتبّع بيش‏تر كثرت پذيرند.

منابع و مأخذ ‏

ابن منظور، ابوالفضل جمال‏الدين محمّد بن مكرم، لسان العرب، قم، نشر ادب الحوزه، 1405 ق.

آشتياني، ميرزا محمّدحسن، كتاب القضاء، قم، انتشارات دار الحجره، 1363 ش.

اصفهاني، محمّدتقي، هداية المسترشدين، تهران، چاپ سنگي، بي‏تا.

اصفهاني، محمّدحسين، حاشية الكتاب المكاسب، چاپ قديم، بي‏تا.

آلوسي، ابوالفضل شهاب‏الدين السيد محمود، روح المعاني، دارالفكر، بي‏جا، بي‏تا.

آملي، سيد حيدر، جامع الاسرار و منبع الانوار، به انضمام رسالة نقد النقود في معرفة الوجود، تصحيح هنري كربن و عثمان ‏اسماعيل يحيي، تهران، قسمت ايران‏شناسي انستيتو ايران و فرانسه پژوهش‏هاي علمي، 1370 ش.

آملي، سيدحيدر، اسرارالشريعه، انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، 1368 ش.

آملي، سيدحيدر، المقدمات من نص النصوص، تصحيح: هنري كربن و عثمان اسماعيل يحيي، تهران، 1372 ش.

آملي، شمس‏الدين محمّد بن محمود، نفائس الفنون في عرايش العيون، كتاب فروشي اسلامي، تهران، 1377 ش.

ثقفي تهراني، ميرزا محمّد، روان جاويد، تهران، انتشارات برهان، دوم، بي‏تا.

جوادي آملي، عبداللَّه، شريعت در آينه معرفت، تهران، مركز نشر فرهنگي رجاء، اوّل، 1372 ش.

جوهري، اسماعيل، الصحاح، بيروت، دار العلم للملايين، الطبعة الراهة، 1407 ق.

الحائري الطهراني، مير سيد علي، مقتنيات الدرر، تهران، دارالكتب الاسلاميه، 1337 ش.

خسروپناه، عبدالحسين، گفتمان مصلحت در پرتو شريعت و حكومت، تهران، كانون انديشه جوان، 1380 ش.

خسروپناه، عبدالحسين، نظريه تأويل و رويكردهاي آن، كتاب نقد، مؤسسه انديشه معاصر، ش 5 و 6، 1375 ش.

خوري‌الشرتوني، سعيد، اقرب‌الموارد، بيروت، دار احياء التراث العربي، 1400 ق.

زمخشري، جاراللَّه محمود بن عمر، الكشاف، نشر ادب الحوزه، بي‏جا، بي‏تا.

سروش، عبدالكريم، بسط تجربه نبوي، تهران، مؤسسه فرهنگي صراط، دوم، 1378 ش.

سروش، عبدالكريم، جامه تهذيب بر تن احياء، فرهنگ، پاييز 1368، كتاب چهارم و پنجم.

سروش، عبدالكريم، فقه در ترازو، 1379 ش، ش 46.

سروش، عبدالكريم، قبض و بسط تئوريك شريعت، مؤسسه فرهنگي صراط، سوم، 1373 ش.

سروش، عبدالكريم، مدارا و مديريت، تهران، انتشارات صراط، اوّل، 1375 ش.

شهيد اوّل، الذكري، چاپ قديم، بي‏تا.

شهيد اوّل، القواعد و الفوائد، چاپ قديم، بي‏تا.

شيخ طوسي، ابوجعفر محمّد بن الحسين بي علي، التبيان في تفسير القران، قم، انتشارات دفتر تبليغات اسلامي، 1375 ش.

طباطبايي، محمّدحسين، الميزان، قم، مؤسسه مطبوعاتي اسماعيليان، الطبعة الثانيه، 1391 ق.

طبرسي، امين الدين ابوعلي الفضل بن الحسن، مجمع البيان، تهران، ناصر خسرو، 1370 ش.

العروسي‌الحويزي، شيخ عبيد علي بن حيعه، نورالثقلين، قم، مطبعةالعلمية، دوم، بي‏تا.

غزالي، محمّد، المستصفي، چاپ قديم، بي‏تا.

كاتوزيان، ناصر، فلسفه حقوق، تهران، شركت سهامي انتشار، 1377 ش، ج 1.

كاتوزيان، ناصر، مقدمه علم حقوق.

كاشاني، فيض، تفسير الصافي، بيروت، مؤسسة الاعلمي للمطبوعات، 1402 ق.

كاشاني، مولي فتح‏اللَّه، منهج الصادقين، تهران، انتشارات اسلاميه، بي‏تا.

لاريجاني، صادق، معرفت ديني، قم، مركز ترجمه و نشر كتاب، اوّل، 1370 ش.

محقق حلي، شرايع‌الاسلام في مسائل‌الحلال والحرام، تعليق: السيدصادق الشيرازي، تهران، انتشارات استقلال، 1361 ش، ج‏1.

محقق نراقي، احمد، مستند الشيعه، قم المقدسه، منشورات مكتبة آيةالله العظمي المرعشي النجفي، 1405 ق.

المراغي، احمد مصطفي، تفسيرالمراغي، بيروت، دار احياءالتراث العربي، 1390 ق.

نجفي، محمّدحسين، جواهر الكلام، كتابفروشي اسلاميه، تهران، دوم، 1366 ش.

* عضو هيأت علمي پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي.

تاريخ دريافت: 10/5/82 تاريخ تأييد: 3/9/82 .

سال نهم / تابستان 1383

66