نويسنده: عليرضا سبحانى
آيا واقعيات انسان در همين وجود مادى او خلاصه مىشود. و او حقيقتى جز، عروق و اعصاب، و يك رشته فعل و انفعالات مادى ندارد، يا اينكه هيكل خارجى او نمايشى از حقيقت درونى اوست كه ارتباطى به وجود فيزيكى او ندارد، هر چند نوعى پيوند ميان بدن مادى، و واقعيت او كه روح و روان اوستبرقرار مىباشد؟ اين همان مسئله است كه در ميان فلاسفه از زمانهاى ديرينه به نحو ذيل مطرح بوده است:
آيا روح و روان انسان مادى است؟ و آيا روح حقيقتى جز يك رشته فعل و انفعالات عصبى، چيز ديگرى نيست؟ يا اينكه اعصاب و قوانين حاكم بر آن، ابزارى بيش نبوده و زمينههاى فعاليت روح وروان را تشكيل مىدهد، و روان انسان وراى ماده و آثار آن است.
از ويژگيهاى اين مسئله، جنبهى فراگيرى آن است; يعنى در عين فلسفى بودن جنبهى همگانى دارد. غالب مردم اگر نگوييم همه به دنبال فهم اين مسئله بوده و علاقمندند خود را بشناسند و به عمق وجود خود پى ببرند. داستانهاى داستان سرايان، غزليات سرايندگان خيال پرداز درباره روح و روان، گواه روشن بر فراگيرى اين مسئله است.
فلاسفه و حكيمان اسلامى با دلايل ده گانه، بر وجود روح مجرد از ماده و آثار آن استدلال كردهاند كه در اين صفحات محدود امكان پرداختن به بيان همهى آنها نيست.
در نتيجه به تبيين سه برهان ساده مىپردازيم تا در پرتو اين ادله، وجود روح و روان پيراسته از ماده، و در عين حال مرتبط با بدن به روشنى ثابتشود. البته ريشههاى اين ادله در كلمات بزرگان فلسفه و كلام اسلامى به چشم مىخورد.
هر انسانى ناخود آگاه اعضاى بدن و حتى خود بدن را به واقعيت ديگرى به نام «من» نسبت مىدهد; مثلا مىگويد: دست من يا پاى من و يك چنين نسبتحاكى است كه هر فردى خود را به واقعيت ديگرى به نام «من» وابسته مىداند كه در پشت پرده شخصيت ظاهرى و مادى او قرار گرفته است و همهى اعضا وحتى بدن خود را به آن نسبت مىدهد.
ممكن است گفته شود كه چه بسا انسان روح و نفس خود را نيز به همان «من» نسبت مىدهد و مىگويد: روح من و نفس من، آيا مىتوان گفت روح انسان غير از «من» اوست؟
پاسخ اين سؤال روشن است; زيرا يك چنين تعبير از باب ضيق بيان است و اگر مىگفت «روح» بى آنكه آن را به «من» نسبت دهد معلوم نمىشد كه به كدام روح اشاره مىكند و لذا ناچار استبگويد: به جانم قسم و به روحم قسم.
فخر رازى در كتاب «النفس والروح» از اين سؤال به شيوهى ديگرى جواب داده (2) و مىنويسد: عرب گاهى مىگويد: «نفسي و ذاتي». هرگاه مقصود از نفس همان مرادف «من» در فارسى و «انا» در عربى باشد يك چنين تعبير و اضافه صحيح نخواهد بود; ولى هرگاه مقصود از آن همان هيكل انسان و جثه بشرى باشد، چنانكه گاهى الفاظ نفس و ذات در آن به كار مىروند در اين صورت انتساب صحيح خواهد بود.
اين پاسخ در مثالهاى مورد نظر ايشان صحيح است، اما در مثالهايى كه ما يادآور شديم مانند سوگند به جانم، سوگند به روحم، و در قرآن مىفرمايد:«لعمرك انهم لفي سكرتهم يعمهون» (3) هرگز صحيح نيست; زيرا نمىتوان گفت: مقصود از جان و روح همان بدن و جثه انسانى است و پاسخ صحيح و جامع همان است كه گفته شد.
افرادى كه هفتاد يا هشتاد سال عمر مىكنند، شاهد يك واقعيت انكار ناپذير مىباشند و آن اينكه در طول زندگى همه چيزشان عوض شده، جز ذات و واقعيت آنان كه در گردونههاى تحول ثابت مىباشد، او در مرحله تحليل، همه حوادث و دگرگونيها را به يك «من» ثابت نسبت مىدهد كه همه تبدلات بر سر او ريخته ولى او كوهآسا در مسير عوامل ويرانگر، باقى و پايدار است; مىگويد: كودك بودم، نوجوانى و جوانى را شتسر نهادم و الان پير شدم، اكنون سؤال مىشود«من» پايدار در مسير اين گردبادها چيست؟ اگر واقعيت انسان را وجود مادى او تشكيل مىدهد، در اين فرض چيزى از آن باقى نمانده و پيوسته وجودى جايگزين وجود ديگر شده است در اين صورت چارهاى جز اين نيست كه بگوييم كه براى انسان علاوه بر اعضا و جوارح مادى، واقعيتى شتسر آنهاست، كه با تبدل و دگرگونى در جهات مادى، واقعيت او دگرگون نمىشود و تغييرات مادى خراشى در آن ايجاد نمىكند، و آن جز روح و روان چيز ديگرى نيست.
اين نه تنها شعور فردى است كه آن را تاييد مىكند، بلكه شعور اجتماعى نيز پشتسر او مىباشد، اگر انسانى در دوران جوانى جنايتى كند، و محكوم گردد، و از چنگال عدالت فرار نمايد، سپس در دوران پيرى گرفتار شود، حكم دادگاه بدون چون و چرا در حق او اجرا مىگردد، ديگر به فكر كسى نمىرسد كه جنايت در دوران جوانى، چه ارتباطى با دوران پيرى دارد؟ اعضا و جوارح، چند بار عوض شده و دگرگونيهاى عميقى در جسم و بدن او پديد آمده است؟ بلكه همگان مىگويند: آنچه تحول و تبدل يافته، جنبههاى ظاهرى اوست و باطن به حال خود محفوظ است.
اين دليل، با دليل پيشين تفاوت روشن دارد در بيان پيش از اين راه وارد شديم كه انسان همه افعال و اعضاى بدن را به يك «من» نسبت مىدهد و اين حاكى است كه وراى بدن و اعضا و افعال، واقعيتى به نام «من» داريم، در حالى كه در برهان دوم روى ثبات ذات در گردونه دگرگونيها تكيه كرده گفتيم كه در جهان حركت و ناآرام اين «من ثابت» چيست كه بسان سنگ زيرين آسياب تكان نخورده و همهى تحولات را با ثبات خود پذيرفته است.
وجود من آگاه در فضاى سراسر ناآگاه، دليل بارز بر وجود روح و روان است. فرض كنيد انسان سالم و تندرستى در يك هواى نه سرد و نه گرم، در محيط دور از غوغا و كاملا بى سر و صدا، خارج از هر چيزى كه انسان را به خود مشغول سازد «درازكش» بخوابد، او به خود چنين تلقين كند كه هم اكنون پديد آمده و رابطه خود را از گذشته و خاطرات پيشين قطع كند. تا با نيروى انديشه، بدن و كليه اعضاى خود را به دست فراموشى بسپارد، و چيزى در فضاى ذهن او، خودنمايى نكند، در اين حالت كه او در فضاى فراموشى بزرگ و درهاى غفلت فرو رفته، احساس مىكند كه: همه چيز را فراموش كرده جز خود و ذات خويش را و به حكم اينكه، فراموش شده غير از فراموش نشده ستبايد نتيجه گرفت در وجود ما گوهرى است، غير از تن و اعضاى ما، كه مورد فراموشى قرار مىگيرند ولى آن هرگز در چنين هالهاى قرار نمىگيرد. (4)
اين براهين سهگانه، در عين همگانى بودن، جنبه تجربى نيز دارد، و همه طبقات مىتوانند از آن بهره بگيرند.
اشارات، ج2، ص 92،; شفا، بخش طبيعيات، ص 282.
1. اين مقاله برگرفته از بيانات حضرت والد دام ظله در نوشتهها و بحثهاى او است مانند: الله خالق الكون; اصالت روح از نظر قرآن; الحياة البرزخية. و افتخار گردآورى و نگارش آن نصيب اينجانب گرديده است. عليرضا سبحانى.
2. النفس و الروح، ص 50.
3. حجر/72.
4.اين برهان را شيخ الرئيس در اشارات خود يادآور شده و چنين مىگويد:
«افرض نفسك في حديقة زاهرة غناء و انت مستلق لا تبصر اطرافك ولا تتنبه الى شيء ولا تتلامس اعضاؤك، لئلا تحس بها، بل تكون منفرجة و مرتخية في هواء طلق لا تحس فيه بكيفية غريبة من حر او برد او ما شابه مما اعضائك الظاهرة و قواك الداخلية، فضلا عن الاشياء التي حولك الا عن ذاتك، فلو كانت الروح نفس بدنك و اعضائك و جوارحك و جوانحك للزم ان تغفل عن نفسك اذا غفلت عنها و التجربة اثبتتخلافه».