نقد دیدگاه ژیلسون در باره فلسفه اسلامی

مهدی منفرد

نسخه متنی
نمايش فراداده

نقد ديدگاه «ژيلسون» در باره فلسفه اسلامي

1مهدي منفرد

چكيده:

يكي از عوامل مؤثر در تمدن و فرهنگ، وجود انديشه و تفكّر است. فيلسوفان در تمدّن و فرهنگ سازي نقش بسيار مهمي را ايفا مي‏كنند. از اين رو اكثر فلاسفه غرب و تعدادي از متفكران شرق، تمام علم، انديشه، پيشرفت و تعالي آن را ارمغان دنياي غرب مي‏دانند، و به دنبال آن برترين تمدن و فرهنگ را به آنها نسبت مي‏دهند، و فعاليّت علمي و فلسفي دانشمندان اسلامي را ناديده مي‏انگارند.

يكي از فيلسوفان غربي كه در تديّن و انصاف او شكي نيست، اتين ژيلسون فيلسوف معاصر و مشهور فرانسوي است. ژيلسون در بعضي از كتابهايش معتقد است، فلسفه مسيحي و يهودي وجود دارد ولي در تحقق فلسفه اسلامي ترديد نموده و يا آن را انكار مي‏كند.

ژيلسون در كتاب «تاريخ فلسفه مسيحي در قرون وسطا» فلسفه مسلمانان را با عنوان فلسفه عربي (Arabianphilosophy) نام مي‏برد، لكن فلسفه يهودي را با عنوان (Jewish philosophy) و فلسفه مسيحي را با عنوان (christian philosophy) ذكر كرده است. و همچنين پايان فلسفه اسلامي را تا «ابن رشد» مي‏داند. ژيلسون در كتاب ياد شده، در باره فلاسفه اسلامي به صورت خيلي مختصر مطالبي را بيان كرده است. از اين رو، در اين پژوهش به بررسي و نقد سه موضوع اساسي پرداخته‏ايم:

الف) آيا فلسفه مسيحي يا اسلامي داريم؟

ب) آيا فلسفه با عنوان عربي صحيح‏تر است يا با عنوان اسلامي؟

ج) چرا ژيلسون (مانند اكثر فلاسفه غرب) پايان فلسفه اسلامي را تا «ابن رشد» مي‏داند؟

الف) آيا فلسفه مسيحي يا اسلامي داريم؟

منظور از فلسفه مسيحي يا اسلامي چيست؟ ژيلسون در اين باره مي‏گويد:

«ساده‏ترين صورت مسأله اين است كه آيا تعبير ـ فلسفه مسيحي ـ مفهومي دارد، و در نتيجه آيا مصداقي مي‏توان براي آن يافت؟ و البته منظور اين نيست كه آيا در بين مسيحيان كساني كه فيلسوف نيز بوده باشند وجود داشته‏اند، بلكه مقصود اين است كه آيا كساني بوده‏اند 2كه بتوان آنان را فيلسوف مسيحي ناميد؟ از اين لحاظ، اين مسأله به همين صورت در مورد مسلمانان و يهوديان نيز طرح مي‏شود.»

ژيلسون معتقد است كه ما فلسفه مسيحي داريم و دليل آن را چنين بيان مي‏كند:

«چند دليل از تاريخ، حكايت از اين مي‏كند اساس فلسفه و دين در قروني كه بعد از قرون وسطا آمده، از يكديگر تفكيك نپذيرفت و به هر صورت مي‏توان اين بحث را به ميان آورد كه فلسفه اولي به صورت متعارف خود در اروپا از جوهر وحي مسيحي بيش از آنچه معمولاً گمان مي‏بردند بهره برد و مايه گرفت. اين بحث در واقع همان طرح مسأله فلسفي به نحو ديگري است. حاصل اين بحث اين است كه وحي مسيحي منشأيي براي بعضي از افكار فلسفي محض بود، فلسفه اولي از تورات و انجيل مايه بسيار گرفت. عقايد امثال دكارت، مالبرانش و لايب نيتس هر گاه خالي از تأثير دين مسيح مي‏ماند صورتي را كه به خود گرفته است نمي‏داشت. بنابر اين مي‏توان به احتمالي قريب به يقين، بر آن بود كه چون دين مسيح اين همه تأثير در فلسفه اروپايي بخشيد پس فلسفه مسيحي به معني خاص خود وجود دارد.»3

ژيلسون فعّاليت متكلمان مسيحي به نام دين را هم، فلسفه مسيحي تلقّي مي‏كند:

«آنچه ما فلسفه مسيحي مي‏ناميم نتيجه حاصله از فعاليت متكلمان مسيحي است كه به نام دين مسيح و براي همين دين بخصوصه مي‏كوشيدند.»4

بنابراين، ژيلسون معتقد به فلسفه مسيحي است و دليل آن را تأثير دين مسيح بر فلاسفه و فلسفه‏هاي آنان و همچنين فعاليت متكلمان مسيحي در جهت دين مسيحي، مي‏داند. و حتي فلسفه يهودي را در راستاي فلسفه مسيحي قرار مي‏دهد و به وجود آن اعتقاد دارد.

آيا به نظر ژيلسون، فلسفه اسلامي داريم؟

ژيلسون معتقد است كه ضرورتا فلسفه اسلامي نداريم. او در اين باره مي‏گويد:

«اما سؤال اين است كه آيا درباره فلاسفه عالم اسلام نيز مي‏توان چنين گفت؟ چون فلسفه‏اي را كه فلاسفه متدين به دين اسلام فراهم ساختند و اكثر كتابهاي خود را در اين باب به زبان عربي پرداختند به ضرورت نمي‏توان فلسفه اسلامي ناميد، درباره فلسفه ابن رشد يقين داريم كه جنبه ديني اسلامي آن بسيار ضعيف است و در باره فلسفه ابن سينا بايد ديد تا چه اندازه چنين است.»5

نقد و بررسي

اولاً: دلايلي را كه ژيلسون براي اثبات فلسفه مسيحي متذكر شد، همان دلايل براي اثبات فلسفه اسلامي وجود دارد؛ يعني تأثير دين مبين اسلام و آموزه‏هاي آن در نگرش فلسفي فلاسفه اسلامي متحقّق است. خصوصا بعضي از آيات قرآن، روايات اسلامي و خطبه‏هاي نهج‏البلاغه نقش اساسي در مسائل فلسفي داشته است. فيلسوفان مسلمان در مسأله اثبات وجود خدا، وحدت خدا، معاد، نبوت، اراده، اختيار و علم خدا به خود و به غير خودش ... از مفاهيم دين اسلام، قرآن و سنت، كاملاً متأثر هستند. و استاد شهيد، علامه مطهري مي‏فرمايد:

«طرح مباحث الهيات به وسيله ائمه اهل بيت عليهم‏السلام و تجزيه و تحليل آن مسائل - كه نمونه آنها و در صدر آنها نهج البلاغه است - سبب شد كه عقل شيعي از قديم الايام به صورت عقل فلسفي درآيد و البته اين يك بدعت و چيز تازه در اسلام نبود، راهي است كه خود قرآن آن را پيش پاي مسلمانان نهاده است و ائمه اهل بيت عليهم‏السلام به تبع تعليمات قرآني و به عنوان تفسير قرآن آن حقايق را ابراز و اظهار نمودند.»6

در باره تأثير نهج البلاغه بر فلسفه اسلامي مي‏فرمايد:

«نهج البلاغه در تاريخ فلسفه شرق سهم عظيم دارد. صدر المتألهين كه انديشه‏هاي حكمت الهي را دگرگون ساخت تحت تأثير عميق كلمات علي عليه‏السلام بود...حكمت الهي شرق از بركت معارف اسلام بارور شد و استحكام يافت و بر يك سلسله اصول و مبادي خلل‏ناپذير بنا شد.»7

پس عقيده ژيلسون درباره فلسفه اسلامي بي مورد است و علت آن اطلاعات و آگاهي كم ژيلسون نسبت به فلسفه اسلامي است.

ثانيا: ژيلسون معتقد است در فلسفه ابن‏رشد جنبه ديني اسلامي آن بسيار ضعيف است. و اين اعتقاد ژيلسون بسيار سطحي و شگفت‏انگيز است. شايد ژيلسون به چند آثار فلسفي و يا شروحي كه ابن‏رشد بر آثار ارسطو نوشته، آگاهي داشت و از آثار كلامي و فقهي او بي‏خبر بوده است. در هر صورت ابن‏رشد يك فيلسوف اسلامي و مسلمان است كه داراي كتب فقهي مي‏باشد. يكي از آنها «بداية المجتهد و نهاية المقتصد» است، يكي از محققان درباره فقه و كتاب فقهي ابن رشد مي‏گويد كتاب «بداية‏المجتهد» وي در فقه چون مرجعي در اين علم، پيوسته مورد استفاده قرار گرفته است8. ابن رشد چند اثر در علم كلام نوشته است و مباحث ديني و اعتقادات اسلامي را در آنها اثبات و به صورت نظر خاص خودش تبيين نموده است. آثار معروف ابن رشد در علم كلام عبارتند از:

1ـ فصل المقال تقريرمابين الحكمة والشريعة من الاتصال. ابن رشد كتاب خود را با اين پرسش آغاز مي‏كند كه آيا در شريعت اسلام، فلسفه امري مباح است يا حرام، مندوب است يا واجب؟ پاسخ او از همان آغاز اين است كه در دين مبين اسلام اشتغال به فلسفه امري واجب يالااقل مستحب و مندوب است. چون پرداختن به فلسفه چيزي جز نظر و اعتبار در ذات موجودات از آن حيث كه به معرفت صانع دلالت مي‏كند، نيست.9

2ـ الكشف عن مناهج الأدلة في عقائد الملّة و تعريف ماوقع فيها بحسب التأويل من الشبه المزيقة والبدع المضله. قصد ابن رشد از تأليف اين كتاب، بررسي جنبه ظاهري عقايدي است كه شارع [پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله [مي‏خواست عوام به آنها توسل جويند تا آنها را از عقايد غلطي كه تأويلات واهي متكلّمان به مردم القا مي‏كنند، متمايز كند10.

مطالبي كه در اينجا بيان مي‏شود اثبات اين مطلب است كه ابن رشد فيلسوف اسلامي و متديّن و معتقد به دين مبين اسلام است بر خلاف آنچه كه ژيلسون مدعي آن بود.

مهمترين اعتقاداتي كه فيلسوف و متكلّم و عامي، بي هيچ استثنايي، بايد به آنها گردن گذارند، عبارتند از:

1ـ قول به وجود خداوند به عنوان خالق و مدّبر عالم. محكمترين أدلّه وجود خداوند، براهين جهان شناختي يا علّي، كه ارسطو ارائه كرده است، يا برهان امكان و وجوب كه ابن سينا و متكلّمان اشعري ارائه كرده‏اند، نيست، بلكه برهان اختراع (يا خلق) و برهان نظم (دليل العناية) است.11

2ـ يگانگي خداوند كه در سه آيه قرآن به آن اشاره شده است، «لو كان فيهما آلهةٌ الااللّه لفسدتا»12 و «مااتخذاللّه من ولد و ماكان معه من اله. اذا لّذهب كل اله بما خلق ولعلا بعضهم علي بعض، سبحان الله عما يصفون»13 و «قل لو كان معه آلهة كما يقولون اذا لابتغوا الي ذي العرش سبيلا».14 اساس تمام استدلالهاي فلسفي بر يگانگي خداوند بر اين آيات استوار است.

3ـ صفات كمالي كه قرآن به خدا نسبت داده و هر مسلمان بايد به آن معتقد باشد.15 اين صفات عبارتند از: علم، حيات، قدرت، اراده، سمع، بصر و كلام.

4ـ تنزيه خداوند از هر گونه عيب و نقصي كه قرآن مخصوصا در آيه «ليس كمثله شي‏ء»16 بدان تصريح كرده است. قطع نظر از قرآن، اين مفهوم براي انسان بداهت عقلي دارد؛ زيرا انسان به نور فطرت در مي‏يابد كه خالق غير از مخلوق مي‏باشد و هر صفتي كه مشترك بين اين دو باشد به طريق اولي يا به قول متكلّمان به وجه افضل متعلّق به خالق است.17

اعتقادات ديگر عبارتند از، «خلق عالم، صدق نبّوت، عدل الهي و معاد» كه قرآن بدون هيچ ابهامي به تمام اين معتقدات تصريح كرده است و فيلسوفان و متكلّمان و عوام جز تسليم به اين معتقدات چاره‏اي ندارند.

با توجه به آثار فقهي و كلامي كه ما به اختصار بيان كرديم، در فلسفه ابن‏رشد جنبه‏هاي ديني و اسلامي كاملاً وجود دارد. اما ابن‏رشد در غرب به عنوان شارح آثار ارسطو معروف است (كتابهاي شرح كبير، مختصر و متوسط) از اين رو در آن آثار، فقط به شرح و تبين فلسفه ارسطو مي‏پردازد و جنبه‏هاي ديني و ايماني كه حتي فلاسفه اسلامي مثل فارابي و ابن سينا به آن اضافه كردند را مشخص و جدا مي‏كند. از اين جهت غربيها خصوصا ژيلسون گمان كرده‏اند كه ابن رشد در فلسفه به جنبه‏هاي اسلامي و ديني اهميت نمي‏دهد و در نتيجه دچار آن اشتباه فاحش شده‏اند.

اما در مورد مؤسس فلسفه اسلامي؛ يعني فارابي، هيچ ترديدي نيست كه او اهل عرفان و تصوّف بود و به صورت عملي در زندگي عادي او زهد و ساده زيستي مشهود بود، حتي «فلسفه سياسي» او را فلسفه نبوي خوانده‏اند، ژيلسون در اين مورد، حتي اشاره‏اي به فلسفه فارابي نكرده است. «كُربن» فيلسوف فرانسوي در باره فارابي مي‏گويد:

«با گذشت زمان، فارابي، چنان استادي به دست آورد كه (پس از ارسطو، معلم اوّل) معلم ثاني خوانده شد و نخستين فيلسوف بزرگ مسلمان به‏شمار آمد.»18

پيوند نزديك ميان الهيات و سياست در انديشه فارابي، شاهد ديگري است بر عقيده بنيادي نسبتا عميق آدمي با خدا و كائنات و ديگر افراد انسان، به نحوي كه در نظام عقايد اسلامي تجسّم يافته است. بر پايه اين عقيده، سياست و اخلاق ادامه و تكامل مابعدالطبيعه يا بالاترين تجلّي‏گاه آن، علم كلام؛ يعني علم الهي محسوب مي‏شود.19 كتاب عمده فارابي در مابعدالطبيعه (آراي اهل المدينة الفاضله) است، كه ديدگاههاي خاص خودش را با توجه به تأثيرات دين اسلام، بيان مي‏كند. به نظر مي‏رسد ژيلسون، از اين گونه آثار او هيچ اطلاع و آگاهي نداشت، پس دين، تأثير عميقي در انديشه فارابي داشته است، بحث نبوت، مدينه فاضله، بحث توحيد خدا، اثبات وجود خدا و صفات متعالي او، و نحوه فيض الهي و خلود انسان، همگي از جمله مسائلي است كه فارابي با توجه دقيق به آموزه‏هاي ديني، بيان كرده است. پس چگونه ژيلسون معتقد است كه فلاسفه اسلامي جنبه‏هاي ديني‏شان ضعيف است؟!!

ابن سينا فيلسوفي است كه تأثير او بر فلاسفه و متكلّمان قرون وسطا بسيار زياد است و توماس آكوئيني و ديگران پيوسته از او تبعيت كرده‏اند و فلسفه خودشان را بر آموزه‏هاي فلسفه ابن سينا بنا نمودند، «نفوذ ابن سينا در غرب از زمان آلبرت كبير، قديس معروف و معلم توماس اكوئيني به صورتي محسوس آغاز شد. مابعدالطبيعه توماس آكوئيني، (و الهيات او) بدون توجه به ديني كه او به ابن سينا دارد غير قابل درك خواهد بود.»20

ابن سينا در تمام آثار فلسفي و عرفاني خود با توجه به تأثير عميق دين مبين اسلام، انديشيد و با عنايت به آن، تبيين مسائل فلسفي، كلامي و عرفاني نموده است.

بخش عظيمي از كتاب شفا به الهيات اختصاص دارد، و در كتاب اشارات، تنبيهات، نجات و آثار ديگر ابن سينا به مسأله الهيات، آن هم مبتني بر دين اسلام، پرداخته شده است. جاي بسي شگفتي است كه ژيلسون معتقد است تأثيرات ديني بر فلسفه اسلامي ضعيف بوده است!! به نظر ما اطلاعات و آگاهي ژيلسون نسبت به تمام جنبه‏هاي فلسفه اسلامي خصوصا در بخش الهيات و كلام بسيار كم و ناچيز است. به نظر مي‏رسد وي چنين تصوّري داشته باشد كه بحث كلامي يا الهيات در متكلمان اسلامي مثل معتزله و اشاعره مي‏باشد و فلاسفه اسلامي مانند فارابي، ابن سينا و ابن رشد به اين جنبه‏ها توجه چنداني ندارند، و اين تصور كاملاً اشتباه است. همچنان كه فلاسفه اسلامي به مسائل مابعدالطبيعه محض پرداخته‏اند، با توجه به دين اسلام به مسائل الهيات و جنبه‏هاي كلامي آن هم پرداخته‏اند. دلائل اثبات وجود و وحدت خدا، صفات او، مسأله نبوت و معاد...در فلاسفه اسلامي بهتر و با عمق بيشتري بحث شده است، و همه آنها مستقيما متأثر از دين اسلام و احاديث نبوي و ائمه هدي بوده است. هر كسي كه كمترين آگاهي و توجّه را به فلسفه اسلامي داشته باشد اين مسائل را درك خواهد كرد.

البته گفتني است كه ژيلسون در كتاب «تاريخ فلسفه مسيحي در قرون وسطا»21 بخشِ فلسفه اسلامي را با عنوان Arabian philosophy يعني ـ فلسفه عربي ـ نام مي‏برد. ولكن در بخش فلسفه يهودي با عنوان Jewish philosophyيعني ـ فلسفه يهودي ـ نام مي‏برد. اگر چه ژيلسون در بعضي آثارش فلسفه ابن سينا را فلسفه اسلامي مي‏نامد.22

ب) آيا فلسفه با عنوان عربي درست است يا با عنوان اسلامي؟

عده‏اي از محققان معتقدند كه ممكن است نه تعبير فلسفه مسيحي درست باشد و نه فلسفه اسلامي، بلكه فلسفه به صورت محض و بدون هيچ قيدي بايد لحاظ شود. بعضي از اساتيد معاصر معتقدند «فلسفه، فقط فلسفه است نه اسلامي است و نه عربي، امّا تعبير فلسفه عربي غلطش كمتر است، زيرا عربي زبان است، و اسلامي ايدئولوژي است.»23

نقد و بررسي

اوّلاً: فلسفه در واقع همان پاسخهايي است كه يك فيلسوف به مسائل فلسفي مي‏دهد. براي هر فيلسوفي در هر زمان يك سري مسائل و سؤالات فلسفي مطرح مي‏شود كه فيلسوف با توجه به پيشينه قومي، مذهبي و فرهنگي خودش به آنها پاسخ مي‏دهد. اگر فيلسوفي مسيحي باشد، پاسخ آن به مسائل مطرح شده با تأثر و مبتني بر دين مسيحي مي‏باشد، نتيجتا فلسفه او كه همان پاسخ‏هايش است، فلسفه مسيحي خواهد بود. درباره فيلسوفان مسلمان هم، به همين صورت است؛ يعني پاسخ به مسائل و پرسشهاي فلسفي در باب خدا، نفس، فيض، نبوت، معاد و بسياري از مسائل ديگر، با توجه به دين اسلام و تأثيرپذيري از آن مي‏باشد. از اين رو، مي‏توان گفت كه فلسفه اسلامي داريم و يا فلسفه مسيحي داريم.

ثانيا: بسياري از فلاسفه اسلامي مانند ابن سينا، غزالي، سهروردي، ملاصدرا...همگي غير عرب بودند و پاره‏اي از آثار خود را به زبان فارسي نوشته‏اند. يكي از اساتيد معاصر در اين باره مي‏گويد:

«درست است كه بيشتر فيلسوفان و حكيمان اسلامي آثار خود را به زبان عربي تأليف كرده‏اند، وليكن اين امر دليل نمي‏شود كه ما متفكراني چون ابن سينا و غزالي و سهروردي و خواجه نصير طوسي و بالاخره ملاصدرا و پيروان او را كه همگي غير عرب بوده‏اند و حتي پاره‏اي از آثار خود را به زبان فارسي تأليف كرده‏اند، عرب بدانيم... شكي نيست كه حكما و فلاسفه و متكلمان و عرفايي كه در عالم اسلامي ظهور كرده‏اند، همگي از خوان پر بركت اسلام و وحي محمدي صلي‏الله‏عليه‏و‏آله قوت خورده‏اند، و زبان اول اسلام نيز عربي بوده است. وليكن اطلاق عنوان عربيت به اين فلسفه كه يك مفهوم نژادي و ملّي است... درست نيست.»24

كساني كه فلسفه اسلامي را عربي مي‏خواندند براي اين كار دلايلي داشتند، هانري كربن اين دلايل را رد كرده و مي‏نويسد:

«در روزگار ما، عنوان عرب چه در زبان جاري چه در زبان رسمي، از نظر مفهوم نژادي و ملي و سياسي داراي معنايي مشخص و روشن است كه نه با مفهوم ديني اسلام مطابقت دارد نه با حدود جهان اسلامي منطبق است، اقوام عرب يا مليتهايي كه عربي شده‏اند، در مجموعه جهان اسلام اقليتي بيش نيستند. امروز عموم مفهوم ديني اسلام را نه مي‏توان به مفهوم نژادي به كار برد و نه مي‏توان به مفهوم ملي يا نژادي كه مفهومي غير ديني است، محدود ساخت.»25

استاد شهيد علامه مطهري مي‏فرمايد:

«ايرانيان اسلام را پذيرفته بودند نه عرب را، اسلام از آن جهت مقبول همه ملتها بود كه علاوه بر ساير مزايايش رنگ قومي و نژادي نداشت، جهاني و انساني بود. ايرانيان و همچنين ساير مسلمانان غير عرب به هيچ وجه حاضر نبودند سيادت عرب را بپذيرند.»26

هانري كربن در مورد بي اساس بودن دليل كساني كه مي‏گويند اين فلسفه به زبان عربي نوشته شده و از اين رو فلسفه عربي است، مي‏نويسد:

«اگر اين فلسفه را به علت اين كه به زبان تازي نوشته شده است، فلسفه عرب بناميم تعريفي نارسا كرده‏ايم كه بر موضوع آن دلالت ندارد. اگر چنين تعريفي را بپذيريم ديگر نمي‏دانيم متفكران ايراني از قبيل ناصر خسرو فيلسوف اسماعيلي (قرن يازدهم ميلادي) يا افضل‏الدين كاشاني (قرن سيزدهم ميلادي) شاگرد خواجه نصيرالدين طوسي كه آثارشان يكسره به زبان فارسي نگاشته شده است را چگونه طبقه بندي كنيم، چه رسد به ساير فيلسوفان از ابن سينا و سهروري تا ميرداماد (قرن هفدهم ميلادي) و از حاجي ملاهادي سبزواري (قرن نوزدهم) تا معاصران ما كه آثار خود را گاه به فارسي گاه به عربي نوشته‏اند.»27

پس نتيجه مي‏گيريم كه فلسفه با عنوان اسلامي جامع‏تر است.

ج) چرا ژيلسون (مانند اكثر فلاسفه غرب) پايان فلسفه اسلامي را تا ابن‏رشد مي‏داند؟

با بررسي انجام شده احتمالاً سه ديدگاه در اين زمينه وجود دارد:

1ـ عده‏اي بر اين عقيده‏اند كه مورخان اروپايي اطلاعي از فلاسفه بعد از ابن رشد ندارند. از اين رو فلسفه اسلامي را تا ابن رشد پايان يافته مي‏دانند. هانري كربن در اين باره مي‏نويسد:

«مفهوم اسلامي محدود به شكل ساده‏اي نيست كه از دير باز نزد اروپاييان در رساله‏هاي تاريخ فلسفه و سنت نگارش مرسوم بوده است و در آن كتابها تنها از چند تن متفكر نامي اسلام كه از طريق ترجمه‏هاي لاتيني به وسيله مدرسان سده‏هاي ميانه در اروپا شهرت يافته بوده‏اند، ذكري به ميان آمده است.»28

خود ژيلسون هم درباره فلاسفه اسلامي تا ابن رشد را مطرح كرده است.29 بعضي از اساتيد معاصر در اين باره مي‏گويند:

«خاور شناسان كه با فلسفه اسلامي آشنايي داشتند، چنين مي‏پنداشتند كه فلسفه اسلامي با كندي آغاز گشته و با ابن‏رشد پايان پذيرفته است، و با جريانات فلسفي ديگر در جهان اسلام، بويژه حلقه‏هاي فلسفي ايراني آشنايي نداشتند»30.

پس به عنوان اوّلين ديدگاه، فلاسفه غرب، شناختي درباره فلاسفه بعد از ابن رشد نداشتند، و با توجه به حمله غزالي به فلسفه و هجرت آن به اسپانيا و غرب آسيا، آنها فكر نمي‏كردند كه در شرق فيلسوفاني همچون شيخ شهاب الدين سهروري و ملاصدرا..ظهور كنند.

2ـ ديدگاه دوّم بر اين عقيده است كه، شرق بعد از پيشرفت و تكامل علمي و فلسفي به خاطر حكّام غير روشنفكر و خودكامه، آزادي فكر و انديشه را در عرصه فلسفه و تفكّر از دست داد. از اين رو فلسفه‏هاي مستقل ـ مانند فلسفه بو علي سينا ـ ظهور نكرد، و در مدارس فقط همان افكار فيلسوفان پيشين اسلامي را تدريس مي‏كردند و بر كتابهايشان شرح و حاشيه مي‏زدند. به اين جهت فلسفه از سرعت و حركت باز ايستاد و به سوي افول و خمودگي حركت كرد. دكتر «دبور» در اين باره مي‏گويد:

«...آري فلسفه نمي‏توانست براي خود مقام برجسته و اوّل را به دست آورد و همچنين نمي‏توانست مقامي را كه پيش‏تر دارا بود باز به چنگ آورد. در ضمن حكايات و اخبار عرب، حكايتي است كه مي‏گويد، يكي از فيلسوفان زنداني شد، مردي خواست او را بخرد و برده سازد، از او پرسيد، به چه كار شايسته‏اي؟ پاسخ داد، شايسته اين هستم كه ـ آزاد ـ باشم. ولابد براي فلسفه، آزادي لازم است، ولكن اين آزادي در خاور زمين كجا بود؟

رهايي و آزادي از علايق مادي، و آزادي بحث فقط به خاطر بحث، دو چيزي بودند كه همواره و مدام در دياري كه زير نفوذ حكّام خود كامه و غير روشنفكر بود ناچيز مي‏شدند، اينان براي حمايت فكر و تأمين آن براي پيروانش اهليت نداشتند، فيلسوفان در بيشتر كشورها در معرض خطر بودند؛ زيرا آنان را براي دين و دولت خطرناك مي‏دانستند. اين نشانه‏اي از نشانه‏هاي انحطاط عمومي در تمدن و حضارت بود، و به رغم كساني كه در سده دوازدهم ميلادي (قرن ششم هجري) از باختر [غرب [كوچ كردند و مدنيّت خاور [شرق] را مدح و ستايش مي‏نمودند اين مدنيّت با مقايسه به قرون پيش از آن رو به سقوط و افول بود و ديگر كسي نتوانست به هيچ روي بر آن حدّي كه متقدّمان رسيده بودند چيزي افزون سازد؛ زيرا افكار به قدري ضعيف بود كه به انجام چنين كاري توانايي نداشت، و جنبش انتاج علمي باز ايستاد، و فضل مؤلفان بسياري كه در سده‏هاي بعد آمدند چيزي نبود مگر تنها حسن برگزيدن مطالب از كتاب‏هاي پيشينيان. خلاصه اين كه كار نظريات فقهي و كلامي با پديد آمدن تصوّف پايان پذيرفت. همچنين پس از ابن سينا به فكر كسي نرسيد كه فلسفه مي‏تواند داراي آراي بكري گردد، به اين ترتيب عصر رساله‏ها و شرح‏ها وحاشيه‏ها و حاشيه بر حاشيه‏ها در رسيده و علماي وقت خود را با اين گونه چيزها در مدارس مي‏گذراندند، اما عامه مردم اندك اندك پيرو شيوخ صوفيه و سلسله درويشان گشته..»31

عدّه‏اي معتقدند كه فلسفه در زمان ابن رشد رو به افول رفته و به دنبال آن، كلام، تصوف و عرفان جايگزين آن شده است. يكي از اساتيد معاصر در اين باره مي‏نويسد:

«... در كشورهاي اسلامي، در قرن دوّم و سوّم هجري، معارف يونان را به حوزه تعاليم اسلامي وارد كرده و بر محوريت ارسطو تنظيم مي‏كنند، اما در قرن پنجم هجري آن را تحريم و تكفير نموده و ممنوع مي‏سازند، در حالي كه تصوف با مباني نو افلاطوني در اوج مقبوليت و گسترش است... نكته ديگري هم قابل توجه است و آن اين كه تقريبا همزمان با پديد آمدن نظام آموزشي به صورت مدارس كليسا و بناي نخستين دانشگاه‏ها و تقسيم رشته‏هاي تحصيلي در ميان دانشكده‏هاي گوناگون در غرب، ما در شرق و در حوزه‏هاي اسلامي به تحريم و تكفير فلسفه پرداختيم؛ يعني يك اقدام جدّي بر ضد تمامي رشته‏هاي علوم طبيعي و رياضي. و اين در قرن دوازده و سيزده ميلادي برابر با قرن پنج و شش هجري بود.

بدين سان، راه هر گونه تلاش فكري مستقل از وحي بسته شد و زمينه رشد و گسترش مكتب‏هاي عقل ستيز (كلام و تصوف) فراهم آمد؛ زيرا نياز معرفتي انسان و حس كنجكاوي وي، تنها اين دو مكتب را پيش رو داشت. بنابر اين تفكّر و تلاش‏هاي فكري، با بريدن از قلمرو فلسفه، به قلمرو كلام يا تصوّف روي كرد. از اينجاست كه در قرن ششم با تبعيد و تكفير «ابن رشد» به جرم دفاع از فلسفه، شاهد عزّت و شهرت «فخرالدين رازي» هستيم كه مروّج كلام و مخالف فلسفه بود.

و نيز در همين قرن ششم و هفتم شاهد اوج رشد و توسعه معارف صوفيه هستيم، با آثاري از احمد غزالي، عين القضاة، عطّار، مولوي، و ديگران. معارفي كه مي‏توانست همه سوالات مطرح شده در يك نظام جهان بيني فلسفي را با مباني تصوّف پاسخ گويد. در نتيجه توجّه به تصوّف، طرد و تحقير فلسفه، مكتب جديدي در قرن ششم پديد آمد كه به ـ حكمت اشراقي ـ معروف شد. اين مكتب به وسيله شيخ شهاب الدين سهروردي در قرن ششم رسما مطرح شد... مكتبي كه معارف و مباني حكماي باستاني و نوافلاطونيان را ترويج مي‏نمود. گر چه ابداع و نوآوري و جرأت شيخ اشراق كه ـ به دليل همين جرأت و جسارتش جوانمرگ شد ـ قابل تحسين است، اما روگرداني او از انديشه ناب و رويكردش به تصوف به زيان عقل و انديشه بود.

خلاصه، با مرگ فلسفه، دو مكتب ديگر؛ يعني تصوّف و كلام توسعه يافت و مكتب جديد حكمت اشراق هم به قصد رقابت با فلسفه مشا پديد آمد، كه با اين شكل و عنوان به جايي نرسيد. اگر چه اين حركت ادامه يافت و با حكمت متعاليه «صدرا» به اوج خود رسيد.»32

3- عدهّ‏اي معتقدند كه مورخّان فلسفه اروپا، آن دسته از فلاسفه اسلامي را مطرح مي‏كنند كه تأثير بسزايي در فلسفه قرون وسطا داشته‏اند از اين رو تا ابن‏رشد را مطرح مي‏كنند، چون او آخرين فيلسوفي است كه تأثير عظيم در فلسفه قرون وسطا داشته است. دكتر نصر دراين باره مي‏نويسد:

«پس با تمام ادعايي كه در مورد روش تحقيقي و بي‏نظير در تفحص و كاوش علمي مي‏شود، اكثر مستشرقين و مورخّين اروپايي فقط آن قسمت از معارف اسلامي را در نظر مي‏گيرند كه در سرنوشت مذاهب و نحل فلسفي و علمي مغرب زمين مؤثر بوده است. آنان براي فرهنگ اسلامي ارزش مستقلي قائل نيستند. به اين دليل هنوز در اكثر دانشگاههاي اروپا و آمريكا در دروس تاريخ فلسفه، در بخشي كه مربوط به اسلام است، از كندي و فارابي و ابن سينا شروع مي‏كنند و به ابن رشد خاتمه مي‏دهند، و حتي نامي از شيخ اشراق و قطب‏الدين شيرازي و ميرداماد و ملاصدرا به ميان نمي‏آيد. و در مشهورترين كتب تاريخ فلسفه اسلامي به زبانهاي اروپايي مانند: كتاب‏هاي مانك33 (1859) و دي بور34 (1933) و گويتر35 (1900) و كوادري36 (1947)، فقط از حكماي مشايي صبحت به ميان آمده، آن هم تا حدي كه افكار آنها در فلسفه اروپايي مؤثّر بوده است...در نتيجه نه تنها نام ملاصدرا را، بلكه ذكر جميع سلسله حكما و عرفاي اسلامي از قرن ششم به بعد مانند سهروردي، و ابن عربي، خواجه نصير، و قطب‏الدين شيرازي، و ابن تركه، و ابن ابي جمهور، و ميرداماد، و پيروان مكتب آخوند از قبيل ملامحسن فيض، ملا عبدالرزاق لاهيجي، حاجي ملا هادي سبزواري از صفحه تاريخ حكمت اسلامي حذف شده و علوم و معارف اسلامي به نظر اكثر اروپاييان و متأسفانه بعضي از مسلمانان جديد كه تمدن خود را نيز از دريچه چشم غربيها مي‏نگرند در قرون ششم و هفتم از بين رفته است.»37

نقد و بررسي

در قرن معاصر ما شاهد پيشرفت علم و تكنولوژي، و در كنار آن بالضرورة تبادل علم و فرهنگ و فلسفه.... هستيم. فيلسوفي كه در اين قرن درباره فلاسفه و مكاتب قوميّت‏ها و نحله‏هاي مختلف به بحث و بررسي مي‏پردازد لازم است تمام جنبه‏هاي آنها را بيان كند. امروزه غرض ورزي و تحقير مكاتب فلسفي و علمي غرب نسبت به شرق بر كسي پوشيده نيست؛ اما فلاسفه‏اي مثل ژيلسون كه خود را جزء متدينان، بي طرف و بي تعصّب مي‏دانند، چرا فقط به آن دسته از فلاسفه اسلامي بپردازند كه تأثير در فلسفه غربيان داشته است و آن هم به صورت مختصر و فقط بعضي از جهات آن را بيان كنند؟! اگر آنها بي اطلاع از فلاسفه بعد از ابن‏رشد باشند، اين عذر در عصر ما پذيرفته شده نيست و نقص بر آنها است. ما شواهد و قرائني داريم كه فلسفه اسلامي (آثار فلاسفه بعد از ابن رشد) در اختيار آنها بوده است. مثلاً، 1ـ قديمي‏ترين اشاره‏اي كه در نوشته‏هاي اروپاييان به مكتب ملاصدرا شده است در سفرنامه «توماس هربرت» است كه در سال (1627 ميلادي) از شيراز ديدار كرد، 2ـ كنت دو گوبينو در سال (1920 ميلادي) كتاب «اديان و فلسفه‏هاي آسياي مركزي» را نوشت و شرح حال ملاصدرا و تاحدودي (گر چه به صورت ناقص) افكار او را بيان كرد، 3ـ علامه محمد اقبال لاهوري در سال (1908 ميلادي) كتاب ـ توسعه حكمت در ايران ـ را نوشت و در آن فلسفه شيخ اشراق، عبدالكريم جبلي، حاجي ملا هادي سبزواري و به مرحوم آخوند (ملاصدرا) هم اشاره كرده است، 4ـ يكي از مستشرقان آلمان به نام هرتن ((Horten (1913) كتب متعددي درباره فلسفه اسلامي تأليف كرد و در چند مورد از ملاصدرا سخن به ميان آورد و حتي دو رساله از رسائل خود را به تجزيه و تحليل عقايد او و ترجمه بعضي از گفتارش اختصاص داد، 5ـ هانري كربن استاد فلسفه از دانشگاه سوربن در سال 1956 دو مقاله در باره ميرداماد و ملاصدرا مفصلاً بحث كرد و در سال 1964 به چاپ متن عربي و فارسي كتاب مشاعر ملاصدرا باترجمه و تفسير، اقدام كرده است.38 در نتيجه اگر آنها با اطلاع از فلسفه اسلامي (بعداز ابن رشد) بودند، پس چرا معتقدند به اين كه ما چيزي به نام فلسفه اسلامي نداريم و يا در آن ترديد مي‏كنند؟! فلسفه اشراق كه مؤسس آن شيخ شهاب الدين يحيي سهروردي (549 هـ / 1155 م ـ 1191 م) معروف به شيخ اشراق در آثار خود متأثر از جنبه‏هاي ديني فراواني شده است. و فلسفه ـ حكمت متعاليه ـ كه مؤسس آن ملاصدراي شيرازي است فلسفه اسلامي را در زمان خودش به اوج و كمال رساند، و تماما در آثار مرحوم ملاصدرا جنبه‏هاي ديني و ايمان با ادلّه كتاب (قرآن) و سنّت (احاديث) همراه است. از اين رو، كربن مي‏گويد:

«اگر چنين تصور شود كه با مرگ ابن رشد عروج و كمال فلسفه اسلامي به آخر رسيد خطاي محض است.»39

نتيجه‏گيري:

ادلّه‏اي كه ژيلسون براي اثبات فلسفه مسيحي ذكر كرد، همان ادلّه، براي اثبات فلسفه اسلامي وجود دارد و حتي بهتر از مسيحيت در دوران اسلامي به فلسفه پرداختند. علتش اين است كه فلسفه و علم كلام (الهيات) در دوران اسكولاستيك قرون وسطا از هم جدا شدند، و اين تمايز و جدايي، تفكيك و جدايي فلسفه از مذهب بوده است، اما در عالم اسلام چنين و ضعي به وجود نيامد و حتي در فلسفه اسلامي با درايت و آگاهي كامل از آموزه‏هاي ديني در جهت تبيين مسائل فلسفي استفاده بردند. كربن در اين زمينه مي‏نويسد:

«در مغرب زمين، تمايز قطعي فلسفه از الهيات به دوران اسكولاستيك قرون وسطا مي‏رسد. ظاهرا موجب اين تمايز، تفكيك فلسفه از مذهب بوده است و چون پديده كليسا و تناقضات و نتايج آن، در اسلام وجود نداشته است، لاجرم در اسلام انديشه تفكيك فلسفه از دين به وجود نيامد...در اسلام، جستار و تحقيق فلسفي در ـ محيط مختص به خود ـ صورت گرفت؛ يعني در محيطي انجام گرفت كه وحي و نبوت موضوع اساسي تفكر فلسفي به شمار مي‏رفت، و مسائل و كيفيت تفاسير، انديشيدن در اين مهم را ايجاب مي‏كرد. بنابراين فلسفه در اسلام به صورت فلسفه نبوي در آمد.»40

ژيلسون درباره تأثير فلسفه اسلامي و يهودي بر فلسفه مسيحي مي‏گويد:

«فوايدي را كه فلسفه مسيحي از حكماي مسلمان و يهودي برگرفته‏اند در اين جا نياورديم و از اين قصور عذر مي‏خواهيم. عذر ما اين است كه اين مطلب را نمي‏دانم و آنچه ما را در ناداني خود دلداري مي‏دهد اين است كه هيچ كس آن را نمي‏داند. يقين داريم كه حق اين فلسفه‏ها بر ذمه فلسفه مسيحي شايان عنايت است، وليكن هرگز به ماهيت آن يا به حدود وسعت آن نمي‏توان پي برد مگر اين كه مثلاً تحقيقي از همين قبيل كه اينك ما درباره فلسفه مسيحي مي‏كنيم در باره فلسفه اسلامي يا فلسفه يهودي نيز، لااقل به طور مجمل و موقت به عمل آيد.»41

اميد است در مراكز علمي و فلسفي ما در مسائل بنيادين علوم انساني و مباني فكري و فلسفي با جدّيت و دقت بيشتري پرداخته شود، تا مرداني بزرگ مانند ابن سينا و ملاصدرا ظهور نمايند و فلسفه اسلامي و مباني فكري و علمي را بيش از اين تعالي بخشند، و با آن مباني علمي و فلسفي دقيق به سوي پيشرفت و تكامل در همه عرصه‏هاي اجتماعي و فرهنگي نايل شويم.

1 - كارشناس ارشد فلسفه.

2- اتين ژيلسون، روح فلسفه قرون وسطا، ترجمه: علي مراد داودي، شركت انتشارات علمي فرهنگي، چاپ دوم، 1370، ص 6.

3- همان، ص 25.

4- همان، ص 621.

5- همان، ص 621.

6 - مرتضي مطهري، مجموعه آثار (سيري در نهج‏البلاغه)، انتشارات صدرا، قم، چاپ سوم، 1377، ج 16، ص 382.

7 - همان، ص 408.

8- احمد فؤاد الاهواني، تاريخ فلسفه در اسلام، مركز نشر دانشگاهي، تهران، چاپ اول، 1362، ج 1، ص 773.

9- همان، ص 777.

10- ابن رشد، الكشف عن مناهج الأدله، بي تا، قاهره، ص 30.

11- همان، ص 45.

12- انبياء / 22.

13- مؤمنون / 91.

14- اسراء / 42.

15- ابن رشد، پيشين، ص 304.

16- شوري / 9.

16- شوري / 9.

18- هانري كربن، تاريخ فلسفه اسلامي، ترجمه سيد جواد طباطبايي، انتشارات كوير، چاپ دوم، 1377، ص 224.

19- ماجد فخري، سير فلسفه در جهان اسلام، ترجمه زير نظر نصر الله پورجوادي، مركز نشر دانشگاهي، تهران، چاپ اول، 1372، ص 134.

20- ميرمحمد شريف، تاريخ فلسفه در اسلام، ج 1، ص 718.

21- E. Gilson, History of christion philosophy in the middle Ages, 180 / 225.

22- اتين ژيلسون، مباني فلسفه مسيحيت، ترجمه محمد رضايي و سيد محمود موسوي، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامي، چاپ اول، 1375، ص 163.

23- دكتر صدرالدين طاهري، عضو هيأت علمي و استاد دانشگاه علّامه طباطبائي.

24- ميرمحمد شريف، تاريخ فلسفه در اسلام (با مقدمه دكتر نصرالله پورجوادي).

25- هانري كربن، پيشين، صص 2ـ1.

26 - مرتضي مطهري، مجموعه آثار (خدمات متقابل اسلام و ايران)، ج 14، ص 357.

27- هانري كربن، پيشين، صص 3ـ2.

28- همان.

29. Hcph/225.

30- دكتر علي اصغر حلبي، تاريخ فلسفه در ايران و جهان اسلامي، انتشارات اساطير، چاپ اول، 1374، ص 8.

31- دكتر ت، ج دبور، تاريخ فلسفه در اسلام، ترجمه عباس شوقي، چاپخانه خاور، تهران، چاپ سوم، 1362، صص 181ـ180.

32- دكتر سيد يحيي يثربي، ترجمه و پژوهش الهيات نجات، انتشارات فكر روز، چاپ اول، 1377، صص 12ـ11.

33- Mank.

34- T/de Boor.

35- L Gauthier.

36- G Quadri.

37- دكتر سيدحسين نصر، معارف اسلامي در جهان معاصر، چاپ سوم، 1371، صص 138ـ137.

38- همان، (با اقتباس)، صص 12 و 145.

39- هانري كربن، پيشين، ص 3.

40- هانري كربن، پيشين، ص 3.

41- اتين ژيلسون، روح فلسفه قرون وسطا، پيشين، ص 620.