نقشة معرفت علمي
آرتور پيكاك
ترجمه ابوالفضل حقيري قزويني*
اشاره
پيكاك در اين مقاله ديدگاهي را مورد بحث قرار ميدهد كه تحويلگرايي نام گرفته است. برطبق تحويلگرايي، علم طبيعت سطوح و چهرههاي مختلفي دارد كه هريك از علوم به بررسي آنها ميپردازد و ما ميتوانيم همة سطوح واقعيت را به يك سطح و كار همة علوم را به علم واحدي تقليل و تحويل دهيم. مقاله اين ديدگاه و نظريات مرتبط با آن را مورد بحث قرار ميدهد.
كليدواژهها: ژنتيك، زيستجامعهشناسي، تحويلگرايي، DNA، هوش مصنوعي
* * *
آيا ميتوانيم صادقانه بگوييم «همه چيز در ژنها خلاصه ميشود»؟ اگر در واقع تمام پيچيدگيها و تفاوتهاي تشكيلدهنده زندگي انساني را، به نحوي كه ما تجربه ميكنيم، بتوان به موجبيت ژنتيكي تقليل داد، آيا چنين كاري ژنتيك را به پادشاه علوم انساني تبديل نميكند؟ يا اگر بتوان ژنتيك را به شيمي تقليل داد، آيا اين پادشاه تخت خود را به شيمي نميدهد؟ آيا برداشتهاي الهياتي از ماهيت انساني در برابر تقليلگرايي (reductionism) و علمگرايي (scientism) سر تسليم فرود نميآورند؟
من اين نظر متهورانه را مطرح ميسازم كه يكي از مؤثرترين عبارات رايج در دوران ما، كه بر برداشتهاي رايج از نتايج زيستشناسي، به ويژه ژنتيك، تأثير داشته از آنِ ريچارد داوكينز است كه در عنوان كتاب پرخوانندة خود، ژن خودخواه (Richard Dawkins, 21)، به ژنها، صفت خودخواه داده است. سال قبل از آن، در نخستين صفحات معرفي آن اثر پربار توسط اي. اُ ويلسون (E. O. Wilson) كه كشتي زيست جامعهشناسي (sociobiology) را به آب انداخت، عبارت ديگري پديدار گرديده بود كه از نظر جامعهي علمي عمومي، رقيب نزديك آن، اگر نه به مثابه يك اثر بل به مثابه يك محرك، بود:
زيستجامعهشناسي را به مثابهي پژوهش سيستماتيك مبناي زيستي تمام رفتارهاي زيستي تعريف ميكنند... پس، يكي از كاركردهاي زيستجامعهشناسي، صورتبندي مجدد مباني علوم اجتماعي است به نحوي كه اين موضوعات را در تلفيقي مدرن قرار دهد (Edward O. Wilson, 1975, 4)
اما، در جهان علمي، به ويژه در عرصهي زيستشناسي ملكولي كه با كشف مبناي ملكولي وراثت در D.N.A پديد آمد، سخن متقدمتر فرانسيس كريك (Francis Crick)، در شكلدهي به مواضع بسياري از دانشمندان بسيار مؤثرتر بود. البته وي يكي از كاشفان DNA بود و براي آن به همراه انگليسي ديگري به نام موريس ويلكينز (Morris Wilkins) و يك امريكايي به نام جيمز واتسون (James Watson)، جايزه نوبل را دريافت كرد. وي، ده سالي قبل از ويلسون، با اعلام اين كه «هدف نهايي جنبش نوين در زيستشناسي تبيين تمام زيستشناسي براساس فيزيك و شيمي است» (Francis C.H. Crick, 1966 10) ، دعوت به مبارزه نمود. در واقع، چنين چالش سلطهجويانهاي را ميتوان در فصلمشتركهاي بسياري ميان علوم ديگر غير از زيستشناسي و فيزيك/شيمي نيز نشان كرد. اين امر «تقليلگرايي» يا به عبارت مصطلحتر، «هيچ چيز، مگر» خوانده ميشود- يعني «دانش مضبوط الف (كه معمولاً به معناي دانشي است كه در اختيار شما است)، به راستي چيزي نيست مگر دانش مضبوط ب (كه اتفاقاً در اختيار من است)».
قبل از بررسي كل مسئله تقليلگرايي، [بايد يادآوري نماييم] كه ادعايي فراگيرتر از اين هم وجود دارد كه گاهي در نوشتههاي برخي از دانشمندان مستتر است، يعني اينكه- نه تنها دانش مضبوط (علمي) الف چيزي نيست مگر دانش مضبوط علمي ب- بلكه تنها معرفتي كه شايسته نام معرفت است، معرفت علمي است. هرچيز ديگري، صرفاً ديدگاه، احساس، منظري ذهني و مانند آن است. اين، نظامِِ باوري است كه «علمگرايي» خوانده ميشود (صفت «علمي» از اين جا ميآيد) و براساس آن، تنها معرفت مطمئن و معتبر، معرفتي است كه در علوم طبيعي يافته ميشود و بايد با روشهايِ آن علوم حاصل آيد. اين، نظامِ باورِ فقط چند دانشمند و فيلسوفان بسيار اندكي است. با اين همه، علمگرايي- همراه با تقليلگرايي- اغلب، چونان فرضهايي فراگير، در بنيان احكامي قرار دارد كه تعدادي از زيستشناسان و دانشمندان پرنفوذ ژنتيك صادر ميكنند و در وجدان عمومي جهان غرب نفوذ مينمايد.
در برابر اين دعاوي اغراقآميز كه اغلب توسط دانشمندان و فيلسوفان علم مطرح ميگردد، واكنش قوي و مؤثري نشان داده شده است. با اين همه، حاميان اين دعاوي موفق شدهاند تا به بسياري از مردم انديشمند در جامعه غربي بباورانند كه آنهايي كه در زمينه ژنتيك، به ويژه ژنتيك انساني، كار ميكنند در مواضع (ظاهراً) (تقليلگرايانه و علمگرايانه ايشان سهيم هستند. من حدس ميزنم همين امر است كه اغلب موجب سوءظن نسبت به كل پروژه ژنوم انساني ميشود. در نتيجه اين امر، تصور ميشود كه پروژه، علاوه بر اهداف اعلام شده خود در زمينه رويارويي با بيماريهاي ژنتيكي انساني و فراتر از اين اهداف، براي مهار آينده بشريت از طريق دخالت در ژنهاي آن، برنامهاي پنهان دارد.
براي تخفيف اين سوءظنها، كافي نيست كه فقط درستي و حسن نيت دانشمندان و سرمايهگذاران ذيربط را تأييد كنيم. در نتيجه فرهنگ واژگان «ژن خودخواهانه» و موضع فلسفي بسياري از زيست جامعه شناسان (كه اكنون «روانشناسان تكاملي» (evolutionary psychologists) خوانده ميشوند)، اين سوءظن پديد ميآيد كه اين دانشمندان فكر ميكنند فقط ژنها هستند كه در واقع مراكز كنترل رفتار انساني و حتي تفكر انسان هستند. اين مستلزم فرضي تلويحاً تقليلگرايانه است. بدين ترتيب، كلِ پرسش تقليلگرايي به مثابه فلسفه رابطه ميان علوم، نياز به توضيح دارد.
توضيح رابطه ميان معرفت حاصله از علوم مختلف، هدف اين مقاله است. اين توضيح، براي بررسي نتايج الهياتي تحقيقات ژنتيكي لازم است. اگر تقليلگرايي حاكم گردد، آنگاه الهيات نميتواند هيچ نقش واقعي در تفسير ژنتيك يا هريك از علوم ديگر داشته باشد. اما، نگاه دقيقتر افق دركي را نشان خواهد داد كه در همان حال كه از علوم فيزيكي به علوم زيستي و به علوم اجتماعي و سپس و سرانجام به عرصه فرهنگ انساني ميرويم كه در آن فهم هاي ديني از واقعيت متعالي و همهجاگير مفروض بر امر رشد انسان تأثيرگذار بوده است، گستردهتر ميشود.
تقليلگرايي، ظهور و واقعيت
براي ارائه نشانهاي از نوع موضوع مورد بحث، اجازه دهيد توضيح دهم چگونه كشف ساختار ماده ژنتيكي D.N.A، مرا- به عنوان زيستشيميداني فيزيكي كه در اوايل دهه 1950 رفتار آن را در محلول مطالعه ميكرد- برخلاف كريك، به نتايج ضدتقليلگرايانه رساند. آن چه در اين تحول جالب بود (و كليدي براي بسياري از موضوعات مهم در معرفتشناسي و روابط علوم است)، آن بود كه ما براي نخستين بار شاهد وجود ماكروملكولي (macromolecule) پيچيده بوديم كه ساختار شيميايي آن، قادر به انتقال اطلاعات، دستورهاي ژنتيكي، به نسل بعدي بود تا مانند والد(ين) خود باشند. در روزگاري كه دانشجوي شيمي بودم، ساختار «بازهاي» پورين و پيريميدين (purine and pyrimidine bases) را مطالعه كرده بودم كه بخشي از واحدهاي نوكلئوتيدي (nucleotide units) هستند كه D.N.A از آنها پديد ميآيد. اين شيمي خالص بود، بدون آن كه در آرايش داخلي آنها از اتمهاي كربن، نيتروژن، فسفر و مانند آن، اشارهاي به معنايي خاص وجود داشته باشد. اما، در اين جا در D.N.A، رشتهاي دوگانه از اين واحدها كشف شده بود كه چنان از طريق فرايندهاي تكاملي به هم پيوند يافته بودند كه هر ماكروملكول D.N.A خاص، آن گاه كه در ماتريس سيتوپلاسم (citoplasm) خاصي كه همراه با آن نشأت گرفته بود، قرار ميگرفت، استعداد جديدي براي انتقال اطلاعات وراثتي داشت. اين استعداد در نوكلئوتيدهاي منفردي كه آن را تشكيل داده بودند، وجود نداشت. اما، مفهوم «اطلاعات»، كه در نظريه رياضي ارتباطات پديد آمده بود، ((C.E. Shannon هرگز بخشي از شيمي آلي نوكلئوتيدها، حتي پلينوكلئوتيدها (polynucleotide) نبوده است.
از اين روي در D.N.A شاهد نمونهاي شايان توجه از آن چيزي بوديم كه بسياري از كساني كه به فرايند تكاملي ميانديشند، آن را «ظهور» خواندهاند- اين نامي كاملاً بي طرفانه براي آن ويژگي عمومي فرايندهاي طبيعي است كه در آن ساختارهاي پيچيده، به ويژه در ارگانيسمهاي زنده، قابليتهايي را پديد ميآورند كه به طرزي بارز جديد هستند و در مراتبي از پيچيدگيِ بيشتر عمل ميكنند. اين ظهور، ويژگي ترديدناپذير و مشهود فرايند تكاملي به ويژه فرايند زيستي است. بدين معناست كه كلمه «ظهور» در اين جا به كار گرفته شده است و نه به بدان معنا كه يك هستي بالفعل به سيستمي پيچيدهتر افزوده شده است.
خود D.N.A انگيزهاي براي تأملات وسيعتر، اعم از تأملات معرفتشناختي در مورد روابط ميان معرفتي كه علوم مختلف فراهم ميآورند و تأملات معرفتشناختي در مورد ماهيت واقعيتهايي كه علوم بنابه مشهور مدعي فاش ساختن آنها هستند، بوده است. براي توضيح مراد خود، اجازه دهيد نگاهي به شكل 1 بيندازيم كه رابطه ميان مراتب كانوني متفاوت توجه و تحليل علوم گوناگون را نشان ميدهد، به ويژه از آن روي كه به انسانها مربوط ميشوند. اين شكل، تقريباً مانند مراتب مختلف قدرت تفكيك در يك ميكروسكوپ عمل ميكند.
ميتوان چهار «مرتبه» كانوني زير را از يكديگر تميز داد:
جهان فيزيكي- كه عرصه آن را ميتوان، از يك نظر، تمام پديدهها دانست، زيرا همه چيز از ماده-انرژي در جاگاه- تشكيل شده است؛ كانون علوم فيزيكي
ارگانيسمهاي زنده- كانون علوم زيستي (با «جعبه» مخصوصي براي علوم كليدي عصبي)
رفتار ارگانيسمهاي زنده- كانون علوم رفتاري
فرهنگ بشري
هرچند در درون برخي از اين چهار مرتبه مورد نظر، ميتوان قسمتهايي از سلسله مراتبهاي جزء-كل را يافت (نگاه كنيد به شكل تفصيلي 2 كه به صورت ضميمه به اين مقاله پيوست شده است و در آن پيكانهاي توپرِ افقي، اين رشتهها را نشان ميدهند)، اين ويژگي سلسله مراتبي كل-جزء در روابط جهان طبيعي، در روابط ميان مراتب بالاتر و فروتر در شكلها، آشكارتر است. در هر مرتبه خاصي از اين شاكلهي دانشهاي مضبوط، اغلب رشتههايي فرعي وجود دارد كه با تمركز بر روي رويدادها يا دامنههاي يكسان، با مرتبه مجاور، پلي را تشكيل ميدهند. اين امر، تعاملات بين رشتهاي را ممكن ميسازد و اهميت آنها را نشان ميدهد. در هردو شكل، اين پلها با پيكانهاي خط چين عمودي ميان مراتب مختلف كانوني نشان داده شدهاند.
اين شاكله، نمايش معرفتشناختي مربوط به كانونهاي توجه و تحليل است كه طبعاً از فنون تقليلگرايانه روشي علوم- تجزيه ضروري كلهاي پيچيده به واحدهاي كوچكترِ خود براي بررسي- پديد ميآيد. شكل ها، سلسله مراتبهاي «جزء-كلِ» پيچيدگي را نشان ميدهند كه در آنها، علومي كه به «كلهاي» پيچيدهتر ميپردازند، از آن علومي كه به اجزاء تشكيلدهنده آنها ميپردازند، متمايزند. با بالا رفتن از شكلها، با نياز به بسط مفاهيم و نظريههايي مواجه ميشويم كه به طرزي بارز جديد و حاوي جملات ارجاعي باشند تا ظرفيتها و كاركردهاي مشهود را نمايش دهند و ساختارها، هستيها و فرايندهايي را كه در آن مراتب پيچيدهتر روي ميدهند، به دقت توصيف نمايند (در صفحهي چاپي، به ناگزير بايد به جاي «پيچيدهتر» از كلمه «بالاتر» استفاده كرد).
مفاهيم و نظريهها با عبارات ارجاعي خاص خود كه محتواي علومي را تشكيل ميدهند كه به مراتبِ پيچيدهتر ميپردازند، اغلب (نه هميشه)، به آن مفاهيم و نظريههايي كه در علومي به كار ميآيند كه به اجزاء آنها ميپردازند، قابل تقليل نيستند. اين تأييد معرفتشناختي مربوط به ماهيت دانش و معرفت ماست. با توجه خاص به دغدغههاي ما در اين پژوهش، بعيد به نظر ميرسد كه احتمال آن باشد كه محتواي مرتبه 3 و حتي مرتبه 4، يكسره به محتواي علم ژنتيك، كه در عرض مرتبهي 2 قرار گرفته است، تقليلپذير باشد.
گاهي انواع روشهاي استنتاج، تشخيص يا اندازهگيري كه به سوي مرتبه پيچيده خاصي هدفگيري شدهاند، در مفاهيم و عبارات ارجاعي نظريهها، امر ناوردايي را مييابند كه براي تبيين پديدههاي وابسته به آنها، مورد نياز است. دبليو. سي. ويمسات (W.C. Wimsatt, 1981) در دانشگاه شيكاگو اين مفاهيم و عبارات ارجاعي را «قوي» ناميده است. من ادعا ميكنم كه اين نشان ميدهد آن چه را با روشهاي متناسب با هر مرتبه بررسي حاصل مي آيد، ميتوان واقعي خواند، حتي اگر فقط به اين معناي عملگرايانه باشد كه ما نميتوانيم در تعاملهاي عملي و تجربي خود از در نظر گرفتن آنها، خودداري كنيم. يعني، هنگامي كه مفاهيم و عبارات ارجاعي در نظريات، به معناي ويمساتي، قوي ميشوند، حالتي بديهي وجود دارد كه مفاهيم و عبارات ارجاعي نظريات، كه در رابطه با مراتب پيچيدهتر، گسترش يافته اند، عملاً به واقعيتهاي جديدي اشاره دارند كه به طرزي متمايز در آن مراتب پيچيدگي بروز ميكنند. واقعيتهاي (بنابرمشهور) به راستي جديدي وجود دارد كه بايد در رفتار ارگانيسمهاي زنده (مرتبه 3) و در فرهنگ انساني (مرتبه 4) مشاهده كرد، كه نميتوان آنها را ذيل مفاهيمي رده بندي نمود كه به واقعيتهاي ژنتيكي مشهود در مرتبه 2 اشاره دارند. به ويژه، فرهنگ انساني، شامل تجربه ديني و انواع الهيات ميشود كه عبارتاند از تأملات عقلاني بر آن [تجربه ديني].
آن چه من در اين جا ميگويم، شكلِ فلسفة علم واقعگرايانه «انتقادي» را به خود ميگيرد. اين، به دلايل متعدد، خود را به مثابه تبييني مناسب براي تلاش علمي، بر من تحميل مينمايد. ظاهراً فلسفهي كارِ اغلب دانشمندان عملگر نيز هست كه از تجربيات خود، بهترين تبيين را استنتاج ميكنند و براين اساس، واقعيتهاي موقتي («نامزدهاي واقعيت») را برمبناي معيارهاي عاديِ معقوليت- تناسب با داده ها، انسجام دروني، جامعيت، فايده مندي و متقاعدكنندگي كلي- فرض مينمايند.
اين ملاحظات به ما امكان ميدهد كه از نقشه معرفتي كه در شكل ترسيم شده، نوعي «مقياس» هستي و صيرورت را به دست آوريم. علم نشان داده است كه عالم طبيعي، سلسلهاي از مراتب پيچيدگي است. هريك در مرتبه خود عمل ميكند، به روشهاي تحقيق خود نياز دارد و چارچوب مفهومي خود را پديد ميآورد كه در آن دست كم، برخي از عبارات ميتوانند به واقعيتهاي جديد تقليلناپذيري اشاره داشته باشند كه از مرتبه تحت بررسي متمايزند. از پايين به بالا رفتن در شكل، با زنجيره ظهور زماني و بالفعل هستيها، ساختارها، فرايندها و مانند آن نيز، كه سلسله مراتب علوم بر آن متمركز است، انطباق بسيار نزديكي دارد. ظهور هستيهاي پيچيده جديد و مانند آنها، داراي توالي زماني بوده است به نحوي كه امروزه تصور ميشود كه عالم طبيعي تكامل يافته است. جهان، ظهور طبيعي انواع جديد واقعيت را كه از درون و به واسطه فرايندهاي خود آن و با افزودن هستيهايي از خارج ايجاد شدهاند، متجلي ميسازد. علاوه بر آن، براساس ملاحظات ما در مورد واقعيتِ آن چه در مراتب مختلف بدان اشاره ميشود، نميتوان گفت كه مثلاً، اتمها و ملكول ها، واقعيتر از سلولها، ارگانيسمهاي زنده، يا زيست بومها هستند.
افزون بر آن، واقعيتهاي اجتماعي و شخصي نيز وجود دارند. با حركت رو به بالا در شكل، اين شناخت امكان ظهور واقعيتهاي جديد در عالم طبيعي، مكاني قابل شناخت در درون نقشه معرفت، به ظهور انسان متمايز، يا همه آن چه با استفاده از كلمه «شخص» نشان داده ميشود، اختصاص ميدهد. بدين ترتيب، ، به ويژه زبان تجربه شخصي از آنِ روابط شخصي (از جمله، براي خداپرستان، روابط با خدا و بنابراين، زبان الهيات)، مشروعيتي جديد كسب ميكند كه به واقعيتهاي جديدي اشاره دارد كه ميتوانند در انسانيت بروز كنند. اين واقعيتها را نبايد پيش از موقع به مفاهيم قابل اِعمال بر اجزاي بدن تكامليافته انسان، به ويژه ژنهاي آن، تقليل داد. بايد آنها را با وضعيت بديهي اشاره به واقعيتها هماهنگ ساخت تا آن كه به صراحت نشان داده شود عبارات و مفاهيم مربوط به آنها، كلاً قابل تقليل به علوم مراتب پايين تر هستند. بنابراين، دغدغه خاص ما در ارزيابيِ اهميت تحقيقات ژنتيكي و از اين روي، نتايج و پيامدهاي پروژه ژنوم انساني، بايد با پرسيدن اين نكته ادامه يابد كه آيا همراه با تبيين ژنوم انساني، تقليل امر شخصي به امر ژنتيكي نيز روي ميدهد يا خير.
البته در اين طرح، بايد ساختارها، كاركردها و فرايندهاي مربوط به انسانها را در مراتب كانوني 1 تا 3 يافت. به نظر نميرسد كه هيچ بخش ديگري از جهان مشهود، شامل چنين مراتب متعددي باشد و مانند انسانها، در درون اين مراتب، از چنين دامنهاي برخوردار باشد، و مرتبه 4 مختص به آنهاست. از اين روي، هدف مقدماتي و اوليه اين مقاله، بررسي وسعت علومي است كه به درك ارگانيسم انساني مربوط ميشوند. فقط آن زمان است كه ميتوان نقش ژن- و از آنِ اولويت اجتماعي و علمي ژنتيك- را در زمينهاي قرار داد كه ارزيابي براساس قوه قضاوت سليم را ممكن ميسازد. يقيناً اين امر طرح دعاوي بيشتري را دراين مورد كه ژنتيك دقيقتر و از كيفيت مناسبتري برخوردار است، ممكن ميسازد. حتي در اين صورت، مرتبه عمليات D.N.A، مرتبه ژنتيك، يقيناً مرتبهاي كليدي و بنيادي در جهان كهينِ آن جهان مهيني است كه به مثابه ماهيت انسان در اين ديدگاه علمي قرن بيستمي كشف گرديده است. اما، قبل از ارزيابيهاي الهياتي و اخلاقي از نتايج و پيامدهاي ژنتيك، بايد آن را در متن خود قرار داد. اين بررسي بر روي علوم مربوط به انسان ميتواند در خدمت هدفي مثبتتر و وسيعتر نيز باشد. زيرا بر محققان الهيات و اخلاق فرض است كه هستي پيچيده و چندلايهاي انسان را كه علوم نمايان ميسازند، به جدّ، در نظر بگيرند.
مراتب وجود انساني
مبناي فيزيكي انسان (مرتبه كانوني 1): انسانها از زمانهايي بسيار دور ميدانستند كه آنها نيز از همان مادهاي سرشته شدهاند كه بقيه جهان- «سرانجام به همان خاكي بازخواهي گشت كه از آن گرفته شدي» (سفر پيدايش، 3:19). امروزه ما ميگوييم بدن انسانها، مانند تمام ارگانيسمهاي زنده ديگر، از همان اتمهايي ساخته شده است كه بقيه جهان آلي و غيرآلي را تشكيل دادهاند و اين اتمها، به ميزاني متغير، در سراسر كيهان نيز وجود دارند و بسياري از آنها از انفجاراتي ابرنواختري، كه بسيار پيش از تشكيل اين سياره به وقوع پيوستهاند، نشأت گرفتهاند.
ويژگي مهمِ مرتبه فيزيكي (اتمي ـ ملكولي) واقعيت طبيعيِ مربوط به وجود ما، استعداد تشكيل ساختارهايي است كه ميتوانند، در فرايندها و الگوهاي خودماندگارساز (self-perpetuating processes and patterns)، تكثير شوند. اين، كانون توجه زيستشناسي ملكولي است كه پس از كشف ساختار D.N.A در سال 1953، به طرزي انفجاري رشد كرده است و اكنون، پل ميان مرتبه 1 و 2 را تشكيل ميدهد. اين دانشهاي مضبوط علمي، بقاياي شبحآسا و رهاگرديده از روح پليد «ويتاليسم» (vitalism) هستند، كه در نيمه اول قرن بيستم، براي تبيين ويژگيهاي متمايزِ ارگانيسمهاي زنده و «ماده زنده» شكل گرفت. اما، اين تحولات، تفسير تقليلگرايانه از كاركرد سيستمهاي زيستي و به ويژه تقليل به مرتبه D.N.A را به همين اندازه تضمين نميكنند. الگوي روابط «علّي» در تكامل زيستي در اين رابطه جالب است. ما با فرايندي سروكار داريم كه در آن، نظامي گزينشي، محصولات رويدادهاي فيزيكي ـ شيميايي (يعني، جهشها، تغييرات در D.N.A) را در طول زماني كه چندين نسل مولد را دربرميگيرد، تا حدي، «ويرايش ميكند».
براي تجسم اين امر، مثالي از دي. كمپبل (D. Campbell) ميآوريم: پيوندهاي سطحي و عضلاني فكهاي موريانههاي كارگر از لحاظ مكانيكي بسيار كارآمد است و با بهترين اصول مهندسي و فيزيكي انطباق كامل دارد. عمليات آنها به تركيب پروتئينهاي خاصي بستگي دارد كه فكها از آنها ساخته شدهاند. انتخاب، آنها را بهينه ساخته است. بنابراين، از ديدگاه فعاليت كل ارگانيسم و نظر به اين كه اين فقط يك موريانه در مجموعهاي از نسلها موريانه است، اين سودمندي پروتئين ها درتشكيل فكهاست كه كارآمديشان با انتخاب طبيعي تقويت شده است. ظاهراً، در اين جا، اين سودمندي، زنجيرههاي D.N.A را معين ميسازد- هرچند هنگامي كه همراه با زيستشناسان ملكولي به رشد يك ارگانيسم مينگريم، فقط فرايندهاي زيستشيميايي را مشاهده ميكنيم كه به وسيله آنها، زنجيرهها و ساختارهاي پروتئيني از زنجيرههاي D.N.A «استنتاج ميشود» (Donald T. Campbell, 1974).
از اين رو معنايي وجود دارد كه در آن شبكه روابطي كه رشد تكاملي و الگوي رفتار كل ارگانيسم را تشكيل ميدهد و معين ميسازد كه كدام زنجيره خاص D.N.A در نقطه كنترلي در ماده ژنتيكيِ آن در ارگانيسم تكامليافته حضور دارد. كمپبل، اين را عليت «نزولي» مينامد، زيرا مشخص ساختن مراتب بالاتر سازمان (در اين مورد، كل سيستم تكاملي) براي تبيين مرتبه پايينتر ـ در اين حالت، زنجيره در D.N.A ـ ضروري است.
حظ الهي در تنوع تكاملي
انسانها چونان ارگانيسمهاي زنده (مرتبه كانوني 2): تمام علوم زيستي كه در شكل در اين مرتبه ترسيم شدهاند، ميتوانند، به اين يا آن طريق، برخي از ويژگيهاي انسانها را شامل شوند. اين امر، با توجه به مبادي تكاملي انسانيت، كه به ويژه در اين نكته نشان داده شده است كه تقريباً 98% D.N.A انسان با D.N.A شمپانزه يكي است (داراي همان ساختار زنجيره نوكلئوتيدي است) شگفتآور نيست. خود فرايند تكاملي با گرايش به سوي افزايش پيچيدگي، پردازش و ذخيره سازي اطلاعات، آگاهي، حساسيت به درد و حتي خودآگاهي (پيششرطي ضروري براي رشد اجتماعي و انتقال فرهنگي معرفت، از طريق نسل هاي متوالي)، مشخص ميگردد. احتمال آن كه اين ويژگيها در اشكال متوالي، هرچه بيشتر نمايان باشد، بيشتر است. اما، اشكال فيزيكي بالفعل ارگانيسمهايي كه اين گرايشها در آنها بالفعل و مجسم ميگردد، به تاريخ همگرايي زنجيرههاي نامتجانس رويدادها بستگي دارد. به نظر من (و با اجازه استفن جِِي گولد (Stephen J. Gould, 1989)، ممكن است هدايت و تحقق كلي هدف از طريق تعامل ميان تصادف و قانون باشد، بدون آن كه طرحي تعينگرايانه تمام جزئيات ساختار آن چه را بروز ميكند و داراي صفات شخصي است، معين نمايد. از اين رو، ظهور اشخاص خودآگاه را كه، براساس سنت يهودي-مسيحي، قادر به ايجاد ارتباط شخصي با خدا هستند، بازهم ميتوان نيت خدا دانست كه از طريق رشد تكاملي به آفرينش مستمر مشغول است. (اين يقيناً ميبايد «ممكن» باشد، زيرا عملاً روي داده است- در مورد ما!).
هرچند ظهور اشخاص خودآگاه با فرايندهاي طبيعي از «مِهبانگ داغ نخستين» كه جهان در طول 10 تا 20 ميليارد اخير از آن گسترده شد، شايان ذكر و مهم است، اما نبايد اجازه داد كه حقيقت ديگري را در مورد انسان، يعني اين نكته را كه وجود او در صحنه گيتي نسبتاً چقدر جديد است، پنهان سازد. اگر سنّ زمين را 2 روز معادل 48 ساعت بگيريم (در اين مورد، 1 ساعت = 100 ميليون سال)، انسان انديشهورز، فقط در آخرين ضربه نيمه شب روز دوم پديدار ميشود. سرشت ژنتيكي خاص ما برروي زمين، نسبتاً نو است و با از آنِِ نياكان غيرانساني ما ارتباط نزديكي دارد. خداپرستان نبايد اهميت تمام ارگانيسمهاي زنده را در نزد خداي خالق دست كم بگيرند- هرچند، فقط با تخيل استقرايي قادر خواهند بود نوع لذتي را كه ميتوان تصور كرد خدا از كثرت حاصلخيز و تنوع ارگانيسمهاي زنده برده است، تصور كنند.
جنبههاي ديگري از اين تاريخ وجود دارد كه تبيين الهياتي معاصر از منشأ انسان و ماهيت انسان، بايد آنها را نيز در نظر بگيرد. تكامل فقط از طريق مرگ افراد ميتواند عمل كند. اشكال جديد ماده فقط از طريق تجزيه اشكال قبلي پديد مي آيند؛ زندگي نو فقط از طريق مرگ كهن پديدار ميشود. ما، به مثابه افراد، به عنوان اعضاي گونه انسان انديشهورز، اگر پيشينيان مان در فرايند تكاملي نمرده بودند، اصلاً در اين جا نبوديم. مرگ زيستي از مدتها قبل از آن كه انسانها قدم به صحنه بگذارند، بر روي زمين وجود داشته است و پيششرط به وجود آمدن ما از طريق فرايندهاي تكامل زيستي است كه، خداپرست بايد چنين فرض كند كه، خدا به وسيله آن گونههايي جديد- از جمله انسان انديشهورز- را ميآفريند.
به علاوه، شواهد زيستي-تاريخي حاكي از آن است كه طبيعت انساني فقط به تدريج و از طريق فرايندي مداوم از «انساننماهاي» نخستين، پديد آمده است. ديرينشناسان و انسانشناسان، هيچ گسستگي ناگهاني اساسي در اين زنجيرهها، نيافتهاند. هيچ دورهاي در گذشته وجود ندارد كه دليلي براي تأييد اين امر وجود داشته باشد كه انسانها در آن دوران داراي كمالي اخلاقي بودهاند و در وضعيتي مينوي ميزيستهاند و آن چه پس از آن روي داده، فقط هُبوط بوده است. اشاره به رفتار انساني ما را به مرتبه 3 مي برد. اما، قبل از آن كه اين امر بررسي شود، بايد نگاهي به پل ميان مرتبه 2 و 3 بياندازيم.
پاسخ الهياتي به علمِ شناختي
انسانها در منظر علومي كه ميان زيستي و رفتاري پل ميزنند (ميان مراتب كانوني 2 و 3): علومي كه ميان مراتب 2 و 3 پل ميزنند، از يك سو، شامل علم شناختي (يا، «علم عصبشناختي» (cognitive neuroscience)) و از سوي ديگر شامل زيستجامعهشناسي (كه برخي آن را «زيستبومشناسي رفتاري» (behavorial ecology) ميخوانند) به همراه ژنتيك رفتار، ميگردد.
علم شناختي به ايجاد ارتباط بامعنا ميان مراتب مختلف تحليلِ پردازش اطلاعات و رفتار (به بيان تقريبي، «شناخت») ميپردازد. بدين ترتيب، ميان علوم عصبي محض و علوم رفتاري پلي ميسازد و به ويژه به كوشش براي درك اين امر ميپردازد كه ذهن ـ مغز، به ويژه در انسانها، چگونه كار ميكند. شيوههاي تفصيلي كه براساس آنها مراتب مختلف تحليل به كار گرفته ميشوند و تحقيقات شكل ميگيرند، در اينجا، كمتر از دركِ اكنون گستردة اين امر توسط دانشمندان شناختي كه براي درك رابطه ميان رفتاري (در يك سو) و ملكولي (در سوي ديگر)، درك تمام مراتب تحليل، ساماندهي و پردازش ضروري است، مورد توجه ماست.
به نظر ميرسد علت اين فشار براي يكپارچهسازي مراتب مختلف، ماهيت مسائلي باشد كه دانشمندان شناختي بدانها ميپردازند. به علاوه، آن چه در مورد عمليات دستگاه عصبي مصداق دارد، در مورد عمليات مغز در كل نيز مصداق دارد. اين نمونه روشني است، از جنبه عمومي سيستمهاي زيستي و در اين مورد، علوم شناختي. به دليل پيچيدگي بسيار آنها، به ويژه پيچيدگي دستگاههاي عصبي و به طريق اولي «مغز انساني در بدن انساني»، هيچ توصيفي در هيچ مرتبهاي هرگز نميتواند بسنده باشد. بنابراين، هيچ مرتبهاي داراي اولويت معرفتشناختي نيست، از اولويت وجودشناختي هم (در محاسبه نقادانه ـ واقعگرايانه) برخوردار نيست. ويژگيها و كاركردهاي در حال ظهور در مراتب پيچيدهتر تحليل، ساماندهي و پردازش، واقعيتهاي در حال ظهور هستند- و به ويژه از آنِ آگاهي و خودآگاهي چنيناند (بدون آنكه هستيهاي جديدي از خارج افزوده شود).
بدين سؤال كه آيا مغز انسان مانند رايانه رقمي كار ميكند (AI يا «هوش مصنوعي) يا خير، يا آن گونه كه «پردازش توزيع شده موازي» (يا PDP يا «ارتباط گرايي») ميگويد، فقط با فرايندهاي عادي تحقيق علمي ميتوان پاسخ گفت (Roger Penrose, 1989). اما شناخت كانونهاي ذومراتب اين پژوهش، ميتواند بدان معنا باشد كه نزاعي ضروري ميان آن و تحقيقاتي كه بر روي فعاليتهاي ذهني انساني به وسيله علوم رفتاري (مرتبه 3) انجام ميشود يا به طريق اولي با تحقيقاتي كه در آنها فرهنگ انساني تحت مطالعه قرار ميگيرد، وجود ندارد. در عين حال، ممكن است روشن گردد كه مغز انسان، يك سيستم غيرخطي پوياست و بنابراين، در سطح ريز تعيني است اما در توالي حالات كلي خود در سطح مِهين، هميشه براي ما پيشبينيناپذير خواهد بود. آيا ممكن نيست ما در اين جا، قرينهاي فيزيكي از تجربة آگاهي و بنابراين، تضميني براي ارائه تبيين تواليهاي آن چه به مثابه حالات ذهني تجربه ميكنيم، براساس ضوابطِ به طور غالب ذهنگرايانه داشته باشيم؟
دانشمند مغز، راجر اسپري (Roger Sperry) گفته است كه شيوههاي تأثير مغز بر بدن از طريق عمليات دستگاه عصبي مركزي، به مثابه نمونهاي از «عليت نزولي» (يا به بيان بهتر، «قيد كل-جزء»)، كه قبلاً ديديم توسط دي. كمپبل در ارتباط با تكامل D.N.A با محتواي اطلاعاتي خاص فرض گرديد، بهتر درك ميشود. هر دو، مصاديقي از آن ويژگيِ اكنون بسيار شناخته شدة سيستمهاي پيچيده متعدد (كه پيچيدگي شان ممكن است ساختاري و/يا كاركردي و/يا زماني باشد) هستند كه در آن، حالت و ويژگي ماكروسكوپي سيستم به عنوان يك كل، قيدي است، بسيار مانند علت، بر روي آن چه براي واحدهايي روي ميدهد كه از آن ساخته شدهاند. سپس، اين واحدها به شيوههايي غير از آن چه اگر بخشي از آن سيستم نبودند، عمل مي كردند، رفتار ميكنند.
در تبيين اسپري، حالت كلي «مغز» انسان «به مثابه يك كل»، حالتي كه براي خودآگاهي ما تنها با زبان ذهنگرايانه توصيف پذير است، قيدي است بر روي برانگيختن نورونهاي منفرد يا گروههايي از نورونها به چنان طريقي كه عمل خاصي را آغاز كنند و در واقع عمل خاصي باشند كه در آن آگاهي مورد نظر همان حالت مغز است. اين، به تحليل علمي معاصر از آن چه در فاعليت شخصي وجود دارد بر اساس ضوابط غيرتقليلگرايانه منتهي ميگردد. در اين جا سؤالي مطرح ميگردد كه آيا قيدهاي گذشته- از قبيل قيدهاي ژنتيكي- را ميتوان به مثابه تبيين آن امري تلقي كرد كه هنگامي روي ميدهد كه فاعلان «مغزهاي انساني در بدنهاي انساني» هستند. مكانيسمي كه از طريق آن عمل ميكنند، بر ساختارهايي مبتني است كه به طريق ژنتيكي در شكل ايستاي آنها كدبندي شده است. اما، خود اعمال را نميتوان با ژنتيك تنها تبيين نمود، زيرا حالات كلي مغز، عوامل مقيدكننده اضافي در افعال انساني هستند و فقط با زبان ذهنگرايانه ميتوان بدانها اشاره كرد و شايد فقط با اين زبان توصيف پذير باشند، مانند اهداف يا نيات. اين حدي اساسي بر روي آن چه ميتوانيم انتظار داشت ژنتيك تبيين كند، قرار ميدهد.
هيچ يك از اين ها با انسانشناسي مسيحي كه از كتاب مقدس نشأت ميگيرد و انسانها را وحدت هاي روان-تني اي ميداند كه شخصيتي بسيارچهره را به نمايش ميگذارند و ويژگيها، تواناييها و روابط بالقوه متعددي را ـ كه ريشه در ماديت، و امروز مي افزاييم از جمله D.N.A دارند ـ ناسازگار نيست. نيازي هم نيست كه اين زيرساختار مادي انسان، كه از جمله از سرشت ژنتيكي او نشأت ميگيرد، تهديدي براي واقعيت ذهنيت، واقعيت خودآگاهي تلقي شود. مارگارت بودِن در بحث خود درباب اهميت هوش مصنوعي (و همين را ميتوان در مورد پردازش توزيع شده موازي نيز گفت) براي مسئله ذهن ـ جسم، اشاره ميكند كه:
«مدل سازي پديدهاي رواني روي رايانه، شيوهاي براي نشان دادن امكان وقوع پديدهاي در سيستم فيزيكي و چگونگي وقوع آن است ـ … [هوش مصنوعي] را ميتوان [و بايد] چنان تفسير كرد كه … نشان دهد سيستمهاي مادي (كه به گفته زيستشناسان ما هستيم)، ميتوانند داراي ويژگيهاي مشخصه روانشناسي انسان از قبيل ذهنيت، هدف، آزادي و انتخاب باشند…. پس، توصيف افراد با اين عبارات به غايت ذهني نيز، چندان كه مدتها ميپنداشتند، چندان ناپسند نيست.
پاسخ الهياتي به زيست جامعهشناسي
زيستجامعهشناسي را ميتوان به طور گسترده، به مثابة مطالعه دستگاهمندِ مبناي زيستي و به ويژه ژنتيكي رفتار اجتماعي تعريف كرد. در رابطه با آدميان، هدفِ آن كشف روابط ميان قيدهاي زيستي و تغيير فرهنگي است. بنابراين، دست كم در جاه طلبيهاي برخي از زيست جامعه شناسان، به مرتبه 4 دست اندازي ميكند. بديهي است كه اين تحول كلي، از اهميت الهياتي برخوردار است. بنابراين، با درج فرهنگ انساني و جهان زيستي غيرانساني (به ويژه از جهات ژنتيكي آن) در يك نظريه، زيستجامعهشناسي يقيناً و به ناگزير در تفكر ما در باره اين كه انسانها چيستند، تأثير ميگذارد. اين نزاع، يكسره، تعامل ميان دوگانه كهن طبيعت ـ تغذيه نيست، زيرا ظرافت و پيچيدگي راهبردهاي ماندگارسازي ژن، بارها تغيير يافته و خصلت ذومراتب انسانيت هرچه آشكارتر گرديده است. جهانبيني اكيداً تكاملي زيستجامعهشناسي، سؤالات جديدي را پيشاروي الهيات مسيحيت مطرح نميسازد كه به واسطه نظريه عمومي تكامل، اعم از كيهاني و زيستي، مطرح نگرديده باشد. اما، به دليل لحن غالباً تقليلگرايانه در نوشتههاي بسياري از زيستجامعهشناسان، تمايلي وجود داشته است كه رفتار انسان را از لحاظ كاركردي فقط چونان راهبردي براي بقاي ژنها، تفسير نمايند. پاسخ الهياتي به چنين نظراتي، در حالت كلي آن، بايد هماني باشد كه در برابر هر تبيين موجبيتي و تقليلگرايانه محض از رفتار انساني ارائه ميگردد. اما، متكلمين در ارائه چنين پاسخ حاضر و آمادهاي بايد با صراحتي بسيار بيش از گذشته، تشخيص دهند كه ماهيت انساني به طرزي فزاينده پيچيده است و به شكلگيري آن توسط اطلاعات ژنتيكي بستگي دارد ـ هرقدر هم كه تغذيه و فرهنگ اين امر را مستور ساخته باشد.
در واقع، از 1960 كه ژنتيك رفتاري به مثابه رشتهاي متمايز براي بررسي «وراثت بسياري از رفتارهاي مختلف در ارگانيسمهاي متفاوت از باكتري تا انسان» (D.A. Hay, 1985) به رسميت شناخته شد، هدف آن همين بوده است. ژنتيك رفتاري، عمدتاً، به تبيين تفاوتهاي فردي در درون يك گونه ميپردازد. چونان يك رشته، نشان دهنده درهمآميزي علائق ژنتيك و روانشناسي است و ميان دو قطب ژنتيك رفتار و روانشناسي مجهز به علم ژنتيك در حركت است (Hay, 1973). اين زيررشته جديد، در حال حاضر به شدت در مورد انسانها به كار گرفته ميشود. تحقيقات ادامه مييابد و، مانند تمام تحقيقات علمي، هم تبيين ميكند و هم در عين حال مسائل جديدي ايجاد مي نمايد. اين مطالعات، حتي در شكل فعلي آنها، شواهدي در مورد بنيان ژنتيكي قسمت اعظم رفتار و صفات انساني كه قبلاً يكسره محيطي و فرهنگي تلقي ميشد، فراهم ميآورد.
زيستجامعهشناسي و ژنتيك رفتاري نميتوانند بر روي ارزيابي كلي ما از ماهيت انساني و به ويژه ميزان مسئوليتي كه به جوامع و افراد در مقابل اعمالشان نسبت داده ميشود، تأثير نگذارند. از ديدگاه خداپرستانه، آن مرزهاي ژنتيكي كه آن چه را ما ميتوانيم انجام دهيم، محدود ميسازند، همان است كه خدا مطرح ساخته تا محيطي را فراهم آورد كه آزادي در درون آن به كار خواهد بود. افزون بر اين، الهياتدانان بايد تصديق كنند كه خداوند در واقع اين نوع آفريدة مبتني بر ژنتيك را از طريق فرايند تكاملي به مثابه انسان آفريده است. اين ميراث ژنتيكي نميتواند، خود، پيشاپيش محتواي انديشه و استدلال را تعيين نمايد ـ حتي اگر خود پيششرط داشتن چنين استعدادهايي باشد.
مثلاً، كشف مبادي تكاملي و ژنتيكي آگاهي اخلاقي، سبقت جستن بر بلوغ نهايي آن در حساسيت اخلاقي اشخاص خودآگاه، آزاد و معقول كه ميتوان فرض كرد ظهورشان در نظم مخلوق نيت خدا بوده است، نيست. اكنون، سؤال حياتي تبديل به سؤال زير ميشود: ما انسانها از اين امكانات چه بهرهاي ميگيريم؟ موهبت زيـستي انسانها ظاهراً سازگاريِ محل نزاع آنها را با محيط زيستي كه ذاتاً پوياست، تضمين نميكند. انسانها افقهاي در حال تغيير و گسترش دائمي دارند كه در درون آن داراي زندگي فردي و اجتماعي، جسمي و فرهنگي، عاطفي، فكري و معنوي هستند. به ويژه، آن گاه كه به سازگاري متوازن ديگر ارگانيسمهاي زنده با جايگاه زيستي آنها ميانديشيم، بيگانگي انسانها از طبيعت غيرانساني و از يكديگر، چونان خلافآمد عادت در درون جهان آلي پديدار ميشود. بدين ترتيب جاي شگفتي نيست كه ميبينيم ليندون ايوز و لورا گراس، آنگاه كه در باره ژنتيك رفتاري مينويسند، به آن چه «شكاف عظيم احتمالي ميان زيستبومي كه تكامل انساني در آن روي داده و آن محيط جهاني كه انسانيت اكنون در آن تصوير ميشود» (L.J. Eaves and L.M. Gross, 1990) اشاره ميكنند. آنان ادامه ميدهند كه تمايل انسانيِ اساساً غيراخلاقي به خويشان ژنتيكي، در بهترين حالت، نشانهاي از خوددوستي قبيلهاي است «كه انسانها، به واسطه زادراه زيستي دودماني خود، كه با جهان حاضر به خوبي سازگار نگرديده، به اين جهان ميآورند». آن چه «جهان» را براي انسانها ميسازد، از امر زيستي محض فراتر مي رود.
از اين روي، انسانها در همان حال كه افقهاي زيستي خود را تا حدودي گسترده ميسازند كه به راستي با مرتبه 4 متناسبتر است، اين «شكاف» ميان گذشته زيستي خود را كه از آن تكامل يافتهاند و آن چه خود را در آن موجود مييابند يا آرزو دارند كه در آن وجود داشته باشند، تجربه ميكنند. من به تجربياتي از قبيل تفكر در بارة مرگ خود، برداشت ما از تناهي، رنج، تحقق استعدادهاي ما، گشودن راه خود از زندگي تا مرگ ميانديشم. صرف وجود اين «شكاف» ميان تجربيات ما و آرزوهاي ما، مسئلهاي را براي تبيين صرفاً زيستي از رشد انساني مطرح ميسازد. ميتوانيم پرسيد «چرا و چگونه فرايندي كه به واسطه آن ارگانيسمهاي زندهاي كه با موفقيت تكامل يافتهاند، به دقت با محيط زيست خود تنظيم و سازگار شدهاند، در مورد انسان انديشهورز از تضمين اين تناسب ميان تجربه زيستهشده و شرايط محيطي زندگي آنها ناتوان مانده است؟» به نظر ميرسد مغز انسان داراي استعدادهايي است كه در اصل در واكنش نسبت به چالشهاي محيطي متقدمتر تكامل يافتهاند؛ اما اكنون اعمال آنها، مجموعهاي كامل از نيازها، خواستهها، جاه طلبيها و آرزوهايي را ايجاد ميكند كه نميتوان همه را به طرزي هماهنگ برآورده ساخت. آنها، تركيبپذير نيستند.
اين سؤال ديگري را مطرح ميسازد: آيا انسانها به درستي دريافتهاند كه «محيط زيست» راستينشان ـ «محيط زيستي» كه در آن شكوفايي انسانها ممكن است ـ چيست يا خير؟ (در بخش آخر، به اين پارادكس بازخواهيم گشت). آشكار است كه پيچيدگي و خصلت وضعيت نامساعد انسان، شامل مراتب ظريفتري از سرشت انساني نسبت به آن چه در مرتبه 2 يا در علوم «واسطه» به مرحله بعدي مورد نظر است، مي باشد. اكنون به سراغ آن علومي ميرويم كه به رفتار انساني ميپردازند.
علوم رفتاري و علوم اجتماعي
علوم و رفتار انساني (مرتبه كانوني 3): برخي از علوم رفتاري اصلي و سيستمهايي كه به آنها ميپردازند در مرتبه 3 شكلها نشان داده شدهاند. اين شامل اشكال مختلف روانشناسي ميشود كه مطالعه پديدههاي زندگي ذهني است. اين پژوهش در كاربرد خود از قرن هجدهم، در ابتدا طبعاً شامل مطالعة (عمدتاً درون نگرانة) فعاليتهاي انساني نظير ادراك، يادآوري، انديشيدن و استدلال ميگرديد. اما، در قرن بيستم تا اواسط دهه 1960، روانشناسي عمدتاً تحت حاكميت رفتارگرايي و روانكاوي بود. هرچند علاقه مداومي به فرايندهاي شناختي و ديگر فرايندهاي ذهني وجود داشت (مثلاً مكتب گشتالت و پياژه و پيروان وي)، اما آنها در خط مقدم تصور عمومي از روانشناسي قرار نداشتند.
اكنون، اين وضع تغيير كرده است و فرايندهاي ذهني به تدريج بسيار جديتر گرفته شدهاند. در روانشناسي، تغييري «شناختي»، «شعوري» يا «ذهني» پديد آمده كه كانون توجه آن را به سوي محتوا و فعاليتهاي شعور عادي انتقال داده است (كه گاهي به طرزي بيطرفانه، آن را «خود ـ تغييري» ميخوانند). اكنون، شعور را بسيار بيش از آن كه به واقعيتهايي ارجاع داشته باشد كه وجودشان از مشاهده استنتاج گرديده، اصطلاحي نظري تلقي ميكنند. اين كه انسان انديشنده و حسكننده بايد چگونه باشد، دوباره وارد دستور كار بسياري از علوم رفتاري گرديده است (مرتبه 3). اسپري تأييد ميكند (R.W. Sperry, 1988) كه در علوم رفتاري نه فقط «درجهت رو به پايين» يعني از علم شناختي به علوم عصبشناختي، بلكه در «جهت رو به بالا» نيز، يعني در جهت تمام آن مطالعات و فعاليتهايي كه شعور انساني و محتواي آن را واقعي و شايسته بررسي و تفسير تلقي ميكنند، گشايشي جديد وجود دارد. اين نظرات به ما نيز امكان ميدهد آن گذار بسيار بزرگتر از مرتبه 3 به مرتبه 4 را كه با شهود درمييابيم، اما تبييـن علمي آن را دشوارتر از تبيين گذار ميان مراتب 1، 2 و 3 مي يابد، بهتر درك كنيم.
بدين ترتيب، از ديدگاه علمي، چنين مينمايد كه واقعيت ارجاع مطالعات انساني در حال احياست ـ كه بايد الهيات را هم، حتي اگر فقط به دليل علاقه آن به تجربه ديني باشد، در ميان آنها منظور كرد. اين بدان چه در الهيات هرگز مورد ترديد نبوده است ـ برتري مفهوم شخصي در سلسله مراتب تفسيرهاي ما از ساختار ذومراتب جهاني كه انسانيت جزئي تكامل يافته از آن است ـ اعتباري علمي نيز ميدهد. همانگونه كه روانشناس تجربي، ام. ا. جيوز ميگويد «ما براي اداي حق مطلب در مورد پيچيدگي و غناي آن چه به هنگام مطالعه انسان مييابيم، به سلسلهاي از مراتب و مقولات تبييني متناظر با آنها نياز داريم. … ما تلاش ميكنيم تا دريابيم طبقات مراتب مختلف چگونه با يكديگر مرتبط ميشوند» (M.A. Jeeves, 1991). اين همه، نتايج مهمي براي رابطه ميان علم و دين دارد. به جاي دوگانگي ميان دوگرايي «جسم» ـ «ذهن» (سوءبرداشتي رايج از ديدگاه مسيحي نسبت به انسان) از يك سو و ماترياليسم تقليلگر از سوي ديگر، ممكن است «ديدگاه» يكپارچه جديدي «به واقعيت» پديدار گردد. اسپري اميدوار است كه اين [ديدگاه] صفات ذهني و روحي را چونان واقعيتهاي علًي بپذيرد، اما در عين حال انكار نمايد كه آنها ميتوانند به طور مجزا در حالتي بدون جسم و جدا از مغز در حال كار وجود داشته باشند». بدين ترتيب، وضعيت براي گفتگوي مثمر ثمر ميان دين و علوم رفتار انسان، مساعدتر از آن به نظر ميرسد كه براي دهههاي طولاني بوده است.
صرف كثرت نظريههاي روانشناختي به ياد ما ميآورد كه نظريههاي مرتبه كانوني 3، «از تمام شواهدي كه براي تبيين آنها ضروري نيست، برخوردار نيستند»، ويژگياي كه در آن با نظريههاي علوم مراتب 1 و 2 سهيم هستند، هرچند اين امر در آنها اعلب كمتر آشكار است. ما بايد تنوع نظريات روانشناختي را به مثابه پيامد ناگزير ماهيت «موضوع» آنها (در اين مورد، به عبارت دقيق) تحمل كنيم. هيچ يك از نظريههاي روانشناسي نميتواند ادعا كند كه چندان قطعي و چنان تثبيت شده است كه الهيات بايد انحصاراً با آن از در توافق درآيد. همه آنها ميتوانند بر شخصيت انساني پرتو بيفكنند و الهيات بايد آنها را لحاظ كند ـ به ويژه روانشناسي يونگي را كه نسبت به تجربه ديني چنين حساس است.
افزون بر اين، در شرايط انساني، هيچ امر ايستايي وجود ندارد. همان گونه كه پيتر موري ميگويد: «ما چندان كه صيرورتهاي انساني هستيم، موجودات انساني نيستيم» (Peter Morea, 1990). وي به پارادكس زيستي فقدان «تناسب» ميان ما و محيط زيست به نحوي كه ما آن را درك ميكنيم نيز اشاره مي نمايد. انسانها در برابر خود و براي خود مسئلهاي هستند. براي خداپرستان، اين كه به نظر ميرسد خدا در جهاني كه در آن مخلوقات زنده ديگر با ظرافت و به طرزي درخور با محيطهاي زيست خود سازگار شدهاند، وصله ناجوري آفريده است، نشانگر تناقضي ظاهري است. ما موجوداتي هستيم كه از طريق علوم آثار گسترده ابهامات جديدي را كه خود را در آن مي يابيم، ميفهميم و درك ميكنيم ـ فقط براي آن كه آن گاه كه با خود روبرو ميشويم با سرسختترين و ناگشودنيترين راز روبرو شويم. موري آن را چنين بيان كرده است: «من كه به جهان پرتاب شدهام، در برابر خود به معمايي تبديل ميگردم؛ نظريه علمي نتوانسته است راه حل [اين معماي] سنت اگوستين را بيابد…. اگر انسانها به صورت خدا آفريده شدهاند، اين توضيح ميدهد چرا ما ـ در مرزهاي معرفت علمي خود به شخصيت انساني ـ گاهي فراتر از راز شخصيت انساني، رازي بسيار بزرگتر را حس ميكنيم».
معرفتشناسي تكاملي
علوم اجتماعي [بين مراتب كانوني 3 و 4]: علومي كه به طرق گوناگون به مثابه علوم «اجتماعي» مشخص ميگردند، پلي را ميان علوم رفتاري و فرهنگ تشكيل ميدهند. هرچه علوم به زندگي انساني و رفتار انسانها مربوطتر باشند، بيشتر به حريم دغدغههاي امت مسيحي وارد ميشوند. شايان ذكر است كه مشروط بودن باورهاي ديني به امور اجتماعي آن گونه كه علوم اجتماعي آشكار و عيان ميسازند، به تنهايي به هيچ پرسشي در باب حقيقت آن باورها پاسخ نميدهد.
اما، فرايند تكاملي، بُعد ديگري، يعني بُعد «معرفتشناسي تكاملي» را در اين رابطه پيچيده ميان باور ديني و محيط اجتماعي وارد ميكند. اين، درك اين نكته است كه شناخت محيط خود توسط ارگانيسم زنده بايد داراي محتوايي به قدر كافي وثيق باشد تا به ارگانيسم فرصت دهد تحت فشارهاي انتخاب طبيعي، پايدار بماند. شناخت محيط زيست خود بدين معنا هنگامي «وثيق» است كه ارگانيسم مجبور است عملاً و براي بقا، محتواي آن را در تعاملات عملي و تجربي خود با آن محيط لحاظ كند. اين صورتبندي «وثوقِ» شناخت، به مفهوم «قوت» ويمسات كه قبلاً بدان اشاره كرديم بسيار نزديك است. سپس پيشنهاد كرديم آن مفاهيم و عبارات ارجاعي را كه در صورت تدقيق با روشهاي متناسب با هر مرتبه از بررسي، «قوي» بودند، ميتوان دست كم به معناي عملگرايانه فوق «واقعي» تلقي نمود، به نحوي كه نتوان از لحاظ كردن آنها در تعاملات عملي و تجربي خود با آنها خودداري نمود. بنابراين، همگرايي اين دو مفهوم، مفهوم «وثوق» شناخت براي بقا و «قوّت» مفاهيم مراتب بالا و عبارات نظري، به فراهم آوردن تعريفي عملي از «واقعيت» براي بحث فعلي ما كمك ميكند. در عين حال، اهميت فرايند تكاملي را براي برداشت ما از «واقعيت»، اگر بدين نحو تفسير شود، نشان ميدهد. اكنون انسانشناسان اجتماعي به تدريج نقش نظرات و نظامهاي ديني را در تكامل جدي ميگيرند و اين نقش نشان ميدهد كه ممكن است اين امر نوعي تضمين مشروط براي واقعيت مورد ادعاي ارجاعي به چنين باورهاي ديني ارائه نمايد. با اشاره به هنجارهاي مربوط به وجود «واقعيتي متعالي» كه غير از مرجعيت انساني است، گفته شده (Donald Campell, 1976) كه حكمت تأليفي سنن ديني در فرايند سازماندهي اجتماعي انساني، كه گستردهتر و پيچيدهتر از هر ارگانيسم زنده ديگري است، نقشي به سزا ايفا كرده است. به عبارت ديگر، انسانيت فقط در صورتي ميتوانست دوام بياورد و شكوفا شود كه ارزش هاي اجتماعي و شخصي را كه بدان خواهـش هاي فرد كه تجسم ژنهاي «خودحواهانه» بودند، استـعلا ميبخشيد، در نظر ميگرفت.
با توجه به بحث ما در بارة واقعيات زيستمحيطي كه تكامل را شكل ميدهند (معرفتشناسي تكاملي)، آيا اين بدان معنا نيست كه اين ارزشهاي اجتماعي و شخصي كه در قواعد اخلاقي درج و در گرايشهاي اخلاقي نقش گرديدهاند، بخشي از واقعياتي هستند كه ما انسانها بايد با آنها سر و كار داشته باشيم و بايد آنها را در نظر بگيريم يا در غير اين صورت بميريم؟ اين نقش اديان انسانيت در تكامل اجتماعي ـ فرهنگي، كه به طرزي فزاينده مورد پذيرش قرار گرفته است، حاكي از وجود ارزشهايي است كه نظام ـ واقعيتي را تشكيل ميدهند كه انسانها از خطرات بالفعل آن غفلت ميورزند:
هيچ نكتهاي كه در علم اجتماعي آموخته شده باشد، پرسيدن اين را منع نميكند كه آيا چيزي تعاليبخش در عالم انساني وجود دارد، چيزي قدسي كه نيروي كشش خود را بر جامعه اعمال نمايد و بتوان از آن جهانهاي طبيعي انساني را استنتاج نمود. اگر چالشها و منازعاتي وجود داشته باشد كه جامعه فقط به طريق ديني بتواند حل كند، چه؟… حقيقت چندان اين نيست كه دين، تبييني را خارج از خـود در جامعه مي طلبد. بلكه اين است كه جامعه طالب تبييني خارج از خود و در درون واقعياتي است كه دين بدانها اشاره دارد. جامعه، نه فقط دين، معلول است (Holmes Rolston, 1987 ).
اگر چنين باشد، باورهاي ديني و علّي در ارتباط مستقيم با تصميمات مربوط به آينده بشريت، از جمله آينده ژنتيكي آن هستند.
پرسش از استعلا و مبدأ انسان
فرهنگ انساني و محصولات آن (مرتبه كانوني 4): اين، ادراكات ما را به عرصه فرهنگ، مرتبه 4، ميرساند (شكل2 ـ ضميمه را ببينيد). «محصولات فرهنگي» در مرتبه 4، تجسم خلاقيت انساني در هنر، علم . روابط انساني، (و خدا پرستان مي افزايند) از جمله روابط با خدا، است. آن الگوهاي معناي تشخيص پذير در درون پيوند طبيعي رويدادها در جهان، كه وسايل ارتباط ميان انسانها و بين خدا و انسانيت هستند، از طريق شكلگيري اجتماعي در فرهنگهاي مداومي كه در خود داراي معنايي هستند كه چنين ارتباطي را ممكن ميسازد، ايجاد ميشوند. بدين ترتيب، آنها داراي قدرت منحصر بفرد برانگيختن انسانيت به مواجهه با استعلا در «ديگري» هستند، اعم از آن كه [اين ديگري] به شكل شخص انساني ديگري يا خدا باشد ـ فراسو در درون دل ما.
جرج اشتاينر (George Steiner) در اثر مؤثر خود حضور هاي واقعي اين مواجهه را «محاجه بر سر استعلا» مي نامد: «محاجه بر سر معناي معنا، بر سر توان بصيرت و پاسخ، آن گاه كه يك صداي انساني ديگري را خطاب ميكند، آن گاه كه با متن يا اثر هنري يا موسيقي، روياروي ميشويم، محاجه بر سر استعلا است» ( G. Steiner, 1989). او بيدرنگ به معناي الهياتي آن اشاره ميكند: «محاجه… حضور واقعيِ بودن را … در درون زبان، در درون صورت، مستند ميسازد. نشان دهنده عبور از … معنا به معنامندي نيز هست. گمان مي رود كه «خدا» هست، نه از آن روي كه دستور زبان ما فرسوده شده است؛ بلكه بدان دليل كه دستور زبان زندگي ميكند و جهانهايي را ميآفريند، زيرا محاجه بر سر خدا وجود دارد». ميتوانيم انتظار داشت كه تمام اين مواجهه ها با «محصولات فرهنگي» يا اين «محاجه ها بر سر استعلا» فقط به شيوه خود و با «زبان» خود، كه تقليلپذير به زبانهاي ديگر نيست، با آن چه بلافاصله در مرتبه خود آنها قرار دارد، ارتباط برقرار سازند.
اين حكم قوي در مورد آناتومي مفهومي و تجربه شدة آن چه در فرهنگ بشري بيان ميشود، با احياي تجربه ذهني، دروني، در علم شناختي و در روانشناسي، در واقع در بازيافت امر شخصي، شناختِ واقعيتِ كسي بودن، تقويت ميشود. به نظر ميرسد كه ما در واقع، شاهد تغيير عمدهاي در منظره فرهنگي و فكري خود هستيم كه راه گفتگو ميان تلاش معنوي انساني (به معناي وسيع، «دين») و علم را ميگشايد كه مدتهاي طولاني به واسطه ماترياليسمي تقليلگرا و مكانيستي كه به غلط تصور ميشد خود علم آن را تضمين كرده است، بسته شده بود. بدون ترديد انسان زيستي است، اما آن چه به طرزي بارز انساني است از آن چه و در آن چه در آن پديد آمده فراتر مي رود.
اين فشار براي چشم انداز گستردهتر به انسانيت، از درون خود علوم (اگر نه به وسيله تمام دانشمندان) در تلاش براي بررسي مراتب متعددي كه در شكلهاي ما ترسيم شده، توليد ميگردد. آيا اين اميد خيلي زيادي است كه ما در اين جا نخست نشانههاي ادغامي راستين ميان علوم انساني از جمله الهيات و علوم را ببينيم؟ آيا مبادي گسست دوگانه ميان «دو فرهنگ» را كه به واسطه غيبت نقشهاي معرفتشناختي كه بتوان تلاشهاي آنها را به طرزي با معنا در آن قرار داد، شاهد هستيم؟
پارادكس صيرورت انساني
حتي چشم اندازهاي علمي محض، پارادكس انسان را كه نوعي عدم تناسب با محيط زيستي است، حادتر از پيش مطرح ميسازند. موري روانشناس چنين خاتمه داده است: «چنين مينمايد كه تكامل، شيوهاي نابكارانه زده است، انسانها را با آرزوها و استعدادهاي گسترده به وجود آورده، اما ارضاي آنها را محدود ساخته است» بينشهاي ژرفتر و گستردهتر داستاننويسان، شاعران، نمايشنامهنويسان، مورخان و فيلسوفان اجتماعي ـ تمام آنان كه به شرارتهاي عظيم و تباهيهايي انديشيدهاند كه تاريخ قرن بيستم ما را ملوث ساخته است ـ در پي خواهد آمد. آنان از «وحشت»، «از خودبيگانگي»، «خودآگاهي دروغين»، «انسانيت يك بعدي»، «فروپاشي» و بيش از آن سخن ميگويند.
انسانها داراي خودآگاهي هستند كه با قادر ساختن آنها به «فاعل شناسا» بودن در برابر «موضوعات شناخت»، به طور بالفعل، آنها را از هماهنگي با خود، با يكديگر، (و خداپرستان مي افزايند) با خدا، خارج ميسازد ـ و بدين ترتيب آنها را قادر به عقيم گذاشتن اهداف الهي ميسازد. خودآگاهي، به واسطه خصلت خود چونان خودآگاهي، انسانها را از آن چه ممكن است بشوند ـ و از عجز آنها در تحقق استعدادها و والاترين آمال خود ـ آگاه ساخته است. آنان را از مرگ شخصي و تناهي انساني و رنجِ بسيار آگاه ساخته است.
نوصيفات فوق از حالت انساني به مثابه «ازخودبيگانه» و مانند آن، همه و همه تصوري از نقص، فقدان احساس شدة يكپارچگي و داوري وسيع در اين مورد را منعكس ميسازند كه زندگي افراد انساني در جامعه قرن بيستم نتوانسته است اميدهايي را كه فناوري علمي ايجاد كرده، برآورده سازد. اين اميدها بر سنگ لجاجت ارادة معطوف به خودي از پا افتادهاند كه در انسانيتي كه به دليل فلج دروني اراده خود از پاسخگويي به چالش معرفت و قدرت تازه به دست آمدة خود بر جهان ناتوان است، عمل ميكند. تبيينهاي ما از زيستشناسي، ژنتيك و روانشناسي شخص را واميدارد كه دست كم بخشي از اين بيقراري شهودي فردي و اجتماعي را بر مراتبي مبتني سازد كه اين علوم بدانها ميپردازند. اما تصور ما از خصلت ذومراتب آن واقعيت طبيعي كه انسان است به ما هشدار ميدهد كه نميتوان انتظار داشت مسَكّني سطحي در تحقق استعدادهاي انساني كه بايد در مراتب متعدد وجود انساني در فرد و در اجتماع عمل كنند، اثر بگذارد. از نظر خداپرستان، اين به نحو اعلي، شامل رابطه انسانها با آن واقعيت فراگير و شاملي ميشود كه «خدا» نام دارد ـ آن «محيط» ابدي و استعلايي كه ما بايد با آن «سازگار شويم» و به طرزي هماهنگ ارتباط برقرار كنيم.
جبران نقصهاي جزئي، يافتني و قابل تشخيص زيستي هر قدر هم ممكن باشد، من نتيجه ميگيرم اميد بسيار بستن به دستاوردهاي احتمالي مهندسي ژنتيك هدايت شده در آينده براي بهبود شرايط كلي انساني، به ويژه شرايط رواني و معنوي، نابخردانه است. اين نشانه بي مسئوليتي تمام كساني بود كه در پروژه ژنوم انساني مشغول بودند، اگر تصوري ايجاد مي كردند كه اين كار را ميتوان انجام داد.
ضميمه
شرح شكل 2
رابطه رشتهها. «مراتب كانوني» در تناظر با كانون هاي علاقه و بنابراين، تحليل قرار دارند (متن را ببينيد). مراد از مرتبه كانوني 4 فقط آن است كه نمايه اي از محتواي فرهنگ بشري ارائه نمايد. (مقايسه كنيد با «جهان 3» پوپر).
پيكانهاي افقي توپر نشانه روابط جزء ـ به ـ كل سازمان ساختاري و/يا كاركردي هستند (تذكر: ملكول ها و ماكروملكول هاي مرتبه كانوني 1، در عين حال، «اجزاء» تشكيل دهنده «كل هاي» مرتبه كانوني 2 هستند). قسمت هاي خط چين، رشتههاي فرعي را در مراتب خاصي نشان ميدهند كه ميتوان آنها را با كار در مرتبه كانوني بعدي در طرح هماهنگ ساخت (ارتباطات با پيكانهاي قائم، خط چين و دوتايي نشان داده شده است). در هريك از مراتب كانوني 1 تا 3، مثال هايي از سيستمهاي تحت بررسي كه ميتوان آنها را در درون اين مراتب طبقه بندي كرد و از علوم متناظر با آنها ارائه شده است. مرتبه كانوني 2، رابطه جزء ـ كل مراتب سازمان و تحليل دستگاه عصبي را نيز پديد ميآورد (براساس شكل 1 چرچلند و سجنووسكي ـ نگاه كنيد به پينوشت 13).
در مرتبه كانوني 2، علم ژنتيك، در ارتباط با كل دامنه سلسله مراتب جزء ـ كل سيستمهاي زنده قرار دارد و، اگر در آن منظور شود بايد به نحوي نوشته شود كه در تمام پهناي آن گسترده باشد.
CNS= | دستگاه مركزي عصبي |
شكل 1ـ سلسله مراتب دانشهاي مضبوط
جامعتهشناسي هنرها، علوم، فرهنگ انساني مرتبه 4
انسانشناسي اجتماعي علوم انساني، فلسفه
زيست جامعهشناسي مرتبه 3: رفتار ارگانيسمهاي زنده
ژنتيك رفتاري علوم شناختي
زيستشناسي ملكولي ارگانيسمهاي زنده: مرتبه 3
مرتبه 1ـ جهان فيزيكي
علوم و... هنرها اقتصاد زيستشناسي منطق |
آراي علمي و... محصولات هنري سيستمهاي اقتصادي زبانها نقش استنتاج منطقي علمي |
جامعهشناسي (هنرها، علوم، علوم انساني، فرهنگ انساني: مرتبه 4
انسانشناسي اجتماعي فلسفه) (؟)
روانشناسي تجربي روانشناسي شناختي روانشناسي منطقي شبكههاي ارتباطي توسعههاي بومشناختي |
مطالعات اجتماعي ارگانيسمهاي زنده رفتار كلي ارگانيسمهاي سيستمها و زيرساختهاي منفرد زنده ذهني و رفتاري خاص |
زيستجامعهشناسي ژنتيك رفتاري علوم شناختي مرتبه 3: رفتار ارگانيسمهاي زنده
ارتباط متقابل مصنوعي عصبشناسي آناتومي عصبي شيمي عصبي |
CNS سيستمها نقشهها شبكهها نورونها سيناپسها ملكولها عناصر عصبي |
زيستشناسي تكاملي گياهشناسي آناتومي روانشناسي زيستشناسي ملكولي سيتولوژي جغرافياي گياهي و حيواني مباني رفتاري |
سيستمهاي بومشناختي زيست سپهر ارگانيسمهاي زنده منفرد اندامها سلولها ارگانلها ماكروملكولها |
زيستشناسي ملكولي ارگانيسمهاي زنده: مرتبه 2
كيهانشناسي اخترشناسي شيمي فيزيك اخترفيزيك زمينشناسي |
كهكشانها سيارات مواد معدني ملكولها اتمها ـ ملكولها ذرات بنيادي اتمها ماكرو ملكولها |
جهان فيزيكي: مرتبه 1
منابع
Banner , Michael, The Justification of Science and the Rationality of Belief (Oxford: Clarendon Press, 1990);
Barbour , Ian, Religion in an Age of Science (San Fransisco: Harper and Row, 1990).
Boden, Margaret, Article on “Artificial Intelligence” in the Oxford Companion to the Mind, ed. R.L. Gregory (Oxford and New York: Oxford University Press, 1987), 49-50.
Campbell, Donald T., “Downward Causation” in Hierarchically Organized Systems”, in Studies in the Philosophy of Biology: Reduction and Related Problems, ed. F.J. Ayala and T. Dobshansky (London: Macmillan, 1974), 179-186.
Campell, Donald, “On the Conflicts Between Biological and Social Evolution and Between Psychology and Moral Tradition”, Zygon 11 (1976): 167-208.
Churchland, P.S. and Sejnowski, T.J., “Perspectives on Cognitive Neuro-Science”, Science 242 (1988): 744.
Crick, Francis C.H., Of Molecules and Man (Seattle: University of Washington Press, 1966), 10
Dawkins , Richard, The Selfish Gene (Oxford: Oxford University Press, 1976), 21
Eaves , L. J. and Gross , L.M., “Theological Reflection on the Cultural Impact of Human Genetics”, Insights (Chicago CCRS, vol. 2, 1990): 17.
Gould, Stephen J., Wonderful Life: The Burgess Shale and the Nature of History (London: Penguin Books, 1989), 51 and Passim.
Hay, D.A., Essentials of Behavorial Genetics (London: Blackwells, 1985), 1.
Huysteen, Wentzel van, Theology and the Justification of Faith (Grand Rapids: Eerdmans, 1989), ch. 9;
Jeeves, M.A., “Minds and Brains: Then and Now”, Interdisciplinary Science Revs. 16 (1991): 70.
Morea , Peter, Personality (New York: Penguin Books, 1990), 171.
Peacocke , Arthur, God and the New Biology (London: Dent, and San Fransisco: Harper and Row, 1986; reprint, Magnolia, MA: Peter Smith Publishing Co., 1994), chs. 1 & 2;
Peacocke, Arhur, Intimations of Reality: Critical Realism in Science and Religion (Notre Dame: University of Notre Dame Press, 1984), ch. 1; idem, Theology for a Scientific Age, 11-14
Penrose, Roger, The Emperor's New Mind (Oxford: Oxford University Press, 1989).
Rolston, Holmes, Science and Religion (New York: Random House, 1987), ch. 5, “Culture: religion and the social sciences”, at 234.
Sperry, R.W., “Psychology's Mentalist Paradigm and the Religion/Science Tension”, American Psychologist 43 (1988): 608.
Steiner, G., Real Presences (London and Boston: Faber and Faber, 1989), 4.
Wilson, Edward O., Sociobiology: The New Synthesis (Cambridge, Mass: Belknap Press, Harvard University Press, 1975), 4
Wimsatt, W.C., “Roboustness, Reliability and Multiple-Determination in Science”, in Knowing and Validating in the Social Sciences: A Tribute to Donald Campbell, ed. M. Brewer and B. Collins (San Fransisco: Jossey-Bass, 1981).
*. كارشناس فلسفه علم از دانشگاه آزاد.
«مصنوعات»
فرهنگي
دانشهاي
مضبوط
رفتاري
عصبروانشناسي عصبزيستشناسي
علوم
استدلال
مطالعات اجتماعي روانشناسي اجتماعي
سيستمها
علوم عصبي
سيستمهاي
زيستي
علوم
زيستي
سيستمهاي
عصبي
قومشناسي
علوم
زيست شيمي زيست فيزيك
سيستمها
محصولات فرهنگي
دانشهاي مضبوط
سيستمها
علوم
رفتاري
استدلال
روانشناسي اجتماعي روانزبانشناسي
عصب روانشناسي
عصبزيستشناسي
سيستمهاي عصبي
علوم عصبي
علوم
سيستمها
علوم زيستي
قوم شناسي
سيستمهاي زيستي
زيستشيمي
زيست فيزيك