خسـرو باقـري
نظريه هاي علمي بر بستر پيشفرضهاي دانشمند مي رويند. اجزاي مختلف نظريه ها همچون مفاهيم و مدلها به نحوي با پيشفرضها متناسب و سازگارند. در مقاله حاضر، پيشفرض «انسان به منزله عامل» كه بر اساس منابع اسلامي مي توان آن را مبناي تحقيق در روانشناسي قرار داد، مورد بررسي تطبيقي با نظريه عاملي اسكينر قرار گرفته است. كوشيده ايم اين نكته را به اثبات برسانيم كه عمل در نظريه اسكينر، مبتني بر پيشفرضهاي معيني است و محصور در حدود اقتضاي اين پيشفرضهاست. علّت گرايي و مشاهده گرايي حدود پيشفرضهاي اسكينر را تشكيل مي دهند. عمل در ديدگاه اسلامي، با استناد به مباني معرفتي، ميلي و ارادي، تصويري متفاوت به دست مي دهد، كه اگر به منزله پيشفرض تحقيقهاي روانشناختي قرار گيرد، نتايجي متفاوت به بار خواهد آورد.
تكوين نظريه ها در ذهن دانشمندان، امري خلق الساعه نيست؛ بلكه همواره در بستر ذهني معيّني صورت مي پذيرد. از اين رو، ميان نظريه يك دانشمند و زمينه ذهني وي، تناسب و تلائم قابل توجهي وجود دارد. زمينه هاي ذهني يا پيشفرضها نه تنها امكان فهم عميقتر نظريه ها را فراهم مي آورند، بلكه از يك جهت، فقر و غناي نظريه ها را نيز بايد در آنها جستجو كرد. در نوشته حاضر، بر آنيم تا به بررسي تطبيقي نقش پيشفرضها در قلمرو روانشناسي بپردازيم. اين مقايسه و تطبيق، ميان پيشفرضهايي است كه مي توان از منابع اسلامي براي بررسيهاي روانشناختي فراهم آورد، با پيشفرضهايي كه در دو رويكرد مهم روانشناختي، يعني رفتارگرايي اسكينر و شناخت گراييپياژه جلوه گرشده اند. در آنچه ذيلاً مي آيد، نخست تعريف و تصوري از نقش پيشفرضهاي علمي به دست خواهيم داد، سپس بر اساس انسانشناسي اسلامي، اشاره اي كوتاه به پيشفرضهاي مناسب براي بررسيهاي روانشناختي خواهيم نمود، و آنگاه به بررسي تطبيقي آن با آنچه در دو نظريه مذكور آمده خواهيم پرداخت.
يك نظريه بر پيشفرضهاي مختلفي تكيه دارد كه دوري و نزديكي آنها به نظريه مزبور متفاوت است. برخي از پيشفرضها به منزله لايه هاي زيرساز نظريه اند كه در عين حال كه تأثير آنها بر نظريه برقرار است؛ اما اين تأثير، مستقيم و بيواسطه نيست و از اين رو ممكن است به طور محسوس در پيكر نظريه ملاحظه نشود. پيشفرضهاي مربوط به واقعيت جهان و انسان از اين نوعند كه گاه آنها را پيشفرضهاي فلسفي مي نامند. برخي ديگر از پيشفرضها كه خود به نحوي بر اين پيشفرضهاي بنيادي استوارند، به پيكر اصلي نظريه نزديكترند. مراد از نزديكي آن است كه تأثير آنها در پيكر نظريه، مستقيم تر و محسوستر است. تناسب و سازگاري اين دسته از پيشفرضها با مفاهيمي كه در نظريه به كار گرفته مي شوند، با تمثيلهايي كه در نظريه مورد استفاده قرار مي گيرند، و با مسائل و فرضيه هايي كه به منزله راه حلهايي براي اين مسائل عرضه مي شوند، چشمگير و قابل توجه است.
مارگارت ماسترمن1 (1970) در صورت بندي مشهوري كه نسبت به الگوهاي علمي2 در ديدگاه كوهن مطرح كرده، بر آن است كه براي رفع ابهام از مفهوم الگوي علمي در ديدگاه وي، مي توان گفت كوهن سه معنا براي الگو در نظر داشته است. ماسترمن اين سه معنا را به اين ترتيب نامگذاري مي كند: الگوهاي متافيزيكي، الگوهاي جامعه شناختي و الگوهاي ساختاري.3 الگو به معناي متافيزيكي، با نظر پردازيهاي متافيزيكي سر و كار دارد يا با طريقه جديدي از نگريستن به اشيا. الگو به معناي جامعه شناختي به عادات علمي4 ناظر است كه توسط اجتماعي از دانشمندان در مواجهه موفق با مسائل تشكيل شده است و به فعاليتهاي دانشمندان مبتدي شكل خواهد داد. الگو به معناي ساختاري، به منزله چارچوبي است كه حل مسأله را براي ما ممكن مي گرداند و به عبارت ديگر، ابزارهاي مناسب براي اين كار را در اختيار ما قرار مي دهد.
ماسترمن معتقد است كه از اين سه معنا، معناي سومي در ديدگاه كوهن اساسيتر است: «چنانكه ملاحظه كرده ايم، اگر بپرسيم كه الگوي كوهني چيست؟ عادت كوهن در تعاريف چندگانه، ما را با مشكل مواجه مي كند؛ اما اگر بپرسيم كه الگو چه مي كند؟ به يكباره آشكار مي شود كه (با مفروض گرفتن وجود علم هنجارين)، معناي ساختاري «الگو» و نه معناي متافيزيكي يا فرا الگويي معناي اساسي است؛ زيرا تنها با داشتن ابزار5 مي توان معماها را حل كرد» (ص 70).
يكي از تفاوت هاي عمده الگوي ساختاري با دو نوع الگوي ديگر، آن است كه آنها پيش از شروع كار علمي دانشمند وجود دارد، اما الگوي ساختاري، همزمان با شروع كار علمي دانشمند و در كار علمي وي، تأثير خود را آشكار مي سازد.
مفهوم الگوي ساختاري، تا حدي به آنچه آن را پيشفرضهاي نزديك به نظريه ناميديم، شباهت دارد. پيشفرضهاي نزديك، رد پاي خود را در اجزاي مختلف نظريه آشكار مي سازند؛ به عنوان مثال، پيشفرض انسانشناختي يك نظريه ـ در صورت بنيادي يا فلسفي خود ـ ممكن است نوعي ماده انگاري مبني بر اين باشد كه: انسان صرفا بدن است نه تركيبي از نفس و بدن. اما اين پيشفرض براي آنكه بتواند در جريان نظريه پردازي روانشناختي تأثير آفريني كنند، محتاج آن است كه تفصيل بيشتر و دقيقتري يابد؛ مثلاً ارگانيسم و مكانيسم هاي شناخته شده آن مي تواند شكل تفصيل يافته اي از پيشفرض مذكور باشد كه استعداد آن را دارد كه در جريان نظريه پردازي روانشناختي تأثير آفريني كند. اين نكته در ضمن مقاله حاضر توضيح بيشتري خواهد يافت.
پيشتر، در بررسي جداگانه اي پيشنهاد كرده ايم كه بر اساس انسانشناسي اسلامي مي توان پيشفرض مناسبي براي پديدآوردن روانشناسي اسلامي در نظر گرفت كه در آن انسان به منزله عامل لحاظ مي شود. در اينجا نيازي به بازگويي پيشنهاد مذكور نيست و مي توان به اشاره كوتاهي اكتفا كرد. در اين پيشفرض، تصويري كه از انسان در نظر داريم، به منزله موجودي است كه در كشاكش نيروهاي مختلف محيطي، خود منشأ عمل است و با اعمال خويش، هويّت خود را رقم مي زند و عمل، رفتاري است كه لازم است بر مبادي معيني استوار شده باشد. حداقل مبادي لازم براي آنكه رفتاري را به عمل تبديل شود، سه مبدأ است: مبدأ معرفتي، مبدأ ميلي و مبدأ ارادي.
انسان به منزله عامل، تصويري است كه نگرش اسلامي در مورد انسان به دست مي دهد، صرف نظر از اينكه چه هويتي يافته باشد و به چه راهي رفته باشد: (الناس في الدنيا عاملان: عامل في الدنيا للدنيا ... و عامل عمل في الدنيا لما بعدها...) «مردم در دنيا عاملند و از اين حيث دو دسته اند: يكي عاملي است كه در دنيا براي دنيا كار مي كند و ديگري، عاملي است كه در دنيا براي آنچه پس از آن به ظهور خواهد رسيد، عمل مي كند...» (نهج البلاغه، حكمت 269).
پيشفرض «انسان به منزله عامل» با سه مبنايي كه براي عمل ذكر كرديم، استعداد آن را دارد كه به مفاهيم و فرضيه هايي شكل دهد كه سازنده پيكر يك نظريه باشند. بررسي تفصيلي اين مسأله را به مقاله ديگري بايد واگذاشت. آنچه در اينجا بررسي مي كنيم اين است كه آيا چنين پيشفرضي در نظريه هاي موجود روانشناسي، لحاظ نشده است؟ آيا اين براستي پيشفرض تازه اي است كه بتوان انتظار داشت يافته هاي تازه اي را در تحقيقهاي روانشناختي به بار آورد؟ پاسخ ما به اين سؤال، مثبت است.
بررسي اين مسأله را در اينجا با توجه به دو نظريه به انجام خواهيم رساند: نظريه رفتارگرايي اسكينر و نظريه شناختي پياژه؛ وجه مشترك اين دو نظريه آن است كه مفهوم عمل6 در هر دو به طور ويژه اي مورد توجه قرار گرفته است.
مفهوم عمل، در نظريه اسكينر از جايگاه ويژه اي برخوردار است، چندانكه او راه خود را از رفتارگرايي كلاسيك جداكرده و ديدگاه خود را شرطي شدن عاملي7 ناميده است. اما بايد به اين نكته توجه داشت كه الفاظ «عمل»، «عامل»، «عاملي» و نظير آن، هرچند در نظريه هاي مختلف به كار گرفته مي شوند، ولي از حيث معنا و دلالت يكسان نيستند. از اين رو هر چند بتوان گفت كه پيشفرض «انسان به منزله عامل» در نظريه هاي مختلف لحاظ شده است، امّا با تحليل بافت ويژه اين پيشفرض در هر يك از نظريه ها، تفاوتهاي گاه چشمگيري رامي توان در معنا و مفهوم آن سراغ گرفت.
زمينه فكري اسكينر كه پيشفرضهاي روانشناختي او از آن نشأت يافته، علم گرايي8 اوايل قرن بيستم بود. علم گرايي در عين حال كه متكي به علم است، نبايد آن را با علم يكي دانست. علم گرايي، در واقع نوعي ايدئولوژي است كه ممكن است با توجه به مقطع معيني از تاريخ علم و هويت ويژه اي كه علم در آن مقطع داشته، به صورت بندي اصول و هنجارهايي براي تفكر و زندگي انسان بپردازد. شكلي از اين علم گرايي كه به صورت آيين فكري درآمد، عمل گرايي9 اوايل سده حاضر در جامعه آمريكاست. اسكينر با اعتقاد به علم گرايي، آن را به منبعي براي استخراج پيشفرضهاي مورد نياز خود در روانشناسي تبديل مي كند. اسكينر (1956 ـ 1955) در اين مورد چنين مي گويد: « ...علم نهايتا رفتار را برحسب «علل» يا شرايطي تبيين مي كند كه در وراي خود فرد قرار دارند. به موازات شناختن روابط علّي بيشتر و بيشتر، مي توان از قضيه اي عملي سخن گفت كه مقاومت در برابر آن دشوار است؛ بايد بتوان صرفا با تنظيم شرايط مناسب، رفتار را براساس طرح و نقشه توليد كرد. (ص414)»
بر اساس چنين برداشتي از علم كه هر رفتاري را به منزله معلولي در نظر مي گيرد كه علل نه در خود فرد، بلكه در وراي اوست، پيشفرض تعيين كننده اي براي اسكينر به وجود مي آيد كه مي تواند در شكل دهي به نظريه روانشناختي او نقش آفريني كند. طبق اين پيشفرض، انسان به منزله معلول نيروهاي محيطي نگريسته مي شود. حال اگر اسكينر بخواهد از «عمل» آدمي سخن بگويد، متناسب با چنين پيشفرضي از عمل سخن خواهد گفت:
زماني ما معتقد بوديم كه انسان آزاد است، چندانكه بتواند نظر خود را در هنر، موسيقي و ادبيات اظهار كند، در مورد طبيعت به پژوهش بپردازد، و در جستجوي رستگاري به طريق خاص خود باشد. البته انسان مي تواند منشأ عمل باشد و تغييراتي دلخواه و مطابق ميل به وجود آورد و تحت حادترين اجبارها، نوعي انتخاب براي او باقي مي ماند. او مي تواند در مقابل هر گونه تلاشي براي به كنترل درآوردن وي مقاومت كند، هرچند ممكن است اين به بهاي زندگي او تمام شود. اما علم بر اين پاي مي فشارد كه عمل توسط نيروهايي ايجاد مي شود كه بر روي فرد تأثير مي گذارد و آنچه مطابق ميل خوانده مي شود، تنها نام ديگري براي رفتاري است كه هنوز ما براي آن علتي نيافته ايم (همان، ص316).
بر اين اساس، عمل آدمي بايد در تحليل نهايي به منزله معلول علل بيروني و محيطي نگريسته شود. در ادامه اين سخن، اسكينر از دموكراسي به منزله شيوه اي از حكومت نام مي برد كه بر تصوير علمي از انسان مبتني نيست. قائل شدن آزادي براي فرد، حقوق فردي و مسئوليت فردي كه پايه هاي دمكراسي را تشكيل مي دهند، از نظر اسكينر ترفندهايي براي كنترل مردم بوده اند كه در فقدان تصويري جامع از «علل» رفتارهاي افراد و كنترل مناسب آنها از طريق علل مذكور به كار گرفته شده اند. به بيان وي، دموكراسي نيز شكلي از حكومت است كه ابزار كنترل آن در مورد افراد تنبيه است، تنها تغييري كه در دموكراسي حاصل شده، تغيير در صورت تنبيه است؛ مسئوليت فردي، شكل دروني شده فشار و كنترل بيروني و تنبيه بيروني است كه از آن به كنترل خويش10 ياد مي كنند. در مدينه فاضله اسكينر (1948) كه در كتاب «والدن دو»11 ترسيم شده، انسانها نيازي به كنترل خويش ندارند؛ زيرا بناي چنين جامعه اي بر تنبيه (بيروني يا دروني) نيست، بلكه رفتار آدميان از طريق مكانيسم هاي شناخته شده علّي توسط علم رفتار تنظيم مي شود.
پيشفرض «انسان به منزله معلول محيط»، مفاهيم اساسي نظريه رفتارگرايي اسكينر را متناسب با اقتضاي خويش شكل مي دهد (محرك، پاسخ، تقوي ت و نظير آنها) در پيكره هر يك از اين مفاهيم، روح پيشفرض مذكور حاضر است. بويژه، مفهوم تقويت كه از اساسيترين مفاهيم اين نظريه است، از اين حيث قابل توجه است كه به همان نيروهايي نظر دارد كه اسكينر در تصوير علمي از انسان، تأثير آفريني آنها را بر روي فرد در نظر مي گيرد. تقويت به بيان ديگر، يعني نيرو بخشي مجدّد12 به فرد از بيرون. مدل اسكينر ( S-R ) نيز به وضوح، متناسب با پيشفرض مذكور تعبيه شده است.
تعيين كنندگي پيشفرض اسكينر در ساختار نظريه وي، با وضوح بيشتري در مواجهه وي با مسأله قصد13 و قصدمندي14 در آدمي قابل ملاحظه است. گفتني است كه اسكينر علي رغم گرايش شديد اوليه خويش به عملياتي كردن15 مفاهيم ذهني در روانشناسي تحت تأثير كار بريجمن16 در فيزيك، نهايتا ناخرسندي خويش را از اين شيوه ابراز كرد. اسكينر (1964) با بيان اين امر كه علم غالبا در مورد اموري سخن مي گويد كه نمي توان آنها را ديد يا اندازه گيري كرد، عدم موفقيت عمليات گرايي را به تصريح اظهار كرد. حتي اسكينر (1972) بيان كرد كه رفتارگرايي راديكال ممكن است گاه در باب رخدادهاي خصوصي17 هم سخن بگويد (ص 383). نمونه اين مطلب، توجه ويژه اي است كه اسكينر به مسأله قصد در آدمي نشان داده است؛ اما چنانكه در توضيح اين مسأله ملاحظه خواهيم كرد، اين بدان معنا نيست كه رخدادهاي خصوصي، اموري ماهيتا متفاوت با امور مادي باشد كه علم به مطالعه آنها مي پردازد، بلكه نهايتا بايد گفت سخن گفتن از رخدادهاي خصوصي، حاكي از رشته هاي علّي پيچيده اي است كه موقتا به دليل ناشناخته بودن اين رشته ها، به شيوه مذكور سخن مي گوييم.
اسكينر در مورد مسأله قصد در آدمي، بر آن است كه رفتار گرايي كلاسيك از تبيين آن عاجز بوده است. رفتارگرايي كلاسيك به دليل اينكه به شرايط مقدم18 بر رفتار توجه نشان مي دهد، و رفتار را بر حسب شرايط مذكور تبيين مي كند، نمي تواند از مسائلي چون قصد يا هدف سخن بگويد. اما از نظر اسكينر، در رفتارگرايي مورد نظر وي، مي توان به تبيين چنين اموري پرداخت، زيرا در شرطي شدن عاملي، نتايج و پيامدهاي19 رفتار مورد توجه قرار مي گيرند. از اين رو، اسكينر(1976) مي گويد: «رفتار عاملي، قلمرو اصلي قصد است ... و ماهيتا معطوف به آينده است. شخص به اين قصد كه پيامد آن رخ خواهد داد عمل مي كند و اين ترتيب، زماني است» (ص 55). با توجه به اينكه پيامدهاي رفتار، امور قابل مشاهده محيطي هستند. اسكينر اميدوار است كه به اين ترتيب توانسته باشد جنبه هاي اسرارآميز قصد را كه به طور سنتّي در خصيصه التفاتي بودن20 آن جستجو مي شده، برحسب امور قابل مشاهده تبيين كند. خصيصه التفاتي، حاكي از مربوط بودن به چيزي21 است، و به همين سبب، تنها مي تواند ويژگي امور ذهني باشد. اشيا نمي توانند «درباره» چيزي باشند، بلكه تنها مي توانند چيزي باشند. بر اين اساس، نمي توان بدون فرض وجود ذهن و امور ذهني، از امور التفاتي شامل قصد، سخن گفت.
آيا اسكينر توانسته است با توسل به پيامدهاي رفتار، قصد و قصدمندي را به خوبي تبيين كند؟ اقتضاي ديدگاه پيامدگرا اين است كه رفتار هدفمند، همواره مبتني بر گذشته باشد، به اين معنا كه فرد در پي آن باشد كه تجربه هاي مطلوب پيشين دوباره واقع شوند. بر اين اساس، هدف نمي تواند امر واقع نشده اي باشد. اگر هدف و مقصود، امري باشد كه پيشتر به منزله پيامد رفتار رخ نداده باشد، در اين صورت نمي توان آن را با توسل به پيامدگرايي تبيين كرد؛ اما از سوي ديگر، ملاحظه مي كنيم كه ميزان قابل ملاحظه اي از اهداف و مقاصد مردم، امور آرماني هستند كه قبلاً به منزله پيامد رفتار تجربه نشده اند. پس بايد نتيجه گرفت كه پيامدگرايي براي تبيين همه جلوه هاي قصد و قصدمندي كافي نيست. اگر پيامدي وجود نداشته كه قصد را توضيح دهد، پس جنبه ذهني يا التفاتي قصد را به ناگزير بايد پذيرفت.
اما در باب مواردي كه پيامد مطلوبي بر رفتار مرتب شده چه مي توان گفت؟ آيا در اين موارد مي توان جنبه ذهني يا التفاتي قصد را به طور كامل حذف كرد و تنها با بسنده كردن به پيامدها، قصد را توضيح داد؟ چنانكه دنت22 به درستي مي گويد، اسكينر امور التفاتي را حذف نكرده، بلكه بر چهره آنها نقاب كشيده است:
«تصور مي رود كه طرح آزمايشي23 اسكينر، امور التفاتي را حذف كرده است، اما آن صرفا امور التفاتي را به نقاب دركشيده است. پيش بيني هاي غيرالتفاتي24 اسكينر تا آن حد كه موفقيت آميز است نه به سبب آن است كه اسكينر براستي قوانيني رفتاري غيرالتفاتي را يافته است، بلكه از آن روست كه پيش بيني هاي التفاتي كاملاً معتبر كه زيرساز موقعيتهاي آزمايشي او هستند (موش تمايل به غذا دارد و باور دارد كه با فشار دادن ميله غذا را به دست خواهد آورد ... پس ميله را فشار مي دهد)؛ به اين ترتيب لباس مبدل به تن كرده اند كه تقريبا هيچ جايي در محيط براي عمل مناسب در نظر نگرفته اند، جز حركت بدني؛ و تقريبا هيچ جايي در محيط براي اختلافي كه ميان باور فرد و واقعيت به بار مي آيد قائل نشده اند (دنت 1978، ص 15).
اگر بخواهيم عمل فرد را به طور مناسب در نظر بگيريم، ناگزيريم به چيزي بيش از حركت بدني وي در جريان عمل توجه كنيم. به عبارت ديگر، عمل و حركت بدني يك چيز نيستند، بلكه عمل چيزي بيش از حركت بدني است. آنچه در اين معادله ميان عمل و حركت بدني، به نادرستي حذف شده، اموري چون نيازها، باورها و جنبه هاي التفاتي است كه بايد آنها را به حركت بدني افزود، تا معادله مذكور براستي برقرار باشد.
با ملاحظه مفهوم عمل در نظريه اسكينر و مقايسه آن با ديدگاه اسلامي انسان به منزله عامل، آشكار است توسل به ديدگاه نخست ما را از ديدگاه دوم بي نياز نمي كند. عمل در مفهوم اسكنيري، پيش از مرحله شرطي شدن، به منزله حركت كوركورانه اي است كه مبتني بر مبادي معيني نيست و پس از مرحله شرطي شدن، صرفا با توسل به پيامدهاي رفتارهاي پيشين، تبيين پذير تلقي مي شود. در صورت اخير، ديدگاه اسكينر با اين دو مشكل مواجه است كه از سويي قصدهاي غيرمبتني بر پيامدهاي رفتارهاي پيشين را از صحنه حذف مي كند و از سوي ديگر، در قصدهاي مبتني بر پيامدهاي پيشين، عمل را به حركت بدني تقليل مي دهد. در برداشت اسلامي عمل، ابتناي رفتار به سه مبدأ معرفتي، ميلي و ارادي براي تبديل شدن آن به عمل، ضروري است. هرگونه تحويل گري در اين مبادي غيرقابل قبول است، خواه به اين نحو باشد كه اراده، مآلاً با توسل به علل تعيين كننده محيطي حذف شود يا تحويل يابد، و خواه به اين صورت باشد كه مبادي معرفتي و ميلي، به حركتهاي بدني تحويل يابد و جنبه هاي التفاتي مبادي مذكور حذف شود.
18 - antecedent. 1 ـ نهج البلاغه 12 - reinforcement. 11 - Walden Two. 1 - Margaret Masterman. 17 - Private events. 14 - Purposivenes. 16 - Bridgman. 10 - self control. 19 - Consequences. 13 - Purpose. 15 - Operationalism. 2 - Paradigm. 2 ـ باقري، خسرو، حسين اسكندري، زهره خسروي و مسلم اكبري؛ پيشفرضهاي روانشناسي اسلامي، فصلنامه حوزه و دانشگاه سال دوم، شماره 5، صص 25 ـ 37 21 - aboutness. 22 - Dennett. 20 - intentionality. 24 - nonintentional 23 - experimental design 3 - Construct paradigms. 3 - Dennett, D. (1978) Intentional systems in D.Dennett (1978) Brainstorms: philosophical Essays on Mind and Psychology. Montgomery, Vt: Bradford Books. 4 - Masterman, M, (1970). The Nature of a paradigm in Imre Lakatos and Alan Musgrave (eds), Criticism and the Growth of knowledge. Cambridge University Press, pp. 59 - 89. 4 - Scientific habits. 5 - Skinner, B.F. (1948) Walden Two. New York: Macmillan. 5 - artefact. 6 - action. 6 - Skinner, B.F. (1955 - 56) Freedom and the Control of Men; The American Scholar, Vol. 25, No: 1, Reprinted in Paul Nash (ed.), Models of Man, New york: John Wiley and sons, Inc. 1968, pp. 414 - 421. 7 - Skinner, B.F. (1964). Behaviorism at 50'''''''''''''''' in Skinner, 1972. 7 - operant conditioning 8 - Skinner, B.F (1972). Cumulative Record: A selection of Papers. New York. Appleton - Century - Crofts. 8 - Scientism 9 - Pragmatism 9 - Skinner, B. F. (1976). About Behaviorism. New York: Knopf.