نويسنده: احمدرضا طاهريپور
دغدغه اصلي دين و روانشناسي، انسان است. در حقيقت، بهدنبال اين مقصود، مقصد و غايت نهايي تلاشهاي دينپژوهانه و كوششهاي روانشناختي، همواره تبيين و تأمين بهداشت رواني انسان در ابعاد و سطوح متفاوت زندگي انساني است.
اين نوشتار كه صرفا در حدّ طرح بحث و پرسش است، بر برخي توضيحات و پارهاي پيشفرضهاي اساسي استوار است كه ضرورتا اين گفتار، مربوط و متوقف بر آنهاست. توضيح نخست اين كه منظور از دين در اينجا رويكرد عرفاني دين و يا رويآورد معنوي دين اسلام است كه كوتاه و مختصر، به آن اشاراتي شده است.
امّا يك پيشفرض كه اكنون و در اين مجال، فرصت طرح تفصيلي و دفاع منطقي از آن فراهم نيست و بنابراين به مثابه اصل موضوعي در اساس گفتار پذيرفته شده است، آن است كه در سطوحِ متعالي، تماميت بهداشت رواني انسان، تنها در صورت شناخت و معرفت به همه ابعاد، ساحتها و سطوح ظرفيتهاي انساني متصوّر است و جز در اين فرض و حالت، منطقا و طبعا، آدمي همواره درگير و دارِ اضطراب و دلهره ناشي از غفلت و رويگرداني و انصرافِ از توجه به آن حيطههاي مغفول، دائما در رنج درون و تنشهاي حاصل از آن بهسر ميبرد. پيشفرض ديگر كه از فرضِ پيشين زاييده ميشود، اين است كه در گستره بهداشت رواني، لزوما طرح يا طرحهايي از انسان و اوضاع و احوال متفاوت و متطور انساني، بايد در پيش روي داشت تا بتوان در بستر و پيشزمينه آنها، زمينه مشقِ نظري و عملي را براي تمرين بهداشتي ـ روانيِ انسان فراهم ديد. پيداست كه هر يك از آن سياه مشقها، مستلزم انسانشناسيهاي دستگاهي و غيردستگاهي ويژهاي است كه بر گرد آن و در پيرامونش انسانپژوهان در حوزههاي متكثر و متنوع انساني، حلقه زده و حضور مييابند.
اين نوشتار، از آن روي كه با طرح پرسشي معرفتي و معنوي ـ ديني رويكردي معرفتشناختي و معناپژوهانه ديني به روانشناسي به طور عام و روانشناسي تجربي ـ رسمي به طور خاص دارد، طبعا نگاهي فلسفي ـ عرفاني ـ ديني خواهد داشت.
فرضيه و گمانهاي كه در اين مطالعه، مورد توجه بوده و اين نوشتار نيز در جهت تأكيد و تقويتِ گواهمند و مستند آن است، اين است كه: ضرورت دارد روانشناسي نوين (تجربي ـ رسمي) به همت روانشناسان انساني با حفظ نوآوريهاي كارآمد خود، با خودخواني و بازخوانيِ مبادي و مباني معرفتي، به گونهاي نرمافزاري و سيستمي در اطلاعات و برنامهها تحول يافته و با كشف و گشايش ظرفيتهاي تازه در قلمروهاي نو، بسط و توسعه يافته، نوسازي گردد. اين تحول بنيادين، صرفا در شرايطي تحقق مييابد كه روانشناسي نوين در فهم و ارتباط با فيزيولوژي، فيزيك و هم مولّفههاي متافيزيك انسان بهطور اندامواره و ارگانيك، در پيشفهمهايِ خود، انقلابِ بين رشتهاي كند و پارادايمها و الگوهاي پژوهشي تازهاي را پيش گيرد؛ به گونهاي كه مفاصل اتصالاتي و ارتباطي خود را با ديگر حوزههاي انساني ـ همانند دين، عرفان، فلسفه، ادبيات و هنر، تاريخ و علوم اجتماعي ـ بازشناسي، بازيابي و خود را در اين جهت نوسازي كند، و در انديشه گسست اصولي و اساسي خود از آنها نباشد؛ بلكه براي نيل و امكانِ دستيابي به شناخت و رفتار انسانِ معاصر، در ميان خطوط و سرحدّات منطقهاي انساني پيشگفته، رفت و آمد كرده، هر گفتوگوي ميانرشتهاي را استقبال كند.
در پژوهش حاضر، از ميان حوزههاي پيشگفته انساني، حوزه عرفان ديني و يا به تعبيري عامتر و رواتر، معنويّت ديني و نسبت آن با روانشناسي نوين، در خصوصِ مقوله بهداشت رواني، محلّ بحث است.
معنويّت ديني كه در اين تحقيق آمده است، سطوح چندگانه آن (فقه، اخلاق، فلسفه و عرفان) مورد توجه بوده است؛ سطوحي كه در لايههاي خود و در زمينه معنويّت ديني، هر يك، لايهها و سطوحي معنوي از بهداشت رواني انسان را تأمين و معنويت دينورزي و تعالي انسان دينورز را در سلوك معنوي، تدارك ميكنند.
سطوح پيشگفته معنويّت ديني (فقه، اخلاق، فلسفه و عرفان) در واقع در درون خود، سير از قشر به مغز است و از آن روي كه اين گذار، از ظاهر به باطن و نيز باطنِ ظاهر و يا باطنِ باطن، در مراحل عاليتر و متعاليتر، جز با درنورديدن و گذشتن و تجربه سطوحي عميق و ژرف از عقلانيّت (فلسفه يا خرد) منطقا و عُرفا صورتپذير نيست، بنابراين طرح معنويت ديني و يا سلوك معنوي ـ معنايي ديني، بهويژه در سطوحِ متعالي آن، بدون توجه و ملاحظه عقلانيّت و سلوك عقلاني، تنشزا و آسيبپذير و نيز كاملاً خطرخيز و چه بسا گمراهكننده مينمايد.
جدا از اين بحث، اصولاً مفهوم بهداشت روانيِ انسان، مفهومي لايهلايه است كه منحنيهاي معناداري از بهداشت روانيِ فيزيولوژيك تا بهداشت رواني در اعماق و ژرفاي لايههاي دروني، رمز آلود و تجربههاي عرفاني، الهامي و نهايتاً وحياني را نشان ميدهد.
اساساً بهداشت رواني، طرحي براي زندگي، پيگشتِ معنويِ معناگشتاوري در جوشش و رويش درونزاد و فلسفههايي براي چراها و چگونگيهاي زندگيها و وجودهاي انسان است. به نظر ميآيد كه منطقاً هر طرحي از اين دست، نميتواند گوشه چشمي به هستي كيهاني و ارتباط آن با هستي اجتماعي و فردي انساني، نداشته باشد؛ چنان كه نميتواند به طور معلّق و در ميانههايِ گسستِ ميان عين و ذهن حقيقت و واقعيّت، پايايي و هستايي و بايد و هست، پديدار شود. توجه به بهداشت معنويتِ مرتبط با معناي زندگي و معانيِ معنويِ زندگي انسان در اين نگاه كه در اتصالات ميان خرد و معنويّت، و معناي عاقلانه و معنوي زندگي از سويي با عينيّت بيروني و ذهنيّت دروني از سويه ديگر، شايد و چه بسا، شناخت و فهم ما را از سخن امام علي(ع) متفاوت كند. بنابراين، اگر امام(ع) ميفرمايد: رحم الله امرا تفكر فاعتبر؛ «خداوند رحمت كند انساني را كه انديشه ميورزد و درس ميآموزد» (نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه 102، ص 302) و يا رحم الله امرا عرف نفسه و علم من اين و في اين و الي اين، آيا غرض امام(ع) از انديشه خودشناسي و اين كه انسان بداند موقف و جايگاه او در كجاست، تبار او كيست، و جهت حركت او به كجا و كدام سو است، آيا اين موقفشناسي، تبارشناسي و ديرينهشناسي صرفاً به همين معاني رايج اخلاقي و كلامي آن است؟ آيا نميتواند تواماً ناظر به نوعي دورانشناسي و شناخت تاريخي از زندگي و مناسبات عيني اجتماعي انسان و دورانهاي تحولي معناجويي معنوي انسان در شرايط عصري باشد؟ يعني: تاريخ و جغرافياي تبار عصر و دوران معاصر خويش. تأمّل ژرف، درك و دريافت و ارايه پاسخهايي به پرسشهاي ذهني و عيني و نيز حيثيّات بينرشتهاي انسان معاصر، كه با تماميت بهداشت رواني او گره خورده و درهمتنيده است، هم در پيش روي دين و هم در نزد روانشناسي، اصليترين كانونهاي چالشخيز معرفتيِ هر يك را پديدار خواهد ساخت. روانشناسي نوين (تجربي ـ رسمي) به اين پرسشهاي بنيادين و آغازين، در راستاي تأمين بهداشت ذهني و عيني روان انساني، چه ميگويد؟
اين تحقيق بر آن است تا تأكيداً بگويد: روانشناسي نوين، توان دروني و ظرفيّت محتوايي براي پاسخ به اين پرسشها را ندارد. جنس اين سؤالات، معرفتي است كه تجانس و سنخيّتي ميان آنها و روانشناسي رسمي نيست؛ پرسشهايي است كه منطقاً فرا روانشناختي است.
روانشناسي رسمي و دانشگاهي امروز، به مفهوم و عنواني پارادوكسيكال و متناقض نما تبديل شده است. از سويي متأثر از روح حاكم بر زمانِ خاستگاه انديشههايِ جديد و غربيِ خود، در متد، روش و محتواي مضموني و تأكيدهاي محتوايي معناگريزانه است و از سويي كاملاً متأثر از تجربهگرايي (Empricism) است.
اثباتگرايي (Positivism) و مادهگرايي (Materialism) تكوين مييابد و از طرفي مرتباً و به تدريج با پديدارهايي از جمله معناخواهيهاي ژرف و قلمروهاي معنوي حيات انساني كه جنساً و ذاتاً فراتجربي و غيرپوزيتويستي، مواجه شده و حجم وسيعي از گذارههاي معنايي و نيز معنوي را در مكاتب بعدي (فاصله گرفته از فضاي اوليه و مسلّط پوزيتويستي) در خود جاي داده است.
روانشناسي، فرع انسانشناسي است و تا تعريف و يا تعاريف ويژهاي از انسان در ذهن و پيشفرضهاي خود نداشته و يا ارايه نكرده باشيم، در حوزه روانشناسي انساني، در وادي حيرت، سرگردانيم. اين پيشفرضها و تعاريف متفاوت از انسان و درباره انسان، همان اموري است كه در روانشناسي درونزاد نيست.
از جمله پيشفرضهاي اين پژوهش آن است كه تغييرات و تحولات معرفتي در روانشناسي، تحوّلي ـ تكاملي بوده است و حاصل توجهاتي است كه با تغيير فضاي عمومي فرهنگي ـ فكري جامعه براي روانشاسان پسيني و متأخر، نسبت به روانشناسانِ پيشيني و متقدم پيدا شده است.
بنابر آنچه گفته آمد، ضرورت انسانشناسي ژرفانگر و فرانگر معاصرِ انسان تاريخي و خصوصاً انسان معاصر و جديد كه با شناخت دنياي نو نيز همبسته است، در جهت كشف همه وجوه انسان، و ناظر به تمامي حيثيّات انساني، در روانشناسي كاملاً پيداست؛ اما از ديگر سوي ناتواني و فقر دروني روانشناسي در انجام اين شناخت پيمايشيِ بينرشتهاي و كشفي، اصليترين چالش پيش روي روانشناسي است. دقيقاً به همين خاطر است كه روح حاكم بر روانشناسيِ تجربي، دستگاه گوارش مناسب براي هضم مضمون و ادراك محتواي معرفتي دين، فلسفه و عرفان را ندارد. از آن روي كه در پوزيتيويسم به مثابه خاستگاه منطق و روششناخت تجربيِ روانشناسي، جايي براي گزارههاي بيمعنا، نامفهوم و مهملِ متافيزيكي دين، فلسفه و عرفان نميماند.
در فضاي مسلّط اثباتگرايي، روانشناسان رفتارگرا كوشيدند تا از انسان، ماشين ـ حيوان و از روانشناسي، فيزيك بسازند؛ چنانكه انسانشناسي خود را از همه جنبههاي متافيزيكي، پالوده و از حوزه روانشناسي تجربي، پيراسته و زدودند.
ولي ويليام جيمز ميگويد: «دين انسان، عميقترين و خردمندانهترين چيز در حيات اوست.» (دين پژوهي، الياده، ص 260) و هر آنچه صبغه ديني داشت، براي يونگ به گونهاي، مهم بود. وي در مقاله رواندرماني يا مقامات روحاني نوشت: «در ميان بيماران من در نيمه دوم زندگيام، يعني در طول بيش از سي و پنج سال، حتي يك نفر هم نبوده است كه مسئله و مشكل او در تحليل آخر، جستوجوي نوعي نگرش ديني در باب زندگي نبوده باشد.» (همان، ص 289) فرويد بر آن است كه دين از ترسهاي اوليه و نياز به حمايت خواهي بشر، نشأت گرفته است. تصوّر خدا همان فرافكني روح در آيينه جهان كودك و آرزوهايِ ناخودآگاه او درباره قدرتِ مطلق و حمايت شدن و كوششي براي كنترل خشونت نامتشخّص جهان از طريق شخصيّت بخشيدن به آن به عنوان خداي پدروار است. فرويد، دين را پندار يا توهم تلقّي ميكرد. (همان، ص 280)
در هر روي، ميان انسان و بهداشت رواني، در روايت روانشناختانه آن، و انسان و بهداشت رواني در روايت عرفاني و نيز فلسفي، اخلاقي و فقهيِ ديني، تفاوتيِ فاحش و فاصلهاي پرناشدني وجود دارد؛ مگر آن كه اسباب و لوازم تقريب ذهني ـ زبانيِ بين حوزهاي و ميانرشتهاي فراهم آيد.
هر چند به نظر ميآيد كه مجموعه روايتهاي دين و زحمات روانشناسي رسمي، و ضرورت نياز به رهيافتهاي روانشناسيك در تأمين لايههاي احساسي ـ ادراكي، بهداشتِ رواني كنش فردي و اجتماعي انسان را ارج مينهد و ميپذيرد، اما اين روانشناسي رسمي است كه غالباً يا تجربههاي معنايي ـ معنوي را در سلوك عقلاني ـ عرفاني بر نميتابد و يا در نمي يابد و نسبت به آنها در موقعيت نفي و دفاع از خود ميپردازد و يا نسبت به آنها به طور حرفهاي بي تفاوت و خنثي است. در هر حال نياز آدمي به متافيزيك، و حتّي در دانشهاي جديد، يك ضرورت منطقي ـ معرفتي است كه از آن گريزي نيست.
عرفان ديني، به مثابه متعاليترين رويكرد و كانونيترين آموزههاي دروني و ژرف دين، در قياس با لايههاي كلامي ـ اخلاقي و فقهي، فاصله ميان انسان عرفاني با انسان روانشناسيك و تفاوت سطح بهداشت روانيِ عرفاني با بهداشت رواني انسان در روانشناسي، بسيار متفاوت است. عرفان، سلوك در سرزمينهاي تشنگي و ذوق حيراني و ادراك معاني و معنويِ روحاني است. به بيان مولوي: (دفتر چهارم
عرفان، شناخت ژرف و تجربه دروني و سلوكيِ اسماء و صفات حضرت حق در روندي تحوّلي و دريافت و شهودي اشراقي و ذوقي است. در سطوح پيشرفته، اصولاً فرض بهداشت رواني، منهاي معنويّت ديني و فرزانگي عرفاني و شوريدگي روحاني، ناممكن است و ناشي از انسانشناسي كژتابانه و يا در واقع ناانسانشناسي است كه بنيادش بر آب است. خانه بهداشت رواني در سطوح متافيزيولوژيك، بيعرفان توحيديِ دين، سست و شكننده است؛ به ضريب شكستگي و سستيِ خانه عنكبوت: اِنَّ اوهنَ البيوتِ لبيتُ العنكبوت (سوره عنكبوت، آيه 41).
بنابراين، براساس روايتِ «آگاهترينِ مردم به نفس خود، آگاهترين ايشان به پروردگار خويش است» (اعلمكم بنفسه، اعلمكم بربّه)، معرفت نفس، همان روانشناسي و خودشناسي است كه اقرب طرق به ماوراي طبيعت و صراط مستقيم خداشناسي است. انسان بزرگترين جدول بحر وجود و جامعترين دفتر غيب و شهود و كاملترين مظهر واجب الوجود است. اين جدول، اگر درست تصفيه و لايروبي شود، مجراي آب حيات و مجلاي ذات و صفات ميگردد. انسانكاري مهمتر از خودسازي ندارد و آن مبتني بر خودشناسي است.
بهداشت رواني كه مفهومي تو در تو و لايهاي است، از سطحيترين لايهها در تراز نيازهاي فيزيولوژيك تا عميقترين و ژرفترين مشاهدات ذوقي و مكاشفات اشراقي در مركز و كانون چشمههاي فيض الهي و برخوداريهاي معنوي ـ روحاني و تا عروج و معراج روحاني ـ جسماني و سخن گفتن و شنيدن با خداوند متعال (كه ويژه پيامبران است) را شامل ميگردد.
بهداشت رواني در سطوح عرفانياش، از مرحله و حالت يقظه و بيداري از غفلتِ سالك و نيّت و اقدام، شروع و تا بيداريِ از بيداري و تا ناهوشياري ناشي از ذوب در معاني معنوي و انوار حق و تا كاملاً انسان و انسانِ كامل شدن و جايگاه رفيع بعثتِ دروني و بيروني و اخذ مقام ولايت، ادامه مييابد.
در هرم لايه لايه ـ از بهداشت روانيِ فيزيولوژيك تا عرفاني ـ هر چه از قاعده هرم به سمت تارك مخروط، سير ميكنيم، از فراواني افراد كاسته ميگردد و از اين جاست كه سالكان جدّي و حقيقي كوي عرفان و بومِ عشق، كمتر و اندكاند. در سطوح عرفانيِ بهداشت رواني، حسناتُ الابرار، سيئات المقرّبين است. طبعاً نسبي بودن، تدريجي بودن و مرحلهاي بودن در اين سلوكِ بهداشتي، به وضوح پيداست. درايت سالك در آسيبشناسي راه و دلالتهاي نشانههاي ميانِ راه، به رعايتِ تجارب پيران طريق وابسته، و توفيق در وصول به لايههاي حقيقت، در فرض توجّه و عملِ ناظر به معيارهاي شريعت، نهفته است؛ ولي درعين حال، الگوي پير، اگر مانع از خودجويي، خودشناسي و نوجوييِ سالك و نوزايش مدام او گردد، مانع پويش سلوك است.
اما يك پرسش اساسي ديگر نيز ميماند: اصولاً چه ضرورتي دارد كه بهداشت رواني در تمام اين سطوح و حيثيات انساني معنوي متعالي پيش رود و صورت گيرد؟
انسان با همه پيچيدگيها و لايههاي دروني و حيثيات متنوع وجودي، در عين حال يك واحدِ پوياي به هم پيوسته ديناميك است و نياز به خودشكوفايي و خودپويايي در همه ظرفيتهاي تكاملي ممكن در خود را احساس و باور ميكند و اين نياز رواني را به دانش حضوري، در خود، مييابد و درك ميكند. بنابراين انساني كه اين حس و نياز در او زنده و بيدار شده و طالب تحقق كمالات معنوي و متعالي نفساني در خويش است، هرگاه در سطح و مرحلهاي از اين كمالات متوقف گردد و ديگر ظرفيتها و پنجرههاي معنوي حيات متعالي در او كشف و گشوده نگردد، از آن ناحيه و يا نواحي ديگر، شديدا آسيبپذير و عميقا خسران زده است.
اين احساس دروني خسارت و آسيب، اضطرابها و دلهرههاي جانكاه و توانْفرسايي را بر جان و روان و نيز ذهن و تن او وارد ميسازد. از اين جاست كه تأمين بهداشت رواني در همه سطوح و حيثيّات انساني در حد امكان و توان مقدور ضرورت مييابد.
اما پسزمينه همه اين پرسشهاي معرفتي، ناظر به يك نوستالژيِ ژرف و عميق در نهاد انسان است.
جالب توجه است كه در روانشناسي باليني و در حوزه مطالعات مربوط به بهداشت رواني اشخاص در فرايند تشخيص و درمان اختلالات رواني، در نخستين اقدام باليني، شرح حال و شرح سابقه بيمار پرسيده ميشود. اين شرح حال و بهويژه سابقهاي كه در طيّ مصاحبههاي باليني از مُراجع دريافت ميگردد، حال و اكنون باليني بيمار را براي درمانگر، مفهوم و معنادار ساخته و در تشخيص مناسب و طبعا درمانِ كار آمد، در درجه نخست اهميت قرار دارد. در قياس با شرححالنگاري و ثبت پيشينه بيمار مُراجع در روانشناسي باليني و بهداشت رواني، در انسانشناسي ديني و بهداشت رواني ديني نيز، گزارشهاي ديني و عرفاني از پيشينه و سابقه انسان، ما را به پسزمينه نوستالژيك پرسشهاي معرفتي، دلالت ميكند.
پيشينه و اصل و تبار انسان در گزارشهاي ديني ـ عرفاني، سابقهاي آن جهاني است؛ چندان كه به نظر ميآيد، گويا حقيقتا در چشماندازي نوستالژيك (nostalgic)، بسياري از افسردگيها، تنهاييها، دلهرهها و اضطرابهاي سخت و جانفرساي انسان، به تأويل خاستگاه آن جهاني انسان، و غريب و تنها و دلتنگ بودنش در اين جهان ميرود.
انسان در ياد و خاطره، و حسرت حضور در وطن مألوف و مأنوس، پس از هبوط از عالم ملكوت و گرفتار آمدن در غربت اين خاكدان، عميقا تنها است. توجه به بروندادهاي برآمده از اين نوستالژي و انسانشناسيِ ديني، منطقا، امكان و وقوع نوساخت و نوسازي روانشناسي ديگري است.
مرغ باغ ملكوتم، نيم از عالم خاكِ عارفانِ ديني، همان شرح ماجراي حسرت و غربت نوستالژيكِ انسان است. داستان تلخ و شيرين طوطي و بازرگان حضرت مولانا (نسخه نيكلسون، دفتر اول، ص 71) و يا قصه غمگنانه پيل مولوي (كنايه از عارفان حق) و يا در خواب ديدن پيل هندوستان (كنايه از هندوستان حقيقت و بهشت) نيز بازخواني و بازگويي همين نوستالژي ژرف است.
مولوي ميگويد:
(نسخه نيكلسون، ابيات دفتر چهارم، 3073 ـ 3068، ص 681)
قرآن كريم بيان ميدارد: ما انسان را آفريدهايم و وسوسههاي او را ميدانيم. معطوف به همين امر، در روايتي از پيامبر اكرم (ص) آورده شده است كه: يا عبادالله انتم كالمرضي و رب العالمين كالطبيب، فصلاح المرضي فيما يعلم الطبيب و تدبيره به لافيما يشتهيه، الا فسلموا الله امره؛ «بندگان خدا، شما بسان بيمارانيد و پروردگار جهانيان چون درمانگراست. مصلحت بيماران در دانش پزشك و تشخيص و تدبير اوست، نه در تمايلات بيمار. پس كار خدا (طبابت) را به خود او واگذاريد.»
عرفان، خروج همراه با درد و رنج و سير و سلوك رياضتكشانه در گذار از دنياي ظلمت و جهان تاريكي به جهان نور و ـ روشنايي است و در اين سير و سلوك، الله نور السموات و الارض، است (سوره نور، آيه 35)
سلوك عرفاني، معنويتِ معناجويانهاي است كه هويت و حقيقت سالك در مراتب آن، تشخّص و تعيّن مييابد، و در اين ميان، ذكر از رمزآلودهترين مفاهيم و آموزههاي عرفاني است. سالك در مراتب عاليه، در حقيقت و واقعيتِ اذكار غوطه ميخورد و با ذكر و يادِ حق، با ذكر و موسيقي نيايش گل و گياه و حيوان و جهاد و تسبيح و تقديس همه هستي، همصدا و همآواز ميگردد، و بي خودانه ذرات وجودش در فضاي حق و كوي عشق، با ذرات هستي به گردش و رقص و سماع در ميآيد.
بزرگترين حرمان براي انسان از منظر معنويت و عرفان ديني، محروميت از ذكر حق و فقر نيايش است. و در حقيقت، نياز به معنويت دروني و ديني و ذكر و ياد حق، نيازي عميقا رواني است؛ چندان كه به تعبير قرآن كريم، زندگي همه كساني كه بيياد و ذكر حق تعالي ميگذرد، تيره و تار، پرتنش و اضطرابآلود است: منْ اعرض عن ذكري فان له معيشهً ضنكا(سوره طه، آيه 24).
از سويي نيز، هر گاه عبدسالك، ذكر و ياد حق كند، خداوند نيز او را ياد كرده، مدد ميرساند.
«مرا ياد كنيد، تا شما را به ياد آورم»: فاذكروني اذكركم (سوره بقره، آيه 152) و اين حق هر چه درونيتر باشد، بازخورد آن نيز پايدارتر است؛ چندان كه سالك در بسامد و فراواني ذكر حق چون تار و سيمي است كه پي در پي با ضربات رامشگر و آرامشگر حق نواخته، به لرزش در ميآيد و آرام ميگيرد؛ چرا كه در اين تكاپوي متعالي، قلبش كه عرش رحمان است، روشن و تابناك ميگردد: انما المومنون الذين اذا ذكر الله وجلت قلوبهم مؤمنان؛«چون ياد خدا رود، دلهاشان لرزان گردد.» (سوره انفال، آيه 2)
قدرتهاي روحي و توان تصرفات عارف نيز از آن روي است كه تمامي انرژي و توان معنوي او بر كانون توحيد تمركز مييابد. اين كه نوع انسانها از انجام آن تصرفات در پديدهها و پديدارها عاجزند، در واقع ناشي از پراكندگي دروني و عدم انسجام ذهني و تشتت خاطر و گسيختگيهاي رواني و در نتيجه لجام گسيختگي و عدم تمركز توان و انرژي دروني آنها در جهات پراكنده و ناهمسو است؛ در حاليكه گراينگاه و برآيند انرژيها، خواستها، نيازها و انتظارات عارف، حوزه توحيد و قلمرو اراده الهي است. او نه تنها ميگويد، بلكه با ذكر «ان صلوتي و نسكي و محياي و مماتي لله رب العامين»(سوره اعراف، آيه 162) زندگي ميكند. بنابراين عارف سالك حق، دغدغههاي جزيي و نگرانيهاي خُرد ندارد، تا پريشان و مضطرب گردد و تا روح و جان او از كانون حقايق معنوي منصرف و منحرف گردد. در اين حالت او به واقعيت حوادث و پيشامدها، به مثابه بستر تحول و تعالي نظر ميكند، و هر حادثه ناخوشايند كه در زندگي ديگران، بحرانساز است، براي او راز و رمزي است كه رابطهاش با خداوند، معنا و ژرف ميبخشد. عارف ابتلائات و بلايا را مغتنم ميشمارد، و به آنها راضي است و با صبر و شكيبايي آگاهانه و عاشقانهاش، مراتب ادب بندگي و حق معرفت را روا ميدارد و با جرعهجرعه نوشيدن تلخيها، آرامش دروني او پايدارتر و بهداشت روانياش ژرفتر و عميقتر ميگردد؛ چرا كه باتمام وجود و ذرات خود احساس كرده است كه خداوند از رگ گردن هم به او نزديكتر است. او كاملاً پذيرفته است كه: ما أصاب من مصيبه الا باذن الله (سوره تغابن، آيه 11) و عميقا باور كرده است كه: الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا؛ «ما مجاهدان خويش را به راههاي خود دلالت ميكنيم.» (سوره عنكبوت، آيه 69) عارف حق و سالك معنويت، در محضر خداست و شهود كرده است كه «هو معكم اينما كنتم. (حديد، آيه 4)
به نظر ميآيد كه روانشناسي رسمي، توان هضم ابعاد انقلاب روحي، بيقراري دروني و شوريدگي معنوي و افروختگي فزاينده انسان را ندارد و چه بسا نشانههاي حالات و خصوصيات احوالي او را حمل بر گسستهاي ذهني ـ عيني (اسكيزوفرني) و اختلالات مزمن رواني كند! چرا كه غالبا آرامش، آسايش و سازگاري مسالمتآميز، و نيز پرهيز از هر گونه تنش و اضطراب و نگراني، به منزله بهداشت پيشرفته رواني است و در مقابل آرامش و راحتي و آسودگي خاطر سالك، با ضربان و نبض التهابها، اضطرابها و تنشهاي دروني و سخت و تجربههاي حالات و مقامات عرفاني، همراه و عجين است.
گفتني است كه معبر و گذرگاههاي عرفاني، پيچهاي تند و لغزندهاي دارد. مفاهيم و آموزههاي عرفاني به دلايل متعدد، از جمله زبان سمبوليك و نمادين و نشانههاي غلطانداز، بيشترين امكان و آمادگي را نيز براي كژفهميهايشناختي و كژتابيهاي كنشي دارد؛ به گونهاي كه گاه حركت در جريانها و روندهاي عرفاني، نه تنها به بهداشت رواني متعالي نميانجامد، بلكه ريشه سلامت رواني فردي را ميسوزاند و چه بسا سرمايههاي مادي و معنوي او و جوامع را ويران و نابود و گاه حتي بهداشت رواني فرد را در سطوح فيزيولوژيك و نيز روابط بين فردي كاملاً در هم ميريزد و در سطوح فردي و اجتماعي، او را عميقا پريشان احوال ميسازد؛ اگرچه حدودي از اين نابسامانيها در مناسبات اجتماعي و زندگي عادي و روند طبيعي امورِ جاري، بهويژه در مراحل نخستين سلوك عرفاني، ناگريز و طبيعي است. در واقع با توجه به اهميت نياز رواني به معنويت ديني و روحانيت عرفاني و تعالي بخشيدن به روح و روان از سويي و در عين حال احتمال راهزنيهاي گمراه كننده در اين سلوك، توجه همزمان به راه و نيز آسيبشناسي سلوك و بركنار ماندن از انحراف كژانديشي و كژتابي در فهم آموزهها، اصليترين توجه متضاد و متخالف در تأمين بهداشت رواني، در رويكرد معنوي ـ عرفاني است. انحرافات و كژيها، بسيار ظريف، پيچيده و آرام رخ ميدهد و بروز و ظهور نشانههاي باليني آن نيز در بلند مدت ظاهر ميگردد. بنابراين پيشگيري اهميت فوقالعاده مييابد؛ خصوصا كه تا حدود زيادي با قابليت توجيهي از سوي سالك كژتابِ كژانديش نيز همراه ميگردد. افزون بر آن، بر قراري و تنظيم نسبتهاي اين سلوك معنوي در تناظر و تخالف با مناسبات عصري زندگي اجتماعي در دنياي نو و پسانو، ضرورت وجود دلالتهاي مناسب و نوانديشي در حوزه ممكن و ناممكن و سنجش مقدورات ذهني و امكانات عيني سلوك در حوزههاي معنويت ديني و ساز و كارهاي فراگير كردن آنها در زندگي و حيات فردي و اجتماعي و نيز مشايخ و راهنمايي كه ذهن و زبان معاصر را دريابند را تاكيد ميكند.
به هر روي، انسان عرفاني، اسير خاكدان نيست و بهداشت روانياش در گرو، و رهين تداوم و تعالي عشق ورزيدن به معشوق و خلق شدن مدام در حضور حضرت حق و محبوب است.
خداي او نيز عاشق و دوستدار اوست و اين، آتشي بر جان و ذهن و روان او ميزند كه ياد و نام هر چه و هر كه جز دوست را از ميان ميبرد و ميانه او و عشق محبوب را همچون نسبت انسان با خود او ميسازد. بدين رو ميان عرفان به خود و عرفان به الله تعالي، تمايزي نميماند و من عرف نفسه فقد عرف ربه، تحقق مييابد؛ چرا كه روانشاسي، مساوق با خداشناسي است.