روان شناسی و ارتباط ریشه ای با فلسفه

محمدرضا حاتمی

نسخه متنی
نمايش فراداده

روان‏شناسى و ارتباط ريشه‏اى با فلسفه

محمدرضا حاتمى

مقدّمه

در روزگارى نه چندان دور، كه مطالعه سرشت انسان تنها در قلمرو فلسفه ممكن بود، روان‏شناسى نيز مانند بسيارى از رشته‏هاى علمى ديگر، از اعضاى خانواده فلسفه به حساب مى‏آمد، اما از قرن 17 و پس از آن‏كه زمينه براى رشد دانش تجربى گسترده‏شدوتخصص‏هاپديدآمدند،رشته‏هاى گوناگون علمى يكى پس از ديگرى مشغول نزاع با فلسفه و تلاش براى جدايى از آن گشتند و آخرين مبحثى كه از فلسفه جدا شد، روان‏شناسى در نيمه قرن نوزدهم بود. در نگاه اوليه، روان‏شناسى علمى كاملاً تجربى مى‏نمايد كه از فلسفه، كه دانش عقلى و برهانى است، جدا مى‏باشد. اما يك تحليل روش‏شناختى حكايت از اين دارد كه روان‏شناسى آن‏چنان به فلسفه نزديك است كه نمى‏توان روان‏شناس صاحب نامى را عنوان كرد كه، صرف‏نظر از نگرش مثبت و يا منفى او به فلسفه، معتقد به نوعى فلسفه و نظريه فلسفى نباشد، و همچنين مكتبى روان‏شناختى پيدا نمى‏شود كه چند اصل از اصول فلسفى را پيش‏فرض خود قرار نداده باشد. از اين‏رو، آيا روان‏شناسان بكلى از فلسفه بى‏نيازند يا اين‏كه با وجود جدا شدن اين دو از يكديگر، پيوند ميان آن دو هنوز برقرار است؟ آنچه در اين نوشتار مدّ نظر است، گذر اجمالى به عوامل مؤثر بر تشكيل روان‏شناسى علمى و رابطه آن با فلسفه مى‏باشد.

تاريخ روان‏شناسى

تاريخ روان‏شناسى را مى‏توان به دو دوره اصلى تقسيم كرد: دوره اول از زمان فلسفه يونان باستان تا پايان قرون وسطى يعنى در يك فاصله زمانى بيش از دو هزار سال كه طى آن موضوع اصلى روان‏شناسى را روح و ماهيت روح و تلاش براى شناسايى آن با روش‏هاى فلسفى تشكيل مى‏داد، امتداد داشت. اين دوره به «عصر روان‏شناسى ما بعد طبيعى (1) / ما قبل علمى (2) » موسوم است و مكاتب سنّتى و عمدتا فلسفى ـ روان‏شناختى به جدايى مطلق «نفس» و «بدن» باور داشتند. روان‏شناسى ما قبل علمى بيش از حد فلسفى بود و مسأله مورد علاقه‏اش شناسايى حيات ذهنى بشر با روش‏هاى فلسفى بود.

دوره دوم از عصر دكارت به بعد شروع مى‏شود. دكارت توجهش را از روح به ذهن و فرايندهاى ذهنى معطوف ساخت و پس از وى ذهن در كانون توجه قرار گرفت و مجادله بر سر رابطه نفس و بدن با عناوين گوناگون در ميان فلاسفه و روان‏شناسان شدت يافت. اما در اثر واكنش نسبت به فلسفه دكارت، «فلسفه تجربى» (3) و نظام‏هاى وابسته به آن به وجود آمدند و به زودى تحليل تجربى ذهن جاى بررسى عقلانى آن را گرفت و روان‏شناسى جنبه تجربى يافت.

بدين‏سان، روان‏شناسى نوين، كه در ابتدا بيش از حد فلسفى بود، به تدريج از فلسفه فاصله گرفت و جنبه علمى‏ترى يافت. و گرچه در ابتدا، ذهن‏گرايى مكتب حاكم بر تفكرات روان‏شناختى بود و روان‏شناسان انسان را تركيبى از بدن و ذهن در نظر مى‏گرفتند و هشيارى را معادل ذهن دانسته، روان‏شناسى را علم مطالعه هشيارى و ذهن تعريف مى‏نمودند، اما تحت تأثير جوّ علمى حاكم بر قرن نوزدهم، مطالعه ذهن و هشيارى، كه در كانون و متن روان‏شناسى قرار داشت، براى مدتى از روان‏شناسى حذف گرديد.

در فلسفه اسلامى نيز از قديم‏الايام در بخشى تحت عنوان «علم‏النفس» به مسائل روان‏شناختى مى‏پرداخته‏اند. در علم‏النفس، علاوه بر مباحث فيزيولوژيك و حواس ظاهرى، به امور مربوط به بعد انسانى نيز توجه بسيارى شده است كه از مباحث بسيار مهم و ضرورى بوده و امروزه جايشان‏درمباحث روان‏شناسى خالى است.

عوامل مؤثر در شكل‏گيرى روان‏شناسى علمى

از قريب دو قرن قبل از تشكيل روان‏شناسى جديد، نظريات علمى تازه‏اى عرضه شده و اكتشافات و اختراعات عظيمى تحقق يافته بودند كه در تكوين انديشه و جهت‏گيرى علمى و فلسفى دانشمندان و در تغيير و تحولات علوم گوناگون تأثيرات مستقيمى بر جاى گذاشتند و نيز بر شكل‏گيرى و نگرش و جهت‏گيرى روان‏شناسى نيز تأثير بسزايى داشته‏اند:

نظريه‏هاى «تجربه‏گرايى»، (4) «اثبات‏گرايى» (5) و «ماده‏گرايى» (6) از جمله جريان‏هاى فكرى عمده‏اى هستند كه بر حركت روان‏شناسى علمى تأثير داشته‏اند. مكتب «تجربه‏گرايى» گرايشى مهم نسبت به روان‏شناسى ايجاد كرد و آغازگر تحولّى ريشه‏اى در تفكر روان‏شناختى گرديد، به گونه‏اى كه از جمله عوامل مؤثر در جداشدن روان‏شناسى از فلسفه و استقرار آن به صورت علمى مستقل، به حساب مى‏آيد. روان‏شناسى تحت تأثير تجربه‏گرايى به آزمايشگرى (7 ) نزديك شد و شيوه جديدى در مطالعات روان‏شناختى را، كه به «حس‏گرايى» (8) منتهى شد، به همراه داشت. بدين‏سان، از آن‏رو كه ذهن قابل تجربه حسى و اندازه‏گيرى آزمايشگاهى (9) نيست، بايد از مطالعات روان‏شناسانه حذف و يا حداكثر گفته شود: ذهن چيزى جز همان تراكم تدريجى تجربه‏هاى حسى (10) نمى‏باشد. (11)

بنا به «فلسفه اثباتى»، (12) واقعيت‏هايى كه قابل مشاهده باشند پذيرفته مى‏شوند و متافيزيك انكار مى‏گردد. «اثبات‏گرايى» مدعى بود هر چه را نتوان به كمك حواس بدان دست يافت غيرقابل شناخت است. در نتيجه، اثبات‏گرايى تمامى فلسفه مابعدالطبيعه را اساسا رد كرد و موجب تقويت گرايش‏هاى ضد «ذهن‏گرايى» (13) و «درون‏گرايى» (14) در روان‏شناسى گرديد و زمينه‏هاى ايجاد روان‏شناسى رفتارگرايى امريكايى را فراهم نمود.

اعتقاد به فلسفه مكانيستى و ماشين‏گرايى، تعيين‏كننده خط‏مشى حركت روان‏شناسى در قرن نوزدهم و پس از آن بوده است؛ اين‏كه همه جهان شبيه ماشين است؛ يعنى منظّم و قابل پيش‏بينى و مشاهده و اندازه‏گيرى مى‏باشد. بنابراين، همه چيز، حتى انسان، را مى‏توان در قالب مفاهيم فيزيك توصيف كرد و در پرتو ويژگى‏هاى فيزيكى بررسى نمود.

بر اين اساس، روان‏شناسى براى اعلام استقلالش از فلسفه و رسيدن به يك نظام علمى، مجبور بود روش‏ها، شيوه‏ها و ابزارى بيابد كه در عين تناسب با موضوع روان‏شناسى، بر معيارهاى علم نوين نيز منطبق باشند. بدين‏روى، روان‏شناسان در ابتدا با به كار بستن درون‏نگرى، نشان دادند كه مى‏توانند از اين روش به سود روان‏شناسى استفاده نمايند. اما با پيشرفت روان‏شناسى و جهت‏گيرى‏هاى تازه آن و شناخته شدن كاستى‏هاى درون‏نگرى، عدول از روش درون‏نگرى شروع شد و استفاده از آن محدود گرديد و به روش‏هاى ملموس‏تر اعتماد بيش‏ترى پيدا شد.

از سوى ديگر، نظريه «تكامل» داروين ( Ch arles Darwin ) اين نظر را مطرح ساخت كه انسان اساسا تفاوتى با حيوان ندارد و اين نظريه به تدريج، كل روان‏شناسى را تحت‏الشعاع قرار داد و روان‏شناسى در واقع، به صورت بخشى از مطالعه زيست‏شناختى موجودات زنده در آمد. منتهى اين اعتقاد پيدا شد كه انسان را بايد به منزله يك «ارگانيزم» مطالعه كرد. اين عقيده هم به سهم خود، به بى‏اهميت جلوه دادن هشيارى و ذهن كمك نمود و به گفته مك دوگال ( Mcdougall ) «تكامل» تأثير بسزايى در تأسيس روان‏شناسى بدون روح داشته است. (15)

بدين‏سان، آنچه براى ايجاد علم جديد لازم بود، فراهم شد و تنها عينيت بخشيدن به نظريه‏ها مورد نياز بود و زمينه اين كار با رشد روش آزمايشگاهى، به ويژه در فيزيولوژى ( Physiology ) فراهم گرديد. بنابراين، هنگامى كه فلسفه روش آزمايشگاهى را براى بررسى ذهن هموار مى‏كرد، فيزيولوژى نيز مكانيسم‏هاى فيزيولوژيك و زير بناى پديده‏هاى ذهنى را در آزمايشگاه مورد تحقيق قرار مى‏داد و بدين صورت، از پيوند فلسفه با فيزيولوژى، روان‏شناسى علمى به دست دانشمندانى همانند وونت در سال 1879 به عنوان رشته‏اى جديد شكل گرفت.

ويلهام وونت ( Wilhalm Wundt ) علاوه بر فلسفه، استاد فيزيولوژى و آشنا به «روش‏شناسى علمى» نيز بود. وى سرسختانه به رابطه دو جانبه بين فلسفه و روان‏شناسى اصرار مى‏ورزيد و معتقد بود: روان‏شناسى بايد در تماس نزديك با فلسفه پرورانده شود و به رغم اشتياقش به آزمايش، عقيده داشت كه تنها آن دسته از پديده‏هاى ذهنى را كه آمادگى پذيرش مستقيم تأثير فيزيكى دارند، مى‏توان مورد آزمايش قرار داد و تحقيق در فرايندهاى عالى ذهنى مانند تفكر و اراده نيازمند استفاده از روش‏هاى ديگر مى‏باشد. اما پس از مدتى نه چندان دور، ديوار بين جسم و ذهن فرو ريخت و روان‏شناسى در حدود سال 1930 رسما به جرگه علوم تجربى پيوست.

رابطه روان‏شناسى با فلسفه

به درستى، فلسفه از ديرباز خود را متولّى روان‏شناسى مى‏دانسته است؛ زيرا كاوش‏هاى روان‏شناختى همزمان با طلوع فلسفه آغاز گرديدند و تفكر روان‏شناختى بيش از 24 قرن قبل ـ يعنى از دوران فلسفه يونان باستان ـ تا اواخر قرن نوزدهم، بخشى از فلسفه به شمار مى‏رفت و در بطن آن رشد يافت. (16)

در حقيقت فيلسوفان بودند كه به مباحث گوناگون درباره عملكردهاى انسان در بخشى از فلسفه به نام «علم‏النفس» مى‏پرداختند. بدين‏سان، روان‏شناسى تحت عنوان علم‏النفس، قرن‏هاى متمادى به عنوان يكى از شاخه‏هاى اصلى فلسفه در مراكز علمى جهان، بخصوص در ايران تدريس مى‏شد و كم‏تر فيلسوف و متفكرى را از زمان ارسطو تا ملاصدرا مى‏توان يافت كه به مباحث احساس، (17) ادراك، (18) تفكر (19) و توانايى‏هاى ذهنى (20) نپرداخته باشد. اگرچه در اين مباحث، گاهى نيز با روش‏هاى شبه تجربى (21) داورى شده، اما در اين دوره، تلاش بر اين بوده است كه با روش‏هاى فلسفى، (22) حيات ذهنى (23) بشر شناسايى گردد.

بر اين اساس، مى‏توان گفت: فلسفه در طول قرن‏ها نظريه‏هايى را صورت‏بندى كرده است كه مبناى فلسفى روان‏شناسى نوين را تشكيل مى‏دهند. از اين‏رو، شايد فيلسوفان شايسته عنوان «مبتكر علم روان‏شناسى» باشند؛ چرا كه ايشان بى‏ترديد براى اولين بار مباحث مربوط به مسائل بنيادى روان‏شناختى را مطرح نموده‏اند. از اين‏رو، هر مكتب روان‏شناسى از طريق پيش‏فرض‏هاى پنهان و آشكارى كه ريشه در تعاليم فلسفى داشته، تكامل يافته است و نظريه‏هاى روان‏شناختى اغلب تحت تأثير يا ملهم از انديشه فلسفى گذشته يا معاصر مى‏باشند، به گونه‏اى كه با در نظرگرفتن زيرساخت فلسفى مكاتب، مى‏توان ربط آن‏ها را به تعاليم فلسفى گذشته پيدا نمود و حتى آن‏ها را طبق مبانى فلسفه‏شان طبقه‏بندى كرد. (24) «البته وسعت تأثيرى كه تفكر فلسفى بر روان‏شناسى نوين داشته است، در مورد كشورهاى گوناگون فرق مى‏كند. از اين‏رو، مى‏توان گفت: به طور كلى، روان‏شناسى اروپايى فلسفى‏تر و نسبت به جريان‏هاى فلسفى حسّاس‏تر از روان‏شناسى امريكايى بوده است.» (25)

در اين‏جا، به برخى از اين تأثيرات اشاره مى‏شود و به دليل آن‏كه غرب روان‏شناسى ارسطويى را با آغاز عصر نوزايى پذيرا شد، بحث از ارسطو شروع مى‏شود. اگرچه ارسطو هرگز خردورزى و تعقّل را ناديده نگرفت، اما نسبت به «مشاهده تجربى» نگرش مثبت داشت، به گونه‏اى كه معتقد بود: سرچشمه همه دانش‏ها «تجربه حسى» (26) است. وى در تشريح ديدگاه تجربه‏گرايانه خود، قوانين «تداعى» (27) را تدوين نمود و اصول تداعى‏اش بعدها پايه‏هاى مكتب «تداعى‏گرايى» (28) را تشكيل دادند كه شديدترين و مستقيم‏ترين تأثير را بر روان‏شناسى علمى گذاشتند و هنوز هم بخش عمده‏اى از روان‏شناسى به حساب مى‏آيد. (29)

از جمله فيلسوفان ديگر، دكارت مى‏باشد كه فلسفه‏اش بر نسل‏هاى بعدى تأثيرى عميق و گسترده داشته و به روان‏شناسى خدمت‏هاى زيادى كرده است. دكارت با مقايسه بدن انسان با ماشين، راه را براى مطالعه علمى انسان هموار كرد. او فيزيولوژيست‏ها را واداشت تا روش كالبد شكافى را به منظور بهتر شناختن ماشين بدن، به كار گيرند و از آن‏رو كه مى‏پنداشت انسان و حيوان از نظر فيزيولوژيكى شبيه هستند، مطالعه حيوانات براى شناخت انسان، از احترام ويژه‏اى برخوردار شد. از اين‏رو، راه را براى «روان‏شناسى فيزيولوژيك» (30) و «روان‏شناسى تطبيقى» (31) هموار نمود.

توماس هابز ( Thomas Hobbes ) با اعتقاد به اين‏كه تأثرات حسى سرچشمه همه دانش‏ها هستند، مكتب تجربه‏گرايى (32) را بازگشايى كرد و با اين ادعا كه رفتار انسان به وسيله ميل‏ها يا بيزارى‏ها كنترل مى‏شود، انديشه جرمى بنتام ( Jermy Bentham ) را سامان بخشيد كه بگويد: رفتار انسان تحت كنترل اصل لذت است؛ و اين همان انديشه‏اى است كه به وسيله فرويد و ساير روان‏شناسان تحليلى (33) به كار گرفته شد. (34)

از سوى ديگر، مى‏توان به كانت اشاره كرد. وى معتقد بود: آنچه را ما به طور هشيار تجربه مى‏كنيم، هم تحت تأثير تجربه حسى حاصل از جهان تجربى قرار دارد و هم متأثر از ذهن است كه فطرى مى‏باشد و از اين‏رو، فلسفه كانت را مى‏توان پيشاهنگ «روان‏شناسى خبرپردازى» (35) و علم‏شناختى دانست. و در نهايت، مى‏توان از جان‏لاك ( John Lock )، فيلسوف تجربى انگليسى، نام برد كه موضع رفتارگرايان (36) بر اساس نظريه وى استوار است. (37)

بنابراين، كوشش‏هايى كه در قرون گذشته توسط فيلسوفان در راه مطالعه انسان انجام شده بودند، زمينه را براى مطالعات گسترده درباره روان و رفتار فراهم ساختند و مكاتب روان‏شناسى يكى پس از ديگرى در كم‏تر از دو قرن شكل گرفتند. اكنون مى‏توان با برنتانو Brentano )) هم‏عقيده بود كه مى‏گفت: روان‏شناسى هم يك علم تجربى است و هم يك دانش غير تجربى و غير عينى. غير عينى بودنش به اين دليل است كه از پديده‏هاى ذهنى (38) و روابط آن‏ها بحث مى‏كند و عينى بودنش به خاطر آن است كه حالات روانى را مورد پژوهش قرار مى‏دهد. (39)

بر اين اساس، مى‏توان گفت: هرجا در روان‏شناسى توجه به درك مبانى نظرى و پديده‏هاى روانى و روابط آن‏ها با بدن بيش‏تر باشد، به فلسفه نزديك‏تر مى‏شويم و هرجا به جهت‏گيرى زيست شناختى و مبانى فيزيولوژى متمركز شويم، به مباحث صرفا روان‏شناسى نزديك شده‏ايم.

بنابراين، نمى‏توان روان‏شناسى را علمى كاملاً تجربى دانست؛ زيرا به گفته يونگ ( Jung )، «همين كه روان‏شناسى صرفا يكى از فعاليت‏هاى مغزى تلقّى شود، ارزش ويژه و كيفيت ذاتى خود را بلافاصله از دست مى‏دهد و حاصل عمل غدد داخلى و در رديف يكى از شاخه‏هاى فيزيولوژى به شمار مى‏رود و به بيان اريك فروم ( Erick Frome )، روان‏شناسى به صورت علمى درمى‏آيد كه فاقد موضوع اصلى خويش، يعنى روح انسان است.» (40)

بدين‏سان، روان‏شناسى خواه ناخواه بايد با واقع‏بينى تمام، مسائل فلسفى مربوط به ذهن و روان را به عنوان اصل موضوعى زيربناى حركت خود قرار دهد و نبايد پنداشت كه مى‏توان با نفى مسأله نفس و بدن، رابطه روان‏شناسى را از فلسفه گسست؛ چرا كه اين درست اقرار به ارتباط و تأثير فلسفه در روان‏شناسى است.

مسأله مشهور نفس و بدن و نوع ارتباط آن‏ها با يكديگر از جمله مسائل فلسفى است كه در نحوه نگرش روان‏شناختى مؤثر بوده و در مكاتب روان‏شناسى نيز مطرح شده است. مسأله‏اى كه در بستر فلسفه رشد و گسترش يافته و با شيوه خاص فلسفى مورد بررسى قرار گرفته است و در تمام فرهنگ‏ها و اديان و مذاهب مطرح بوده و مسأله‏اى انسانى و جهان‏شمول گشته است.

به نظر مى‏رسد مسأله «ارتباط نفس و بدن» يا وحدت و كثرت آن‏ها، اولين و محكم‏ترين پيوند و اتصال ميان فلسفه و روان‏شناسى را همواره برقرار نموده است. درست است كه روان‏شناس از عوارض ذاتى روان سخن مى‏گويد و به حالات، فعاليت‏ها، زمينه‏ها و به عوامل مادى يا تجلّيات رفتارى روان مى‏پردازد و قانونمندى‏هاى آن‏ها را از راه‏هاى تجربى تبيين مى‏كند، اما يك علم معتبر روان‏شناسى بايد بر مقدّمات و مبانى فلسفى معتبر بنا گردد و با تصديق به وجود نفس و روان، كار خود را شروع كند و اين تنها مبناى منطقى است كه دانش معتبر روان‏شناسى بر آن بنياد نهاده مى‏شود.

از سوى ديگر، برخى يافته‏هاى تحقيقات روان‏شناختى نيز در صدد حمايت و يا تضعيف برخى فرضيه‏هاى فلسفى بوده و يا خود فرضيه‏اى تازه مطرح مى‏سازند و از اين‏رو، فيلسوفان هم براى ارائه نظريات معتبر، به يافته‏هاى قانونمند و متقن روان‏شناسان احتياج مبرم دارند؛ زيرا تمام فعل و انفعالات مادى و فيزيولوژيك، كه علم بدان‏ها دست يافته، مقدّمه تحقق امور روانى‏اند و آن‏جا كه نظريه‏پردازى در ارتباط با كنش‏ها و فعاليت‏هاى پيچيده ذهنى نظرياتى ارئه دهد، تازه كار فيلسوف شروع مى‏شود كه آيا مى‏تواند آن‏ها را مادى فرض نمايد يا خير.

بدين‏روى، تا حدى پذيرفته شده است كه با مباحث صرفا فلسفى و بدون در نظر گرفتن فعاليت‏هاى عصبى مغز و داده‏هاى روان‏شناسان، نمى‏توان رفتارهاى كلى را توجيه و تبيين نمود و از سوى ديگر، با تمركز محض روى مكانيسم‏هاى عصبى و بدون توجه به يافته‏هاى فلسفى، نمى‏توان به ماهيت و ارتباط نفس با بدن پى برد. از اين‏رو، با توجه به تجربه‏هاى با ارزش به دست آمده، برخى روان‏شناسان و فيلسوفان نياز دو جانبه به بحث درباره مسائل مورد علاقه مشترك را دريافته و بخشى را به نام «روان‏شناسى فلسفى» (41) به وجود آورده‏اند كه زمينه‏اى براى بحث در مورد مسائل نظرى گوناگون روان‏شناسى از ديدگاه فلسفى فراهم آورده است.

خلاصه اين‏كه اگرچه روان‏شناسى و فلسفه جدايى را كاملاً پذيرفته‏اند و روان‏شناسى تحت تأثير علم و روش‏شناسى علمى، خود را به ظاهر از قيد وابستگى‏هاى فلسفى رها ساخته و به صورت علمى مستقل در آمده است و اگرچه روان‏شناسى خود را از خانواده علوم تجربى مى‏داند و بدين‏سان، پيوند مجدد با فلسفه آسان نمى‏نمايد، اما اين دو تنها اسما از هم جدا گشته‏اند و نشانه‏هاى فراوانى در دست است كه يك دوستى خوب براى هر دو طرف بسيار سودمند خواهد بود؛ زيرا نتايج تحقيقات روان‏شناسان سبب تكميل ديدگاه‏هاى فلسفى در مورد نفس و بدن مى‏شود و يافته‏هاى فلسفى كمك بزرگى به حل مسائل بنيادى روان‏شناسى مى‏نمايد.

1. Metaphysical psychology .

2. Prescientific Psychology .

3. Experientialism .

4. Empiricism .

5. Positivism .

6. Materialism .

7. Sensory experience .

8. Positive philosophy .

9. Mentalism .

10. Introspection .

11ـ محمد غروى و همكاران، مكتب‏هاى روان‏شناسى و نقد آن، چاپ سوم، تهران، سمت، 1376، ص 90.

12. Experimentation .

13. Sensationalism .

14. Invitromeasurement .

15و16ـ هنريك ميزياك و ويرجينيا استادت سكستون، تاريخچه و مكاتب روان‏شناسى، ترجمه احمد رضوانى، چ دوم، مشهد، آستان قدس رضوى، 1376، ص 109 / ص 16.

17. Feeling .

18. Perception .

19. Thought .

20. Mental ability .

21. Quasi-Experimental .

22. Philosophy method .

23. Mental life .

24و25ـ هنريك ميزياك و ويرجينيا استادت سكستون، پيشين، ص 479.

26- Sense experience .

27. Laws of association .

28. Associationism .

29ـ بى.آر هرگنهان و ميتواچ آكسون، مقدّمه‏اى بر نظريه‏هاى يادگيرى، ترجمه على‏اكبر سيف، چ سوم، تهران، نشر دوران، 1376، ص 53ـ54.

30. Physiological psychology .

31. Comparative psychology .

32. Empiricism .

33. Analytical Psychologists .

34ـ بى.آر هرگنهان و ميتواچ آكسون، پيشين، ص 57.

35. Information-Processing Psychology .

36. Behaviorisms .

37ـ بى.آر هرگنهان و ميتواچ آكسون، پيشين، 1376، ص 60.

38. Mental Phenomena .

39ـ كمال خرازى و رمضان دولتى، راهنماى روان‏شناسى شناختى و علم شناخت، تهران، نشر نى، 1375، ص 12.

40ـ حوديث هوپر و ديك ترسى، جهان شگفت‏انگيز مغز، ترجمه ابراهيم يزدى، تهران، قلم، 1372، ص 23.

41. Philosophical Psychology .