در ستايش صفوه الدين بانوى شروان شاه
-
اى پرده ى معظم بانوى روزگار
صحن ارم تو را و در او روح را نشست
هر سال اگر خواص خليفه برند خاص
همچون فلك معلقى استاده بر دو قطب
گويى بر غم جان فلك دست كاف و نون
گر آسمان حجاب بهشت است پيش خلق
در صفه ى تو دختر قيصر بساط بوس
دارى سپهر هفتم و جبريل معتكف
مي خواهد آسمان كه رسد بر زمين سرش
گويى تو را به رشته ى زرين افتاب
گر نيست پود و تار تو از پر جبرئيل
هر گه كه باد بر تو وزد گويم اى عجب
ميدان سر فرازى و رضوان به خط نور
ميدان چار سوى تو روحانى آيتى است
بر تو نمي رسم به پر وهم جبرئيل
در سايه ى تو بانوى مشرق گرفته جاى
بانوى توست رابعه ى دختران نعش
اى چاوش سپيد تو هم خادم سياه
اى كرده پاسبانى تو عيسى آرزو تو نيستان شير سياهى در اين حرم
تو نيستان شير سياهى در اين حرم
-
اى پيش آفتاب كرم ابر سايه دار
حصن حرم تو را و درو كعبه را قرار
از بهر كعبه پرده ى رنگين زرنگار
قطب تو ميخ و ميخ زمين جرم كوهسار
گردونى از دوقطب در آويخت استوار
تو اسمانى و حرم شه بهشت وار
در پيش گاه تو زن فغفور پيش كار
دارى بهشت هشتم و ادريس ميربار
تا بر چند به ديده ز دامان تو غبار
نساج كارگاه فلك بافت پود و تار
سايه ت چرا گرفت سماوات در كنار
قلزم به جنبش آمدو جويد همى گذار
جنات عدن كرده بر اطراف تو نگار
گويا ز جانور شده هم اسب و هم سوار
هم عاجز است و هست پرس هفت صد هزار
درياست در جزيره و سيمرغ در حصار
وز رابعه به زهد فزونتر هزار بار
خورشيد روم پرور و ماه حبش نگار
وى كرده پرده دارى تو مريم اختيار تو آشيان باز سپيدى در اين ديار
تو آشيان باز سپيدى در اين ديار