قصاید

خاقانی شروانی

نسخه متنی -صفحه : 529/ 339
نمايش فراداده

در رثاء خانواده ى خود

  • بي باغ رخت جهان مبينام بي وصل تو كاصل شادمانى است بي لطف تو كب زندگانى است دل زنده شدى به بوى بويت بي بوى تو كاشناى جان است تا جان گرو دمى است با جان بر ديده ي خويش چون كبوتر بي سرو قد تو جعد شمشاد يك دانه ى آفتاب بي تو از دانه ى دل ز كشت شادى در آينه ى دل از خيالت در آينه ى خيالت از خود تا وصل تو زان جهان نيايد جز اشك وداعى من و تو چون حقه ى سينه برگشايم گر عمر كران كنم به سودات گفتى دگرى كني، مفرماى بي تو من و عيش حاش لله خاقانى را ز دل چه پرسى حالى كه به دشمنان نخواهم حالى كه به دشمنان نخواهم
  • بي داغ غمت روان مبينام تن را دل شادمان مبينام از آتش غم امان مبينام كان بوى ز دل نهان مبينام رنگى ز حيات جان مبينام جز داو غمت روان مبينام جز نام تو جاودان مبينام بر جبهت بوستان مبينام بر گردن آسمان مبينام يك خوشه به ساليان مبينام جز صورت جان عيان مبينام جز موى خيال سان مبينام دل را سر اين جهان مبينام طوفان جهان ستان مبينام جز نام تو در ميان مبينام سوداى تو را كران مبينام كاين در ورق گمان مبينام كز خواب خيال آن مبينام كانست كه كس چنان مبينام حسب دل دوستان مبينام حسب دل دوستان مبينام