قصاید

خاقانی شروانی

نسخه متنی -صفحه : 529/ 397
نمايش فراداده

هنگام عبور از مداين و ديدن طاق كسري

  • هان اى دل عبرت بين از ديده نظر كن هان يك ره ز ره دجله منزل به مدائن كن خود دجله چنان گريد صد دجله ى خون گويى بينى كه لب دجله كف چون به دهان آرد از آتش حسرت بين بريان جگر دجله بر دجله گرى نونو وز ديده زكاتش ده گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل تا سلسله ى ايوان بگسست مدائن را گه گه به زبان اشك آواز ده ايوان را دندانه ى هر قصرى پندى دهدت نو نو گويد كه تو از خاكي، ما خاك توايم اكنون از نوحه ى جغد الحق مائيم به درد سر آرى چه عجب دارى كاندر چمن گيتى ما بارگه داديم، اين رفت ستم بر ما گوئى كه نگون كرده است ايوان فلك وش را بر ديده ى من خندى كاينجا ز چه مي گريد نى زال مدائن كم از پيرزن كوفه دانى چه مدائن را با كوفه برابر نه اين است همان ايوان كز نقش رخ مردم اين است همان درگه كورا ز شهان بودى اين است همان درگه كورا ز شهان بودى
  • ايوان مدائن را آيينه ى عبرت دان وز ديده دوم دجله بر خاك مدائن ران كز گرمى خونابش آتش چكد از مژگان گوئى ز تف آهش لب آبله زد چندان خود آب شنيدستى كاتش كندش بريان گرچه لب دريا هست از دجله زكات استان نيمى شود افسرده، نيمى شود آتش دان در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پيچان تا بو كه به گوش دل پاسخ شنوى ز ايوان پند سر دندانه بشنو ز بن دندان گامى دو سه بر مانه و اشكى دو سه هم بفشان از ديده گلابى كن، درد سر ما بنشان جغد است پى بلبل، نوحه است پى الحان بر قصر ستم كاران تا خود چه رسد خذلان حكم فلك گردان يا حكم فلك گردان گريند بر آن ديده كاينجا نشود گريان نه حجره ى تنگ اين كمتر ز تنور آن از سينه تنورى كن وز ديده طلب طوفان خاك در او بودى ديوار نگارستان ديلم ملك بابل، هندو شه تركستان ديلم ملك بابل، هندو شه تركستان