قصاید

خاقانی شروانی

نسخه متنی -صفحه : 529/ 497
نمايش فراداده

در حكمت و قناعت و عزلت

  • چو گل بيش ندهم سران را صداعى نه از كاس نوشم، نه از كس نيوشم ز مه جام و ز افلاك صوت اسم و دارم منم گاو دل تا شدم شير طالع ازين شير طالع بلرزم چو خوشه مرا طالع ارتفاعى است ديدم كنم قصد نه شهر علوى كه همت ولى خانه بر يخ بنا دارد ار من ازين شقه بر قد همت چه برم جهان نيز چون تنگ چشمان دور است نه از جاه جويان توان يافت جاهى نه روشندلى زايد از تيره اصلى نهم چار بالش در ايوان عزلت چو يوسف برآيم به تخت قناعت ندارم دل جمعيت، تفرقه به ز انسان گريزم كدام انس ايمه من و سايه هم زانو و هم نشينى كنم دفتر عمر وقف قناعت كرم مرد پس مريت گويم او را شب بخل سايه برافكند و اينك شب بخل سايه برافكند و اينك
  • كنم بلبلان طرب را وداعى صبوحى ميي، بوالفتوحى سماعى چو عيسى بر آن صوت و جام اطلاعى كه طالع كند با دل من نزاعى كه از شير لرزد دل هر شجاعى كز اين هفت ده نايدم ارتفاعى ازين هفت سفلى نمود امتناعى ز چرخ سدابى گشايم فقاعى كه پيمودمش كمتر است از ذراعى ازين تنگ چشمي، ازين تنگ باعى نه از صاع خواهان توان يافت صاعى نه نيلوفرى رويد از شوره قاعى زنم چند نوبت چو مير مطاعى درآويزم از چهره زرين قناعى ببين تا چه بيند مه از اجتماعى كه وحشى صفاتي، بهيمى طباعى من و ناله هم كاسه و هم رضاعى نويسم بهر صفحه اى لايباعى ندارم به مدحت دل اختراعى نماند آفتاب كرم را شعاعى نماند آفتاب كرم را شعاعى