گر بدينصورت، كه هستي، صرف خواهد شد جوانىكى برى ره سوى معني؟ چون تو از كوتاه چشمىراه دشوارست و منزل دور و دزدان در كمين گهواعظت گولست و ميدانم كه از ره دور گردىكرده اى با خود حساب آنكه چون مالم فزون شداين رباطى در ره سيلست و ما در وى مسافرهركه در دنيا به رنج آمد، ز بهر راحت تنجاودان كس را نشان باقى نخواهد ماند هرگزلذت حلواى ايمان كى فرو آيد به حلقت؟ديگران را چون به راه آري؟ كه خود را ياوه كردىيا مراد خويش بايد جست، يا كام رفيقانسالها بوسيده اند از صدق خاك آستانهامرد را گفت و قدم بايد، تو خود يكباره گفتىصوت و حرف از بهر آن آموختي، تا قول گويىبي زر اندر خانه ننشانى شبى كس را و عمرىنام خود عاشق نهادي، چيست اين افسردگيها؟پهلوانى نيست قلب دوستان بر هم شكستنزير دستان را مهل، كز ظالمى انديشه باشدمال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آرىزر فريبنده است،خواهى مغربي، خواهى يمينىزر فريبنده است،خواهى مغربي، خواهى يمينى
راستى بر باد خواهى داد نقد زندگانىصورتى را هركجا بينى درو حيران بمانىگوش كن تا درنبازى مايه ى بازارگانىرهبرت غولست و ميدانم كه در وادى بمانىدر مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانىبرگذار سيلها منزل مساز، اى كاروانىزندگانى مي دهد بر باد بهر زندگانىجهد آن كن تا مگر نامت بماند جاودانىچون ترا دراعه شش تويست و پيراهن دوگانىهركه را شب خواب ميگيرد چه داند پاسباني؟كار خود يكسو نه، ار دربند كار ديگرانىآن كشان امروز مي بينم كه خاك آستانىخلق را در سر زبان بايد، تو خود يكسر زبانىبحر و وزن از بهر آن انگيختي، تا شعر خوانىهست تا در ملك ايزد مي نشينى رايگانىعاشقان را سينه آتش خانه بايد، ديده خانىبه كه قلب دشمنان هم بشكني، گر پهلوانىگله را از گرگ صحرايى نگهدار، ار شبانىيار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنىبرق سوزنده است، خواهى مشرقي، خواهى يمانىبرق سوزنده است، خواهى مشرقي، خواهى يمانى