در خرابات عاشقان كوييستطوقداران چشم آن ماهنددر خم زلف همچو چوگانشبه نفس چون مسيح جان بخشدورقى باز كردم از سخنشمن ازو دور و او به من نزديكآتش عشق او بخواهد سوختسوى او راهبر نخواهم شداوحدى با كسى نمي گويدچون ازو نيست مي شوم هر دممن و آن دلبر خراباتىنه خرابات خيك و كاسه و مىآن خراباتهاى بى ره و روهمه را ديده بر حديقه ى قدسگر در آن كوچه باريابى توبگذر از اختلاف امشب و دىچو بالا رسي، ز لا تا توتا تو باشى و او، جدا باشدنقش خود برتراش و او را باشروى آن بت، كه اوحدى ديدستروى آن بت، كه اوحدى ديدست
وندر آن خانه يك پري روييستهر كجا بسته طاق ابروييستفلك و هر چه در فلك گوييستهر كرا از نسيم او بوييستزير هر توى اين سخن توييستپرده اندر ميان من و اوييستدر جهان هر چه كهنه و نوييستتا مرا رخ به سايه و سوييستنام آن بت، كه نازكش خوييستتا ز هستى من سر موييستفى طريق الهوى كماياتىنه خرابات چنگ و بربط و نىبر خراباتيان گم شده پىهمه را روى در حظيره ى حىكى از آن كوچه باز گردي، كي؟تا برون آيد آن بهار از دىندرى نامه ى اليك و اليآسمان از زمين و نور از فىتا شود جمله ى جهان يك شىنتوان ديد جز ببينش وىنتوان ديد جز ببينش وى