اين قصيده را هم هنگام اقامت در سرخس سروده
-
درگه خلق همه زرق و فريبست و هوس
هر كه او نام كسى يافت ز آن درگه يافت
بنده ى خاص ملك باش كه با داغ ملك
گر چه با طاعتى از حضرت او لا تامن
ور چه خوبى به سوى زشت به خوارى منگر
ساكن و صلب و امين باش كه تا در ره دين
كز گران سنگى گنجور سپهر آمد كوه
تو فرشته شوى ار جهد كنى از پى آنك
همره جان و خرد باش سوى عالم قدس
پوست بگذار كه تا پاك شود دين تو هان
عاشقى پرخور و پر شهوت و پر خواب چو خرس
رو كه استاد تو حرصست از آن در ره دين
نام باقى طلبى گرد كم آزارى گرد
در سر جور تو شد دين تو و دنيى تو
چنگ در گفته ى يزدان و پيمبر زن و رو
اول و آخر قرآن ز چه با آمد و سين آز بگذار كه با آز به حكمت نرسى
آز بگذار كه با آز به حكمت نرسى
-
كار درگاه خداوند جهان دارد و بس
اى برادر كس او باش و مينديش از كس
روزها ايمنى از شحنه و شبها ز عسس
ور چه با معصيتى از در او لا تياس
كاندرين ملك چو طاووس بكارست مگس
زيركان با تو نيارند زد از بيم نفس
وز سبكسارى بازيچه ى باد آمد خس
برگ توتست كه گشتست به تدريج اطلس
نه ستورى كه ترا عالم حسست جرس
كه چوبى پوست بود صاف شود جوز و عدس
نفس گوياى تو ز آنست به حكمت اخرس
سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس
كز كم آزارى پر عمر بماند كركس
كه نه شب پوش و قبابادت و نه زين نه فرس
كنچه قرآن و خبر نيست فسانه ست و هوس
يعنى ندر ره دين رهبر تو قرآن بس ور بيان بايدت از حال سنايى بر رس
ور بيان بايدت از حال سنايى بر رس