قصاید

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 418/ 201
نمايش فراداده

اين قصيده را هم هنگام اقامت در سرخس سروده

  • درگه خلق همه زرق و فريبست و هوس هر كه او نام كسى يافت ز آن درگه يافت بنده ى خاص ملك باش كه با داغ ملك گر چه با طاعتى از حضرت او لا تامن ور چه خوبى به سوى زشت به خوارى منگر ساكن و صلب و امين باش كه تا در ره دين كز گران سنگى گنجور سپهر آمد كوه تو فرشته شوى ار جهد كنى از پى آنك همره جان و خرد باش سوى عالم قدس پوست بگذار كه تا پاك شود دين تو هان عاشقى پرخور و پر شهوت و پر خواب چو خرس رو كه استاد تو حرصست از آن در ره دين نام باقى طلبى گرد كم آزارى گرد در سر جور تو شد دين تو و دنيى تو چنگ در گفته ى يزدان و پيمبر زن و رو اول و آخر قرآن ز چه با آمد و سين آز بگذار كه با آز به حكمت نرسى آز بگذار كه با آز به حكمت نرسى
  • كار درگاه خداوند جهان دارد و بس اى برادر كس او باش و مينديش از كس روزها ايمنى از شحنه و شبها ز عسس ور چه با معصيتى از در او لا تياس كاندرين ملك چو طاووس بكارست مگس زيركان با تو نيارند زد از بيم نفس وز سبكسارى بازيچه ى باد آمد خس برگ توتست كه گشتست به تدريج اطلس نه ستورى كه ترا عالم حسست جرس كه چوبى پوست بود صاف شود جوز و عدس نفس گوياى تو ز آنست به حكمت اخرس سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس كز كم آزارى پر عمر بماند كركس كه نه شب پوش و قبابادت و نه زين نه فرس كنچه قرآن و خبر نيست فسانه ست و هوس يعنى ندر ره دين رهبر تو قرآن بس ور بيان بايدت از حال سنايى بر رس ور بيان بايدت از حال سنايى بر رس