در ستايش قاضى ابوالبركات بن مبارك فتحى
-
به آب ماند يار مرا صفات و صفاش
ز بوى و خوبى جعد و دو زلف مشكينش
نگار خانه ى چين است و ناف آهوى چين
بسى نماند مر آن سرو و ماه را كه شود
عجب مدار گر از خويش بوسه بربايد
پديد گشته دو جرم سهيل و سى پروين
برنگ چون گل سوريست ليك نشناسم
ز روى عقل كه يارد چخيد بر صفتش
كه ديده روزى با نور روى او پيوست
به آتش رخ او ره كه يافت كز تف عشق
كسى كه بسته ى او شد زمانه داغى كرد
چو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوست
بلاى دوستى او مرا شرابى داد
ز كاروان طبيعت نيافت يك شب و روز
بپرسدم ز ريا گه گهى به راه وليك
دل شكسته ى تاريك ازو بدان جويم
وگرنه دل چه دريغست از كسى كه بود
پذيره پايش جفاهاى او شوم شب و روز
چو راحت دلش اندر عناى جان منست گه لطافت پيدا به چشمها پنهانش
گه لطافت پيدا به چشمها پنهانش
-
كه روى خويش ببينى چو بنگرى بقفاش
ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زيباش
درون چين دو زلف و برون چين قباش
چو ابر پرده ى خورشيد سايه ى بالاش
كه آينه ست جهان پيش چشم او ز ضياش
ميان دايره ى ماه وزير جرم سهاش
چو من برابر او باشم از گل رعناش
ز راه ديده كه يارد قبول كرد هواش
ازو نگشت جدا تا نكرد نابيناش
هزار جان و جگر سوخت زلف دود آساش
ميان جانش ز لن تفلحوا اذا ابداش
كه نيست جز دل آزادگان نشان هواش
كه جز اجل نبود مستى از شراب بلاش
سواد ديده ى من سود خوابى از سوداش
هزار صدق فداى يك دروغ و رياش
كه مى نسب كند از زلفك سياه دوتاش
هزار جان مقدس فداى جور و جفاش
براى آن كه نسب دارد آن جفا ز رضاش
چه من چه عنين گر دركشم عنان ز عناش بگاه تابش پنهان ز ديده ها پيداش
بگاه تابش پنهان ز ديده ها پيداش