قصاید

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 418/ 202
نمايش فراداده

در ستايش قاضى ابوالبركات بن مبارك فتحى

  • به آب ماند يار مرا صفات و صفاش ز بوى و خوبى جعد و دو زلف مشكينش نگار خانه ى چين است و ناف آهوى چين بسى نماند مر آن سرو و ماه را كه شود عجب مدار گر از خويش بوسه بربايد پديد گشته دو جرم سهيل و سى پروين برنگ چون گل سوريست ليك نشناسم ز روى عقل كه يارد چخيد بر صفتش كه ديده روزى با نور روى او پيوست به آتش رخ او ره كه يافت كز تف عشق كسى كه بسته ى او شد زمانه داغى كرد چو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوست بلاى دوستى او مرا شرابى داد ز كاروان طبيعت نيافت يك شب و روز بپرسدم ز ريا گه گهى به راه وليك دل شكسته ى تاريك ازو بدان جويم وگرنه دل چه دريغست از كسى كه بود پذيره پايش جفاهاى او شوم شب و روز چو راحت دلش اندر عناى جان منست گه لطافت پيدا به چشمها پنهانش گه لطافت پيدا به چشمها پنهانش
  • كه روى خويش ببينى چو بنگرى بقفاش ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زيباش درون چين دو زلف و برون چين قباش چو ابر پرده ى خورشيد سايه ى بالاش كه آينه ست جهان پيش چشم او ز ضياش ميان دايره ى ماه وزير جرم سهاش چو من برابر او باشم از گل رعناش ز راه ديده كه يارد قبول كرد هواش ازو نگشت جدا تا نكرد نابيناش هزار جان و جگر سوخت زلف دود آساش ميان جانش ز لن تفلحوا اذا ابداش كه نيست جز دل آزادگان نشان هواش كه جز اجل نبود مستى از شراب بلاش سواد ديده ى من سود خوابى از سوداش هزار صدق فداى يك دروغ و رياش كه مى نسب كند از زلفك سياه دوتاش هزار جان مقدس فداى جور و جفاش براى آن كه نسب دارد آن جفا ز رضاش چه من چه عنين گر دركشم عنان ز عناش بگاه تابش پنهان ز ديده ها پيداش بگاه تابش پنهان ز ديده ها پيداش