قصاید

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 418/ 206
نمايش فراداده

در نكوهش اصحاب دعوا

  • اى جوان زير چرخ پير مباش يا برون شو ز چرخ چون مردان ار دوزخ ار نمي خواهى گر سعيديت آرزوست به عدن تو وراى چهار و پنج و ششى در سرا ضرب عقل و نفس و فلك در ميان غرور و وهم و خيال هر دمى با گشاد نامه ى عقل منى انداز باش چون مردان گر ترا جان به وزر آلودست از براى خلاف و استبداد اى به گوهر و راى طبع و فلك مار قانع بسى زيد تو به حرص از پى خرس حرص و موش طمع من و سلوي چو هست اندر تيه از كمان يافت دور گشتن تير گر همى در و عنبرت بايد گر خطر بايدت خطر كن جان چون ترا خاك تخت خواهد بود تا ز يك وصف خلق متصفى تا ز يك وصف خلق متصفى
  • يا ز دورانش در نفير مباش ورنه با ويل و واى و وير مباش ساكن گنبد اير مباش در سراپرده ى سعير مباش در كف هفت و هشت اسير مباش ناقدى باش و جز بصير مباش بسته ى ديو بسته گير مباش گر تو سلطان نه اى سفير مباش گر نه اى زن منى پذير مباش داروى وزر كن وزير مباش به سرو دنب جز بگير مباش بهر آز اين چنين حقير مباش گر نه اى مور زود مير مباش گاه گوز و گهى پنير مباش در نياز پياز و سير مباش تو ز كژ دور شو چو تير مباش بحرها هست در غدير مباش ورنه ايمن بزى خطير مباش گو كنون تخت اردشير مباش شو فقيهى گزين فقير مباش شو فقيهى گزين فقير مباش