قصاید

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 418/ 275
نمايش فراداده

در مدح سرهنگ محمدبن فرج نو آبادى

  • اياستوده تر از هر كه در جهان مردست نه يوسفى و ترا هست روى چون خورشيد هنر چگونه رسد بي كمال تو به كمال به وقت مردى احوال تيغ را معيار به تو كنند نو آباديان همى مفخر سپهر وارت قدرست و طلعتت خورشيد هزار دشمن و از تو يكى گذارش مشت شگفت نيست اگر من به مدح تو نرسم ايا نديدم ندم را ناى تو دارو اگر نيامد تر شعر من رواست از آنك بگفتم اين قدر از مدحت تو با تقصير تو شاعرى و به نزد تو شعر من ژاژست وليكن ارچه بود بحر ژرف معدن آب همه دعاى من آنست بر تو اى سرهنگ هميشه تا نبود جاى در بجر دريا بقات خواهم در دولت و سعادت و عز به عمر خويش چنان كن كه خواهمت گفتن چو ابر و بحر ببخش و چو ماه و مهر بتاب چو ابر و بحر ببخش و چو ماه و مهر بتاب
  • كه از شجاعت تو كرده حاسدت نقصان نه موسى و ترا هست نيزه چون عبان سخن چگونه رسد بي بيان تو به بيان به گاه رادى اسباب جود را ميزان كه فخر عالمى اى راد كف خوب كمان منير وارت بدرست و برج تو دكان هزار لشكر و از دولتت يكى دوران كه خاك را نبود قدر گنبد گردان ايا معين طرب را سخاى تو بستان نماند آب سخن را چو رانى از پى نان پسنده باشد در شعر نام تو برهان كه برد زيره بضاعت به معدن كرمان ببارد آخر هم گه گهى برو باران كه اى خداى مر او را به كامها برسان هميشه تا نبود جان زر بجز در كان عدو و حاسد تو در غم دل و احزان به جاه خويش چنان كن كه دانى از اركان چو چرخ و شير بگرد و چو سنگ و كوه بمان چو چرخ و شير بگرد و چو سنگ و كوه بمان