قصاید

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 418/ 302
نمايش فراداده

در ستايش علي بن حسن بحرى

  • الا يا خيمه ى گردان به گرد بيستون مسكن چراغ افروخته در تو بسى و هفت از آن گردان چو خورشيد ملك هنجار و برجيس وزير آسا چو كيوان قوى تاير دهقان طبع بر گردون همه داناى نادان سر همه تابان تارى دل سر دانا شده پست و دل عاقل شده تارى حكيمان را به نور و سير بر گردون به روز و شب كمان كردار گردونى ازو تير بلا پران هدفشان گر پذيرفتى نشان زان تيرها بر دل نداى گوش هر عاقل ازو هر لحظه لا بشري ز نحسش منزوى مانده دو صد دانا به يك منزل خسيسان را ازو رفعت رييسان را ازو پستى امامان را ازو گر رشته تابى نيكويى بودى امام صنعت تازى علي ابن حسن بحرى امام عالم كافى كه چون او درگه صنعت ازو نحو و لغت زنده به هر وقتى چو جسم از جان قريحتهاى تازى را ز فضلش هر زمان انجم هزارش ديده از عقل و به هر ديده هزاران دل نمايد پيش قدر او ز بالا گنبد و اختر دل حاسد كشد هزمان چو لفظ تيغ هنجارش دل حاسد كشد هزمان چو لفظ تيغ هنجارش
  • گه از بن دامنت ماهست و گاهت ماه بر دامن كه گه بر گاوشان جايست و گه بر شيرشان مسكن چو بهرام سپهسالار و چون ناهيد بربط زن چو تير و ماه ديوان ساز پيك انگيز در برزن همه والاى دون پرور همه زن خوى مردافگن ازين افروخته رويان بر آن افراخته گرزن گهى رهبر چو يزدانند و گه رهزن چو اهريمن دل عاقل ز زخمش خون زنار تيز نرم آهن دل دانا شدستى چون مشبكهاى پرويزن نار سمع هر احمق ازو هر روز لا تحزن ز سعدش مقتدا گشته هزار ابله به يك برزن ليمان را ازو شادى حكيمان را ازو شيون على خياط راز و دل نبودى چون دل سوزن كه شد رايش ز چرخ اعلا و رويش ز آفتاب احسن نه از شام آمد و بصره نه از مرو آمد و زوزن بدو فضل و ادب قايم به هر حالى چو جان از تن طبيعتهاى روشن را ز فضلش هر زمان گلشن هزارش صنعت از فضل و به هر صنعت هزاران فن چو در باد هوا ذره چو در آب روان ارزن هزاران خون دل دارد پس او هر لحظه در گردن هزاران خون دل دارد پس او هر لحظه در گردن