قصاید

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 418/ 303
نمايش فراداده

در ستايش علي بن حسن بحرى

  • بات زايش معنى به تو كامل چو جان از خون تنت چون خاك در باد و زبان چون آب در آبان به هر طبع اندر آوردى به تعليم اصل و فضل و دين نه پيوندد به علمت جهل يك جزو از هزار اجزا تواضع دوستر دارى چو گوهر در بن دريا امام دانش و معنى تويى امروز هم هستند بجز تو اهل صنعت را ز دعويهاى بي معنى يگانه عالمى بالله چگويم بيش از اين زيرا شگفتى نبود از خلقان ترا دشمن بوند ايرا خداى از بد نگهدارست ازو زنهار لاتياس درين دوران نيارد سنگ نحو و منطق و آداب ازين بى رونقى عالم چه نيكوتر بزرگان را زمان شوخ چشمانست و بى اصلان اگر دارى اگر رفعت همى جويى سيه دل باش چون لاله چو مرد اين چنين ميدان نه اى از همت عالى تو نام الفنج در حكمت فلك را گو مده يك نان به باغ دل ز آب روى تخمى كشتى از حكمت هزاران روشنى بينى ازين يك ظلمت گيتى الا تا در سمر گويند وصف بيژن و رستم ز سعى و حشمتت بادا به شادى و به اندوهان ز سعى و حشمتت بادا به شادى و به اندوهان
  • كمال دانش مردان به تو ناقص چو عقل از زن دلت چون باغ در آذر كفت چون ابر در بهمن ز هر خاطر برون بردى به حجت شك و ريب و ظن ازيرا كل، دانش را نگردد جهل پيرامن و گرنه چرخ بايستى چو كيوان مر ترا معدن امامان دگر ليكن به دستار و به پيراهن همه بانگند چون طبل و همه رنگند چون روين همان آبست اگر كوبى هزاران بار در هاون تو دانايى و ضد ضد را به گوهر چيست جز دشمن زمانه فاضل او بارست ازو هيهات لاتامن ازيرا سغبه ى ژاژند و بسته ى رستم و بهمن ز جامه ى بي تنه و تيريز و خانه بى در و روزن ازين يك مايه بسم الله خود اندر گرد حرص افگن ور آزادى همى خواهى زبان ده دار چون سوسن به دست عقل و خرسندى دو پاى حرص را بشكن تو روح افزاى در دانش عدو را گو برو جان كن كه جز فضل و ادب نبود بر آن يك روز پاداشن كه از روز درازست اين شب كوتاه آبستن كه اين بودست پيل اندام و آن بودست شيراوژن ولى بر گاه چون رستم عدو در چاه چون بيژن ولى بر گاه چون رستم عدو در چاه چون بيژن