اى همه جانها ز تو پاينده جان چون خوانمتاى هم از امر تو عقل و جان بس اندر شوق و ذوقهر چه در زير زمان آيد همه اسمست و جسمآسمانها چون زمين مركب دربان تستآنكه نام او مكان آمد ندارد خود مكانآنچه در صدرست در لولوش كسى مى ننگردچون تويى سود حقيقى ديگران سوداى محضعلم تو خود بام عقل و كعبه ى نفسست و طبعاين و آن باشد اشارت سوى اجسام كيفآنچه دل داند حدو است آنچه لب گويد حروفاز وراى كن فكان آمد پس از تخييل خويشبي زبان چون تير خواهى تا ترا خوانند بساى شده پير و عاجز و فرتوتداده عمر عزيز خويش به بادمتردد ميان جبر و قدرملكوت جهان نخست بدانمگذر از حكم آيةالكرسيآل موسى و آل هارون رانشنيدى كه چون نهان گرددجز سنايى كه داند اين حكمتجز سنايى كه داند اين حكمت
چون جهان ناپايدار آمد جهان چون خوانمتدر مناجات از زبان عقل و جان چون خوانمتمن ز من بى هيچ عذرى در زمان چون خوانمتبا چنين اجلال و رتبت آسمان چون خوانمتپس تو دارنده ى مكانى در مكان چون خوانمتمن برون چون لوليان بر آستان چون خوانمتپس چو مشتى خس براى سوزيان چون خوانمتمن چو حج گولان به زير ناودان چون خوانمتتو لطيفى در عبارت اين و آن چون خوانمتمن ز دل چون دانمت يا از زبان چون خوانمتدر مناجات از فضولى كن فكان چون خوانمتمن سنايى با زبانى چون سنان چون خوانمتمانده در كار خويشتن مبهوتشده راضى ز عيش خويش به قوتغافل از عين عزت جبروتپس خبر ده ز مالك ملكوتسنگ بفگن چو يافتى ياقوتچون ز لاهوت دان جدا ناسوتسر حق با سكينه در تابوتبا چنين حكمت سخن مسكوتبا چنين حكمت سخن مسكوت