از بس غر و غر زن كه به بلخند اديبانشبلخى كه كند از گه خردى پسران رازان قبه لقب گشت مر او را كه نيابىاى دل نيك مذهب و منهاجبر فلكها به كشف ماه ترامبطلم گشت از حقيقت حقمتواريست وقت شاد مباشبر گذرگاه باز روز شكارروز روشن منورست وليكياد كن اى سنايى از اولآخر تست جيفه ى مطروحگر هوايى مطهرى ز صفاتگفتى كه بترسد ز همه خلق سنايىجغد ار كه بترسد بنترسد ز پى جنسآن مست ز مستى بنترسد نه ز مردىدر بند بود رخ همه از اسب و پيادهنز روى عزيزيست كه چون مركب شاهانگويى كه نترسم ز همه ديوان آرىبيدار نه اى فارغى از بانگ تكاتكايمن بود از چشم بد آن را كه ز زشتىايمن بود از چشم بد آن را كه ز زشتى
مى باز ندانند مذكر ز مونبركان دهى و دف زنى و ذلت لت حدر قبه بجز مسخره و رند و مخنبه تو اسرار هر دلى محتاجاز حقيقت منازل و ابراجدر ظهور نمايش معراجايمن از قبض و مكر و استدراجآمن از قبض كى بود دراجدر پى اوست ظلمت شب داجگر چه بر بد ترا نهاد مزاجاول تست نطفه ى امشاجور خرابى مسلمى ز خراجپاسخ شنو ار چند نه اى در خور پاسخآن مرغ كه دارند شهانش همه فرخور نه بخرد نيزه ى خطى شمرد لخهر چند همه نطع بود جايگه رخرايض نكند بر سر خر كره همى مخاز ميخ چه ترسد كه مر او را نبود مخبيمار نه اى فارغى از بند اخ و اخدر چشم كسان چون رخ شطرنج بود رخدر چشم كسان چون رخ شطرنج بود رخ