مرد چون عيسى مريم بايد اندر راه صدقدر شب تارى كجا بيند نشان پاى مورهر كسى بر تخت ملكت كى تواند يافتناز برون سو آب و روغن سود كى دارد تراخيز و اكنون خيز كانساعت بسى حسرت خورىنبودى دين اگر اقبال مرد مصطفايى رارسول مرسل تازى كه برزد با وى از كوششگواهى بر مقامى ده كه آنجا حاضران يابىاگر شبلى زكى بوده ترا زو هيچ نگشايداگر حاتم سخى بوده چه سودت بود اى خواجهاى كه اطفال به گهواره درون از ستمتقفسى شد ز تو عالم به همه عالميانوه كه تا روز قيامت پى آلايش ملكروزگار اى بزرگ چاكر تستدامن من ز دست او بستانشاعران را مدار مجلس تستتلخ كرد از حدي خويش طبيباز دو لب داد جهل خويش به منزين پس از طلعت و مقالت اوچند گويى كه بيا تا بر وزانت برمچند گويى كه بيا تا بر وزانت برم
تا بداند قدر حرف و آيت انجيل راآنكه او در روز روشن هم نبيند پيل راهمچو گيسوى عروسان دسته ى زنبيل راچون درونسو نور نبود ذره اى قنديل راچون ببينى بر سر خود تيغ عزراييل رانكردى هرگزى پيدا خداى ما خدايى راهمين گنج زمينى را همان گنج سمايى راسخن كز غايبان گويى بلا بينى جدايى راچو عالى حج كند شيخا بود مزدش علايى راتو حاتم گرد يك چندى مكن حاتم سنايى راسور ناديده بجويند همى ماتم رااينت زحمت ز وجود تو بني آدم راطاهرى از تو نجس تر نبود عالم راهست از آن سوى تو قرار مرابه دگر چاكرى سپار مرااى مدار اين چنين مدار مرادوش لفظ شكرفروش مراوز دوزخ برد باز هوش مراگوش و چشمست چشم و گوش مراتا ز تو دور كند مكرمتش احزان راتا ز تو دور كند مكرمتش احزان را