اينست جاى شكر كه در موقف جلالزن مخواه و ترك زن كن كاندرين ايام بارگر امير شهوتى بارى كنيزك خر به زرتا مراد تو بود با او بزن بر سنگ سيمآنقدر دانى كه برخيزد كسى از بامداداى به نزد عاشقان از شاهدىكس نديد اندر جهان از خلق و خلقهيچ نيكو نبود هرگز بدپشت كس را نكند ز آب تهىپشت كس را نكند ز آب تهى
نوميدتر كسى بود اميدوارترزن نخواهد هيچ مردى تا بميرد هوشيارسرو قد و ماهروى و سيم ساق و گلعذارور مزاج او بدل گردد بود زر عيارروى مال خويشتن بيند كه روى وام داراز همه معشوقگان معشوق ترهيچ مخلوقى ز تو مرزوق ترهيچ خر آن نبود هرگز حرتا شكمشان نكنى از نان پرتا شكمشان نكنى از نان پر