جهان بى عشق سامانى نداردنه مردم شد كسى كز عشق پاكستچراغ جمله عالم عقل و دينستاگر چه عاشقى خود بت پرستيستبه عشق ار بت پرستى دينت پاكستنى كم زان زن هندو در نيكوىتو كز عشق حقيقى لافى اى دوستتو كز بانگ سگى از دين شوى فردچو قمرى را دهى بى جفت پروازكبوتر در هواى يار چالاكترا گر پاى در سنگى برايدفداى عشق شو گر خود مجازيستحقيقت در مجاز اينك پديد استكرم را شكر گوى زندگى باشدرت را قفل بر درويش كن سستدهان مفلسان شيرين كن از قندچو پيلان باش پيشانى گشادهكسى كز وام شيرين شد شمارشچو گردد ابر دولت بر تو در باربه هستى به كه خدمتگار باشىبه هستى به كه خدمتگار باشى
فلك بى ميل دورانى نداردكه مردم عشق و باقى آب و خاكستتو عاشق شو كه به ز آن جمله اينستهمه مستى شمر چون ترك هستيستوگر طاعت كنى بى عشق خاكستكه خود را زنده سوزد بر سر شوىخراش سوزنى بنماى در پوستندارى شرم از اين ايمان بى دردز بستان در قفس رغبت كند بازفرو افتد ز ابر تيره بر خاكچو بي دردى ز دردت جان برايدكه دولت را درو پوشيده رازيستكه فتح آن خزينه زين كليد استنمك را حق گذار بندگى باشتوانگر خود نه محتاج در تستكه بر حلوا كند منعم شكر خندنه چون موران گره در سينه دادههميشه تلخ باشد روزگارشفروتن باش همچون شاخ پر باركه خود در نيستى ناچار باشىكه خود در نيستى ناچار باشى