چو فرخ ساعتى باشد كه تقديرگهى خوش خوش به شادى جام گيرندگهى با سرو سنبل دست مالندگه از لبها نصيب جان ربايندكسى كاين خواب بختش راستين استبهشت و بوستان بي دوست زشتستمن و جام مى و زلف دوتاهتچو من زان روى گلرنگ شدم شادچو در آغوشم آمد سرو گل روىچو در آغوشم آمد سرو گل روى
دو عاشق را كند با هم به تدبيرگهى در بزم و صل آرام گيرندگهى افسانه ى هجران سكالندگه از دلها غبار غم زدايندكليد دولتش در آستين استبه روى دوستان زندان بهشتستبهشت و باغ من روى چو ماهترها كن سرخ گل را برد بادممان گو هيچ سروى بر لب جوىممان گو هيچ سروى بر لب جوى