به تاريخ عجم داننده ى رازكه چون خورشيد هرمز رفت در خاكجهان را خسرو از سر كار نو كردبه ترتيب جهان بودى شب و روزچنان آراست ملك از دانش و دادمقيمان زمين زان مهربانىباشگ و ناله كس ننمودى آهنگبجز چو بين كه در ره خار بودشنبود از كين دران فرخنده اياماز او او رنگ هرمز را نوى بودچو هرمز سوى خاقانش فرستادرسيد اندر مداين باده و گيرگلو بسته بسى مير ولايتچو آن فيروزمندى ديد از و شاهز غيرت كرد طعن بى كرانشازين وحشت كه بر بهرام ره يافتز طاعتگه به عصيان دور مي بودز طاعتگه به عصيان دور مي بود
چنين كرد اين حكايت را سرآغازكشيد اكليل خسرو سر بر افلاككرم را در جهان بازار نو كردگهى لشكر كش و گه مجلس افروزكه شهر آسوده گشت و كشور آبادهمه مشغول عيش و كامرانىمگر چشم صراحى و رگ چنگوزو پاى مراد افگار بودشكس آهن دلت را ز چو بينه بهرامكه هرمز را سپهدارى قوى بودبه كوشش ملك خاقان داد بر بادكشيده پور خاقان را به زنجيرغنيتمهاى چينى بى نهايتتغير يافت اندر خاطرش راهنويد پنبه داد و دوكدانشچو وحشى جست و روى از مردمى تافتگهى پيدا گهى مستور مي بودگهى پيدا گهى مستور مي بود