مقطعات
اوحدالدین محمد بن محمد انوری
نسخه متنی -صفحه : 439/ 146
نمايش فراداده
كتاب و كلاهى نزد بزرگى داشت در تقاضاى آن گويد
-
به كلاهى بزرگ كرد مرا
آنكه آب كلاهدارى چرخ
هر كه پيشش كمر به خدمت بست
... در زهره ى سپهر نمود
پس چو از قله ي المبالاتش
دست از صحبتم چنان بكشيد
كه نه محرم شدم به شادى و غم
گفتم آن را كله چگونم نهم
خيز پيرا كه راه ما غلط است آن جوان بخت را بپرس و بگوى
آن جوان بخت را بپرس و بگوى
-
آنكه گيتى به چشمشس آمد خرد
آب دستار خواجگيش ببرد
بر كله گوشه ى زمانه سپرد
تا كلاهه بخورد و لب بسترد
پس از آن كس مرا به كس نشمرد
پاى بر فرق من چنان بفشرد
نه حريف آمدم به صافى و درد
كه كلاهى ببايدش زد و برد
به سر راه باز گرد چو كرد كه سفينه بده كلاه بمرد
كه سفينه بده كلاه بمرد