مقطعات

اوحدالدین محمد بن محمد انوری

نسخه متنی -صفحه : 439/ 214
نمايش فراداده

حكيم رنجور بود و دوستى او را عيادت نكرد در شكايت و طلب حضور او گويد

  • اى بديع الزمان بيا و ببين دوستان را به رنج بگذارى من بدين دوستى شدم راضى گرچه در محنتى فتادستم به سر تو كه هيچ لحظه دلم به درم هر كه دست باز نهد تو ز من فارغ و دلم شب و روز خود به از عقل هيچ مفتى نيست قصه با او بگوى تات برين اين ندانم چه گويمت چو فلك با سر و روى و ريش تو چه كنم كاهنم پشت پاى مي دوزد اين دو بيتك اگرچه طيبت رفت گر بدين خوشدلى و آزادى ورنه باز اندر آستينم نه جد بي هزل زيركان گويند طعنه ى دشمنان گزاينده است پوستينم مكن كه از غم و درد آسياى سپهر دور از تو ژس اشك و رخم چو صبح و شفق ژس اشك و رخم چو صبح و شفق
  • كه ز بدعت جهان چه مي زايد تا فلكشان به غم بفرسايد كه ترا اين چنين همى بايد كه دل از ديده مي بپالايد از تقاضاى تو نياسايد گويم اين بار او همى آيد چشم بر در ترا همى پايد زانكه او جز به عدل نگرايد بنكوهد اگرت نستايد پايم از بند باز نگشايد رحمت تو كنون همى بايد وافتم پشت دست مي خايد تا دگر صورتيت ننمايد خود دلم عذرهات فرمايد گر همى دامنت بيالايد جان بكاهد ملامت افزايد طيبت دوستان بنگزايد فلكم پوست مي بپيرايد هر شبم استخوان همى سايد سقف گردون همى بيارايد سقف گردون همى بيارايد