صانع بيچون چو عالم آفريدده بود سلك عقول، اى خرده دانكارگر چون اوست در گيتى تماماوست در عالم مفيض خير و شرروح انسان زاده ى تاير اوستزير فرمان وي اند اينها همهچون به نعت شاهى او آراسته ستپيش دانا راهدان بوالعجبهست بي پيوندى جسم اش مرادزاده اى بس پاكدامان آمده ستكيست ابسال؟ اين تن شهوت پرستتن به جان زنده ست، جان از تن مدامهر دو ز آن رو عاشق يكديگرندچيست آن دريا كه در وى بوده اندبحر شهوت هاى حيواني ست آنعالمى در موج او مستغرق اندچيست آن ابسال در صحبت قريبباشد آن تاير سن انحطاطچيست آن ميل سلامان سوى شاهميل لذت هاى عقلى كردن استميل لذت هاى عقلى كردن است
عقل اول را مقدم آفريدو آن دهم باشد مر در جهانعقل فعال اش از آن كردند ناماوست در گيتى كفيل نفع و ضرنفس حيوان سخره ى تدبير اوستغرق احسان وي اند اينها همهراهدان، از شاه او را خواسته ستفيض بالا را حكيم آمد لقبآنكه گفت اين از پدر بي جفت زادنام او ز آن رو سلامان آمده ستزير احكام طبيعت گشته پستگيرد از ادراك محسوسات كامجز به حق از صحبت هم نگذرندوز وصال هم در آن آسوده اند؟لجه ى لذات نفساني ست آنواندر استغراق او دور از حق اندو آن سلامان ماندن از وى بي نصيب؟طى شدن آلات شهوت را بساطو آن نهادن رو به تخت عز و جاه؟رو به دارالملك عقل آوردن استرو به دارالملك عقل آوردن است