ناقه ى خيال در وادى سخن راندن و لعبت نظم را در هودج انديشه نشاندن در رفتن ناظر از اقليم وصال و خيمه زدن در سرمنزل رنج و ملال
سفر سازنده ى اين طرفه صحراكه چون دستور از آن راز آگهى يافتبه خود زد رأى در تغيير فرزندبه رسوايى شود ناگه فسانهجنون از خانه اندارد برونشچو خسرو پرسد از من شرح حالشبسى در چاره ى آن كار كوشيدكه همره سازدش با كاردانىتجارت كردنش سازد بهانهكه شايد درد عشق او شود كماگر خواهى در اين دير مجازىبنه بهر سفر رو در بيابانوزير دانش اندوز خردمندطلب فرمود و پيش خود نشاندشپس آنگه گفت كاى تابنده خورشيدمل باشد درين ديرينه مسكنگرت بايد به فر سرورى دستچو لعل از خاك كان گردد سفر سازز يكجا آب چون نبود مسافربنه سر در سفر ، منشين به يك جابنه سر در سفر ، منشين به يك جا
به عزم كارسازى زد چنين پارخ از ذوق بساط خرمى تافتكه گر بگذارمش در خانه يك چندفتد افسانه ى او در ميانهبه گوش شه رسد حرف جنونشبگويم چيست باع بر ملالشچنين در كارش آخر مصلحت ديدرفيق او كند بسيار دانىبه شهرى ديگرش سازد روانهچو يك چندى برآيد گرد عالمدوايى بهر درد عشقبازىكه درد عشق را اينست درمانچو كرد اين فكر در تدبير فرزندبه گوش از هر درى حرفى رساندشجهان را از تو روشن صبح اميدجهان گشتن به از آفاق خوردنسفر كن زانكه اين فر در سفر هستدهد زينت به تاج هر سرافرازشود يكسان بخاك تيره آخرگرت بايد ز اسفل شد ، به اعلاگرت بايد ز اسفل شد ، به اعلا