ياد نمودن ناظر از بزم آشنايى و ناله كردن از اندوه جدايى و شكايت بخت نامساعد بر زبان آوردن و حكايت طالع نامناسب بيان كردن
حدا گوينده ى اين طرفه محملكه ناظر بر سواد شهر مي ديدبه خود مي گفت هر دم از سر دردبه گورم كى توانست اين سخن گفتكه پيشم مي توانست اين ادا كردكسى را كى رسيدى اين به خاطرولى آنجا كه باشد دور گردونبسا كس را كه يارى همنشين بودكه بي هم يك نفس دم بر نيارندبه رنگى چرخ دور از وى نمودشبود اين رنگ چرخ حيله پردازگهى با بخت ساز جنگ مي كردنبودى چون جرس بي ناله ى دلجرس را هر زمان گفتى به زارىكه هستت چون دل من اضطرابىز آهن در دهان دارى زبانىنباشد يك زمان بي ناله ات زيستمرا گر ناله اى باشد عجب نيستبه دل درديست از اندوه دورىصبورى با غم دوريست مشكلصبورى با غم دوريست مشكل
چنين محمل كشد منزل به منزلز درد نااميدى مي خروشيدكه آخر دور كار خويشتن كردكه در صحرا به گوران بايدم خفتكزو نتوان به شمشيرم جدا كردكه گردد دور از منظور ناظركه مي داند كه آخر چون شود چونهميشه در گمانش اينچنين بوددمى بي ديدن هم بر نيارندكه انگشت تعجب شد كبودشكند هر دم به رنگى حيله اى سازسرود بيخودى آهنگ مي كردشدى افغان كنان منزل به منزلبگو دلبستگى پيش كه دارىبه خود دارى در افغان پيچ وتابىلب از افغان نمي بندى زمانىزبان دارى بگو كاين ناله از چيستچرا كاين ناله ى من بي سبب نيستكه با آن درد نتوانم صبورىصبورى چون توان سد درد بر دلصبورى چون توان سد درد بر دل